1
تا دیواری در من بریزد
تا مرگی که میشنوم به زبان بگیرد
من را
کسی از این اتاق بیرون نرود
کسی از کنار این پنجره کم نشود
که نیست
رودرروی در
پشتدرپشت باد
چشم در چشم ویرانی
کسی دستهایش را بلند کند
و جهت را بکشد توی حفرههایی
که فوران میکنند از کوه از کمر
ازشیارهای مورب تا مرگ
پاهایم را بگیرد از این کفش گس
که پیچیده به زمین به جاده....
وکسی نمیداند
ناامیدی کجای راه خوابیده است
2-
همانقدر که درباره الی میدانم
به من الهام میشود
فیلمهای زرد میبینم
که قرمز و سبز را
با سفید اشتباه نکنم
وگرمترین رنگی که میتوانم را
بگذارم پس زمینه این شعر یخ
چندبار بگویم با موهای خیس ندو
من از آن مادرها نیستم
که دستمال سفید بگذارم روی پیشانیات...
با جریان آب سرد
روی پاها
یاد میگیری وقت دویدن تب نکنی
وقت تبکردن گرم نشوی
ووقت گرمشدن ندوی
من ازآن مادرها نیستم که درباره الی...
3-
چیز تازه ای نیست
پرچم سفیدی
که موهای دیوانهام را میپوشاند
که از انگشتهای تو تا حالا
به درختها پیچیده بود
بوی بدمستی اسبها
بدرقصی جنگل
می دهد