اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 10 فروردين ماه 1403
20 رمضان 1445
2024-03-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 260
بازدید امروز: 12017
بازدید دیروز: 13187
بازدید این هفته: 25204
بازدید این ماه: 110810
بازدید کل: 14685925
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



"مرد معلق،

                           منصوره وحدتی احمدزاده


داستان آشنایی من با استاد مسعود احمدی از این قرار است که سال 1382 ترجمه کتاب دختر تلفنی را به درخواست انتشارات همراه پذیرفتم. ایشان در آن زمان سر ویراستار نشر مذکور بودند. همزمان ترجمه­ کتاب "پل­های مدیسون کانتی" به اتمام رسیده و آماده چاپ بود. من چاپ این کتاب را نیز به نشر همراه سپردم، قاعدتا" آقای احمدی که سر ویراستار آن انتشاراتی بودند می­بایست کتاب را می­خواندند و نظر خود را اعلام می­کردند. پس از مطالعه­ی کتاب ضمن گفتگویی که با هم داشتیم ایشان توصیه کردند با اینکه متن پاکیزه­ است نیاز به ویرایش دارد. شنیده بودم که در این زمینه استاد هستند پس تردید نکردم و درخواست نمودم زحمت ویرایش آن را متقبل شوند. پیش از آن چندین کتاب­ام به چاپ رسیده بود ولی من متوجه نکات خاصی نشده بودم، اما طی روند کار تازه متوجه شدم که چه­قدر امر ویراستاری مهم است و یک ویراستار متبحر تا چه اندازه می­تواند در ارائه متنی درست و پاکیزه موثر باشد. پس از آن زحمت ویرایش سه کتاب دیگر مرا که ترجمه­هایی از آثار سال بلو به نام­های "مرد معلق، و این حقیقت و رولشتاین" می­باشد به عهده گرفتند که مرد معلق و رولشتاین توسط انتشارات اختران و واین حقیقت با همیاری انتشارات افراز منتشر شدند. همچنین ویرایش چهار نمایشنامه از هارولد پینتر به نام­های "چشم انداز، سکوت، شب و روزگار قدیم" را نیز تقبل فرمودند که متاسفانه تا کنون مجوز چاپ نگرفته اند. طبیعتا" این کارها چند سال به طول انجامیده و در این اثنا با شعرهای استاد احمدی آشنا شدم و با خواندن مکرر با آن­ها انس گرفتم. همان­طور که بارها در مصاحبه­هایم در پاسخ به این سوال که چرا بعد از ترجمه کتب روانشناسی سراغ ادبیات رفته­ام، گفته­ام که از نوجوانی عاشق ادبیات و بخصوص شعر بودم. کما اینکه چندین دفتر از اشعار شاعران گوناگون را که از دوران نوجوانی از مجلات و روزنامه ها جمع آوری کرده ام هنوز به یادگار دارم. به نظر من مقوله شعر با رمان تفاوت زیادی دارد. ما معمولا" رمان را یکی دو بار می­خوانیم و در نهایت برداشت خود را از آن داریم، اما شعر با اینکه بسیار از رمان کوتاهتر است، دریچه بزرگی را به رویمان می­ گشاید و با هر بار خواندن رمز و راز جدیدی را در آن کشف می­کنیم. شعرهای ایشان برای من همین حالت را دارد. پُر از تصویر است که آدم را به رویا می­برد، در عین حال سرشار از بار معنایی است و از جهان بینی خاص خود برخوردار می­باشد. برای مثال:

نمی دانم

این قطار که وقت و بی وقت از حیاط خانه می گذرد

و برای چند لحظه میان من و هوا فاصله می اندازد      از کجا می آید

و چرا هم راننده اش بی چهره است      هم مسافرانش

ایستگاه آخر کجاست

چمدان ها را چه کسی بازرسی می کند

کی به پیشباز مسافران می رود

و چرا این کلاغ از دیدنش این همه وحشت دارد       (از کتاب برای بنفشه، صفحه 51 )

     به دلایل ذکر شده تصمیم به ترجمه شعر هم گرفتم و در نهایت از شش دفتر ایشان مجموعه ای انتخاب کردم که حاصل آن کتاب دو زبانه "دویدن در تنهایی" است که توسط انتشارات افراز به چاپ رسیده است. در اینجا چند شعر ایشان را به همراه ترجمه­ آنها تقدیم به دوستداران ادبیات و شعر می کنم.

