سیامک میرزاده
گواهی گرفت از لب جام ، جان را
جنون ام به بازی گرفته جهان را
جهانی که می زاید و می زداید
از آهنگ تاریخ ، زنگ زمان را
گرفتم ! بگیرید ! اینجا در این شعر
که ظرف زمان نیست مرز مکان را
نه گرد گذشته بر آئینه حال
نه حالی که آینده یاد آرد آن را
مروری مکرّر ، وقوعی مقدّر
و مکثی مکثر بگیرد گمان را
جهان من آغاز و پایان ندارد
و جان می دهد حجمی از جاودان را
در آنجا نسیم سحر می سپارد
به دست سمن ساغر ارغوان را
و چون امپراطوری ابر بخشد
به جمهوری جاری آب ، جان را
پشنگ نگاهی به خون - خفته کافی ست
که گلگون کند آبی آسمان را
قلم با سرانگشت خود شانه می زد
به آرامی آشفته زلف زبان را
سر سبز بر سینه ی سرو گوید
که آزادی آشفته خواب خزان را
خزان ، کودک برگ ، گهواره ی مرگ
می آموزد از باد و باران تکان را
عروس گل آبستن بوستان است
به داماد باد آورید ارمغان را
خیالی خرامان ام و می توانم
برقصم ، برقص آورم واژگان را
چنان کودکم ، کودکستانم ، آری
که یاد آورم گنبد و گردگان را
شگفتا نشان از شگفتی و شک نیست
شعور شگفت آور کودکان را
و من طفل تاریخ این سرزمین ام
و می خواهم از نو بنا سازم آن را
به فرمان اندیشه آتش کشیدم
ابر – امپراطوری آسمان را
و اینگونه از یاد تاریخ بردم
خرافات پوسیده ی باستان را
زمین را من از آسمان پس گرفتم
همانا من آغاز کردم جهان را
به فرمان ام اسطوره ها جان گرفتند
چو کوهی که جوشاند آتشفشان را
از آنها تنی چند را برگزیدم
و اینگونه جان دادم این داستان را
در آن روزگاران من افراشتم من
درفش اساطیری کاویان را
من آن تیر را تا به جیحون رساندم
و بر دوش آرش نهادم کمان را
به سرکوب توران به بازوی رستم
گرفتم گریبان گرز گران را
مبادا فراموش کردی تهمتن
که من کشته ام دیو مازندران را
به آینده آوردم اسفندیار و
برانداختم تخمه ی تازیان را
بگو گیو و گودرز در خاک خوارزم
بکوبند تیمور و چنگیز خان را
از اعماق تاریخ اسکندر آمد
خبر کن سپاه انوشیروان را
بگو تا بیاید به این دوره نادر
و پایان دهد دور نامردمان را
و اینست دنیای زیبای من که
از آن باخبر کردم آیندگان را
در آینده دست رهایی رقم می ...
... زند هشتمین رنگ رنگین کمان را
در آن روز آزادی آغوش امنی ست
که در بر گرفته ست دورانمان را
و در دست هر کودکی می گذارد
گل و تکّه های مساوی نان را