انسیه موسویان
تازه برگشته بودي از سربازي
به خونت تشنه بودند برادرانم
پاي دار قالي
نفس هايت را حس مي كردم
وقتي كه مي دميدي در ني ...
غروب
باز مي گشتيم،
تو از دشت
با گله ي گوسفندان
بي تاب
من ، با زخم هايم
از خانه ي ارباب...
گلهاي درشت دامنم را كه مي بوسيدي
زخم هايم بهبود مي يافت.
دختر و پسري بوديم اي كاش
بي نام
بي نشان
در دوبيتي هاي محلي جنوب خراسان !
(2) شعر دوم
به اداره نمي رفتم
شعر نمي نوشتم
آشپزي نمي كردم
زني بودم چهل ساله حدوداً
در يك بعد از ظهر باراني ماه سپتامبر
فنجاني قهوه سفارش مي دادم
در كافه اي دور...
ملكه اي بودم
با موهاي بلوند و دامن بلند
با تاج الماس و گردن بند ياس
طلسمم باطل مي شد ناگهان
تبديل مي شدم
به قويي سفيد و جوان...
در قصه ها و نقاشي هاي« مهتاب»
زندگي مي كردم اي كاش ...!