مشیت علایی
بازخوانی یک شعر
قدرت این شعر [خیابان بی انتها] که از بهترین شعرهای احمدی و
بلکه شعرهای معاصر است در تقابل کنایی عناصریست که مجموعکردنشان
تابلویی غریب از وضعیتی چندشآور به دست میدهد؛ قیاسپذیر با نقاشیهای فرانسیس بیکن و علیرضا اسپهبد. وضعیتی
که همه چیز آن مسخ شده است، و کهنگی فضای اسطورهیی آن از قدمت و
پوسیدگیاش حکایت میکند. آهنگ کند و کشیدة مصراعها در القای کسالت و
ملالی که بر «هزار سالگان بیچتر و چتر در دست که با روزنامه به خانه
میروند» بسیار مؤثر است، همچنان که کشیدگیِ آواییِ «خیابان بیانتها» در
این فضای غریب، قنارییی بر شاخهیی خشکیده منقار میگشاید اما به جای آواز
خوش «فریاد زاغی از گلوی او» بیرون میآید که «پیراهن عصر» را
میدراند. غرابت هولناکِ صحنه زمانی به اوج میرسد که «کودکی ناشنوا میان
تنهائیش» لبخند میزند «کودکانی/ که از تلاوت تورات باز میآیند»،
اخلافِ منطقیِ «مردگان بیچتر و چتر در دست»اند، که به نوبه خود به هزار
سالگان روزنامه به دست تبدیل خواهند شد...
خيابان بيانتها
خيابان بيانتها
باران بهاري
و مردگاني بيچتر و چتر در دست
كودكاني كه از تلاوت تورات باز ميآيند
و هزاران سالگاني
كه با روزنامه به خانه ميروند
آن سوي شيشهها
بر شاخة برهنه
قنارييي منقار ميگشايد
تا فرياد زاغي از گلوي او پيراهن عصر را بدراند
و اين سو ميان تنهائيش
كودكي ناشنوا
كه لبخند ميزند
خيابان بيانتها
باران بهاري
و شبي
كه از راه ميرسد با سكسكه مردي مست
از مجموعة «روحی خیس، تنی تر و صبح در ساک»، چاپ اول 1371، چاپ دوم 1378