یکشنبه جهان ایستاده ایست
که مُرده های مرا به شهر می آورد
خمارهایی که به شکل خلاصه
!دو جفت چشم میخواهند
جوری به تهران بیا
که جاده های شمال
هوسِ یکسره تاختن تا خلیج کنند
این راه ها چشم بسته میدانند
_
_باید به من برسی
در اتوبوس که مینشینی
حسادتِ همین دو تکه آهن است
که مرا میکُشد
و راننده ای ارمنی
که در آینه ی بغلش
تو و سیگار را یک در میان
!مِک میزند
کاش یکشنبه تعطیل بود
شاید این شلوغی را از تهران
در کوچه های سیستان به صف میکردیم
!شاید گَرد هم مالیت میداد
از اصفهان که میروی
جهت ها جز شمال نمیفهمند
کیف دستیِ شعرهایت را به شانه میکشی
که گاو خونی چپ کند
به زاینده رود بریزد و
رودخانه باور کند از موافقانی
:حالا وقت بسیار است تا نیمکت ها باهم بحث کنند
درخت ها
!که ریشه به دوش نمیروند