1
تمام آن سهشنبه
درختها میدانستند
باران
گنجشکهای به صف در زیر لبة شیروانی
ناودان
زاغ و زاغچه حتا این لهستانی و آن زیرسیگاری روی میز
که تو نمیآیی
تا چشم تنگ مردگان کور شود مرگِ همیشه در یک قدمی فرسنگها دور
اگرنه
چرا از نگاهم میگریختند
از زمزمه
نجوا گفتوگو از غلغله و هیاهو؟
پاییز میدانست
کاجستان آن طرف نردههای حیاط تَلِ برگهای در کنج باغچه
و نیز
مجسمه زنی
که از چوب است و سالها کنار پنجره
اگرنه
چرا تمام آن سهشنبه را
دم به دم سیگار کشید دمادم آه
آبان 1389
2
لابد عاشقم که ...
لابد عاشقم
که کلمات فرمان جان را می برند
اگر نه
این پنجره ها تا برابر چشم هات نمی آمدند
با تمامی وسعت با همة چشم انداز
انجیر پیر را نمی دیدی مردد میان سبز و زرد
و اُخرایی از گردِ راه رسیده را یله بر لبة برگ چنار
نرده ها
کاجستان آن طرف آن ها
و خیابانی
پر از جسد بزک کرده و دکان لبالب از بُنجل
لابد عاشقم
که همین حالا کنار توام
لبریز از پاییز
قوارة تو بُرشی از زمان و رنگ فنجانِ در آفتابِ نیمروز
و گُم در صدات
که حرف های فروغ در آن غلت می خورند وا غلت
آبان 1389
3
و این همه پسر...
که میگوید
درخت باید اینجا باشد یا آنجا
برف
در این وقت بیاید یا در وقتی دیگر
و هیچ ستارهیی نیست
که بشود از آن
فقط جفتی گوشواره برای تو ساخت یا نگین یک گلوبند
خدا را
چه کسی فقط به شکل خودش میبیند
و ابداً امان نمیدهد
که در آینه باشد روبهروی تو من یا هر کس دیگر؟
من
چیزها را
به وقت میخواهم بهجا بهدلخواه
باران را
هر وقت که با توام
در آسانسور کوپة قطار حتا در چلة تابستان
و آدم را
دور از این کلمات درشت بیرون از این جملات زمخت
و گاهی
قرص ماه را
در جعبهیی کوچک برای روز تولد تو
کی جز آنها
قصد کرده است و امر
تا تو با خودت نباشی نباشی کنار من
و تن بدهی
به او که فرسنگها از تو دور است و دورتر از امروز
کی
چه کسی که؟:
جز رفتگان خیلی پیش از این جز مردگان با همه وقت
و جز این همه پسر
که ابداً از گذشته بیرون نرفتهاند نرفتهاند جز به پدر
مهر1391
4
با تو، بی در كنار تو
اين لحظه ها
كه بی در كنار تو با تو می گذرند
چه سر شارند چه لبريز
از بارانی ولرم
نه فقط بر اين كنج از پائيز
يا تنها
بر نور چراغ
كلمات و دست حواس و خرده ريزه های روی ميز
و يا حتا
بر ضربان نبض من
كه هی بالا می رود بالاتر از تَر تا خیس
می بارد
بر اين حرف ها نيز
كه اغلب تو می زنی می زنی به وقت
«بلند شو
پنجره را ببند پرده را بكش بكش دراز
پهلوی روحم كنار تنم»
اين لحظه ها
كه با تو بی در كنار تو می گذرند
چه سرشارند چه لبريز
از نبود مرگ و مردگان از بود جسم و جان از حضور فرشته ها
مهر1387
تهران - شهرزیبا