افسانه فلاحی
شاهد عینی یک حادثه در یک شب سرد
وارث دربدری های زن از مستی مرد
ماجرایی که در آن رد جنون پیدا بود
تب تندی که به دنبالش عرق می آورد
زیر یک بار که تقدیر مقدر کرده
با تنی خسته چه بیهوده تقلا می کرد
حس دلپیچه ؛ تهوع به سراغش آمد
عق زد و پیرهنش لکه شد از یک کف زرد
هی دلش درد گرفت و کمرش تیر کشید
هی از این خورد و از آن خورد و شبش را سر کرد
این وسط نیمه ی پنهان وجودش گم شد
لای پرونده زندان و قرار پیگرد
کاش تقدیر نبود این و ورق بر می گشت
عقربه ثانیه ها را به عقب طی می کرد
باز در وسوسه ی خواب شب و مرد شکست
حیف از بخت بدش خورد به پست نامرد
پیش از این هر که گذر کرد به ترکستان رفت
جنس این جاده خراب است عزیزم! برگرد
افسانه فلاحی