برف بهمني كه آب شود
آسمان ميپاشد و ميريزد به بام خانه...
سقف
ميپاشد به زندهگيام
من بام زيادي ندارم، ولي هميشه برفام بيشتر
است
قطرهقطره دريا ميشود
ميشود شعبهي دوي درياي خزر
ميتوانم نصفاش
را ببخشم به روسها
اين آب ِ بيشور، بينفت، بيماهي را
و به جاياش
كپسولهاي اكسيژن بخرم
براي روزهاي مبادا.
يا ميتوانم زير قيمت بفروشم به چين
و كلّي پلاستيك برقي وارد كنم و
چيني
«از شير مرغ تا جان آدميزاد».
دريا است ديگر؛ «نعمت لايزال خداوند»
ميتوانم اين آب را از راه
تركيه يا عراق
يا حتا با اتوبوسهاي زايران ايراني
بفرستم به سوريه
براي
پاشيدن به طرف مردمي كه
وقت و بيوقت در خيابانها پلاساند.
دريا، آب بيمقداريست
مثل دلار كه تكهاي كاغذ...
و سكههاي نيم
و ربع، كه تمام زندهگي شده است.
آب از قفسهها بالا ميرود
و كتابها را
يكييكي ورق ميزند.
امروز روز ديگريست
دنيا را خواب برده است و مرا
آب...