گواهی گرفت از لب جام، جان را
جنونم به بازی گرفته جهان را
جهانی
که می زاید و می زداید
از آهنگ تاریخ زنگِ زمان را
گرفتم- بگیر اینجا در این
شعر
که ظرف زمان نیست مرز مکان را
نه گردگذشته بر آیینه هاست
نه حالی که
آینده یاد دارد آن را
مروری مکرر،وقوعی مقدر
ومکثی مکدر بگیرد گمان
را
جهان من آغاز و پایان ندارد
و جان می دهد حجمی از جاودان را
در آنجا
نسیم سحر می سپارد
به دست سمن ساغر ارمغان را
و چون امپراطوری ابر
وحشت به
جمهوری جاریه ها جان را
قشنگ نگاهی به خون خفته کافی ست
که گلگون کند آبی
آسمان را
قلم با سر انگشت خود شانه می زد
به آرامی آشفته زلف زبان را
سر
سبز برسینه ی سرد گوید
که آزادی آشفته خواب خزان را
خزان کودک برگ،گهواره ی
مرگ
می آموزد از باد باران فغان را
عروس گلابستن بوستان است
به دامان باد
آورید ارمغان را
خیالی خرامانم و می توانم برقصم
برقص آورم واژگان
را
چونان کودکم، کودکستانم آری
که یاد آورم گنبد و گِردگان را
شگفتا،نشان
از شگفتی و شک نیست
شعور شگفت آور کودکان را
ومن طبق تاریخ این سرزمینم
و
می خواهم از نو بنا سازم آن را
به فرمان اندیشه آتش کشیدم
اَبَر امپراطوری
آسمان را
و این گونه از یاد تاریخ بردم
خرافات پوسیده ی باستان را
زمین را
من از آسمان پس گرفتم
همانا من آغاز کردم جهان را
به فرمانم اسطوره ها جان
گرفتند
چو کوهی که پوشانَد آتشفشان را
از آن آتش جنگ را برگزیدم
و این
گونه جان دادم این داستان را
در آن روزگاران من افراشتم
من در افشه اساطیری
کاویان را
من آن تیر را تا به جیحون رساندم
وبردوش آرش نهادم کمان را
به
سرپورتوران ،به بازوی رستم
گرفتم گریبانِ گرز گران را
مبادا فراموش کردی،
تهم- تن
چو من کُشته ام دیو مازندران را
به آینده آوردند اسفندیار و
بر
انداختم تخمه ی تازیان را
بگو گیو و گودرز در خاک خوارزم
بکوبند تیمور و
چنگیز خان را
از اعماق تاریخ اسکندر آمد
خبر کن سپاه انو شیروان را
بگو تا
بیاید ز این دوره نادر
و پایان دهد دور نامردمان را
و این است دنیای زیبای
من
که ازآن با خبر کردم آینده گان را
در آینده نسل رهایی رقم می
خورد
هشتمین رنگ رنگین کمان را
در آن روز آزادی آغوش همیم
که دربرگرفته
است دوران مان را
و در دست هر کودکی می گذارد
گل و تکه های مساوی نان را