مازيار نيستاني
چنان ميدوي
انگار
دنبالات كردهاند ابرها
وگير افتادهاي درآن بن بست
و تو
و تو آنقدر
همان قدر كه خودكشيات را كادو گرفتهاي
همان قدر منتظر گوشي شنوا هستي
- نه عزيزم! تو مايا كوفسكي من نيستي
مايا كوفسكي من يك دستمال پر از گريه است
يك دستمال پر اما تو...
من:
بي اجازه حركت ميكنم
روان پزشكام
يك روز يك روز
يك روز كه پشت ميز نشسته بود و هلو شده بود پرسيد:
آيا خود ارضايي ميكني؟
به مقررات راهنمايي و رانندگي احترام ميگذاري؟
كاشف آمريكا كيست؟ الف؟ ب؟ هيچ كدام؟ كدام؟
و آيا خود ارضايي ميكني؟
گاهي
فقط گاهي گاوي درونم ماغ مي كشد
گاوي كه بنفش است
گاوي كه ميشود در سبد خانواده جاش داد
گاوي كه طلوع ميكند
و همراه تو به مهماني ميآيد:
«سلام عزيزان معرفي ميكنم!»
به او به او كه تنها تكهاي از بهشت را
به اميد كمي شير برج و پوره سيب زميني فروخت
نه عزيزم! به دماغ تو بر نخورد
دماغ تو آنقدر "دوستت دارم" هست كه دوست دارد وسط اخبار 30/22 دقيقهي شباهنگام جيغ بزند
و در گفتگوي صادق زيبا كلام با صادق زيبا كلام جيغ بزند
و روي زلف يار لاي كتاب جيغ
بزند
بزند
بزند
اجازه بدهيد بكشم تيزيام را همين جا»
.
.
.
□
عزيزم!
من شفا يافتم
گاهي
فقط گاهي
مثل آبي كه از شير
مي
چ
كد
خسته ميشوم
و به خانه بر ميگردم
با بادمجاني كه كاشتهاند زير چشمم
ابرها
ته
آن
بن بست.