- قرار
به روی جادهء واژه بیا قدم بزنیم
نگو که:
«خسته ام آخرچرا قدم بزنیم ؟!»
تمام هستی «من» را گرفته این دنیا
بیا که تا
ته دنیا «تو» را قدم بزنیم
چرا «چرا» ؟! که چریده «چرا» چمنزارم !
برای
سبز دویدن کجا قدم بزنیم ؟
کجا...کجا... همه جا! «هیچ جا و هر جایی»!
فقط
بخواه و ... بیا تا «خدا» قدم بزنیم
نفس نفس بزنیم و هوا تمام شود
و مثل
ما..هی..ها ..بی..هوا..قدم بزنیم !
و بعد موج به موج از حریم دریاها
گذر کنیم و
ببالیم و با «قدم بزنیم» -
به روی هفت فلک کهکشان ببارانیم
بخواه ماه
ترین ! در فضا قدم بزنیم
فضای تازه بسازیم تا که تازه شویم
به هر چه
کهنه بتازیم تا قدم بزنیم -
- زمان ، زبان، ضربان را و گیج شان بکنیم
جوان
شویم و در آن سالها قدم بزنیم -
که دست گرم من انگشتهای شادت را
گرفت و...
کوچه به کوچه... به آسمانها... برد !
زمان ، زبان ، ضربان گیج شد ، غزل رقصید
ردیف
و قافیه چرخید و ... آبرو را برد !
تو آبروی منی ، لیلی هزار غزل !
که این جنون
مقدّر مرا به صحرا برد
و می شود که مقرّر شود به بی قراری من
قرار
تازه و این شعر را همان جا برد -
- که ما ردیف کنیم این قرار را از نو :
بیا که
تا ته دنیا ... تو را ... قدم بزنیم !
- گریز
می دوی به سمت چپ ، می دوی به سمت راست
می گریزی از خودت ! این
تمام ماجراست !
تو پرنده ای ولی می دوی ! نمی پری !
ای کبوتر غریب !
آسمان تو کجاست ؟!
جان جنون جاری ست توی تُنگ ِتَنگ ِتن
این تصادم قوا ، این تنازع بقاست
جنگ ِبودن ِ«من» یست در
هزارتوی ِ«تو»!
آن «من»ی که راوی ست ؛ شهرزاد قصه هاست !
قصهء مقیدِ در
هزار و یک کمند !
ای که «تا ابد نشست»! ای «همیشه برنخاست» !
این کوتوله های غم ریسمان شان نخ است
یک تکان بخور ! همین ! هی نگو
«خدا نخواست»
هی نگو جزیره ام ناگهان نهنگ شد !
سرنوشت سندباد از نهنگها جداست
سرنوشت سندباد دامن جزیره ای
نرم و گرم و پر
صدف ، امن و راحت و رهاست
ای گریز ناگزیر ! گوش کن به قصه ات !
...
...
باز می دوی
به چپ !...
باز می دوی به راست !! ...