 

 

Party

She died

as smiling

 

Who knows?

perhaps at the last breath

she was going to a party

with a georgette dress

and patent leather shoes

 

 

Without Any Word

 

They said your wings

instead of a shelter

and your voice

instead of a bread loaf

without any word

as flying and singing


disappeared in the frozen desert 

 

 

On the Stair

 

We have thrown out

unfinished, apart from each other

so throughout life

to seek the other half of ourselves

 

Each evening

gaunter than each day

we get lost in the night’s crack

and each morning

narrower than each night

coming out of the day’s crevice

to start again

 

Tick tack stops not

till we sit on a stair,

as bent

letting our dreams

go with the wind one by one

wave      sigh      finish

 

 

 

 

The Endless Street

 

The endless street

the vernal rain

and the dead with no umbrellas and with umbrellas in hands

 

The children that return from

reading the old Testament

and the thousand - years - old persons

returning home with newspapers

 

On the other side of panes

on a naked branch

a canary opens its beak

so that the cry of raven tears the shirt of evening

from its glottis

and on this side

through his loneliness

a deaf child smiles

 

The endless street

the vernal rain

and a night

that comes with hiccup of a drunken man


An Odd Yellow Sock

Ah

what does this damned rain do؟

with the last days of Tir (July)

the silk-tasseled acacia

the male acacia

not very dying oleanders

and with this weeping willow

recently reached to its maturity

to deep green

 

With the windows, the roofs

with the words that are recalled less

 

Don't hang up

so to hear down pipe’s cough

sparrows’ sneeze

and an ah of one of me

that thinks of you yet

 

Ah

what does this damned rain do?

with the last days of Tir (July)

partly dangling leaves

grounded benches

and the absence of that woman

who left behind the corner of my mind

an oblique look

slantwise smile

an odd yellow sock

 

 

 

 

میهمانی

لبخنده بر لب

چشم از جهان فرو بست

 

که می‌داند

شاید به واپسین دم

به میهمانی‌یی می‌رفت

با پیراهن ژرژت و کفش‌های ورنی

 



بی هر سخنی

گفتند بال‌هات به سرپناهی

و صدات به نانی

 


بی هر سخنی

بال‌زنان و آوازخوان

در برهوت یخین ناپدید شد







برپله

پرتاب شده‌ايم

ناتمام دور از هم

تا سراسر عمر

به جستجوي نيمه‌ ي ديگر خويش باشيم

 

هر عصر

تكيده‌تر از هر روز

در شكافِ شب گم شويم

و هر صبح

باريكتر از هر شب

از درز روز بيرون آييم      تا باز آغاز

 

تيك‌تاك از تكرار نمي‌افتد

تا خميده

بر پله‌ يي بنشينيم

يك ‌به‌ يك

رؤياهامان را به باد دهيم

دست بتكانيم    آه بكشيم    تمام شويم

 








خیابان بي‌انتها


خیابان بي‌انتها

باران بهاري

و مردگاني بي ‌چتر و چتر در دست

 

كودكاني

كه از تلاوت تورات باز مي‌ آيند

و هزار سالگاني

كه با روزنامه به خانه مي‌روند

 

آن‌سوي شيشه‌ها

 بر شاخه‌ي برهنه

قناري‌یي ‌منقار مي‌گشايد

تا فریاد زاغی از گلوي او پیراهن عصر را بدراند

و اين سوي ميان تنهايي‌اش

كودكي ناشنوا

كه لبخند مي‌زند

 

خيابان بي‌انتها

باران بهاري

و شبي

كه از راه مي‌رسد با سكسكه‌ي مردي مست








لنگه جوراب زرد

آه

این باران لعنتی چه می‌کند

با این اواخر تیر

گل‌های ابریشم      اقاقیای نر    خرزهره‌های هنوز نه خیلی محتضر

و با این بید مجنون

که اخیراً به بلوغ رسید     به سبز سیر

 

با پنجره‌ها     بام‌ها

با حرف‌هایی که کمتر به یاد می‌آیند

 

گوشی را نگذار

تا سرفه ناودان را بشنوی     عطسه گنجشک‌ها

و آه یکی از مرا که هنوز به فکر توست

 

آه

این باران لعنتی چه می‌کند

با این اواخر تیر

برگ‌های بعضاً معلق     نیمکت‌های زمین‌گیر

و جای خالی آن زن

که جا گذاشت     در کنج ذهن من

نگاهی مورب

لبخندی اریب     و لنگه جورابی زرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات