ساجد فضلزاده
بايد بنشينم
پای صحبت اسبها
آنها دروغ
را نياموختهاند
خیش نكشیدهاند
كه بگويند عراده بود
از ميدانچه
تا بازار گزمه نبردهاند كه بگويند از اعيان بود و از اشراف
اسب عصاری
نبودهاند كه بر مدار گندم و سنگ
اما لاف
که پرچم بود رقصان در باد
و سوار بگويد
برای وطن
و سوار بگوید
بهپیش
و سوار بيافتد
اسب بیافتد
فکر میكنم
اسب مرده
اندوه بيشتری
دارد
شرط میبندم
بر اسب شمارهی هفت و میدوم
شرط میبندم
كه پيشتر از همه كه نه
اما ديرتر
نیز نخواهم رسيد
مي دوم و
گويا جنگ است
و گويا چشمم
را برده است تير
و گويا سوار
افتاده
اسب افتاده
پس
"هی هی" براي چه میكنند
شيهه برای
که میكشند
شرط میبندم
بر اسبی که
شماره ندارد نشان ندارد
نمیدود نمیرود
داد میزنند
كه دغلكاری
داد میزنند
که میبازی
باختم
و چشمی که
از حدقه بیرون افتاده است
به یاد صورتاش
گریه میکند.
داد میزنند
تا نور را ديديد بشماريد
هزار و یک
هزار و دو
هزار و سه
هزار و يك
شب است كه نور ديديم و گلوله شمرديم
نشان بگذار
بر در خانهات
که امشب
از میان قصهها برای کشتنات میآیند.
اسبی از
خط پایان میگذرد
كسی هورا
نمیکشد
كلاه بالا
نمیاندازد
ناشناسی
در آعوش نمیکشد
اسكناسی
نمیشمارد
نفس نفسزنان
به خانه میرسم
زهرا میگويد
خبر را شنيدهای
زل میزنيم
به هم
دو اسب زخمی
كه منتظر
گلولهاند.