افسانه نجومی
بازخوانی شعر : دست کم به او ل این حرف آخرش
بر گرفته از کتاب : دو سه ساعت عطر یاس / سروده ی مسعود احمدی / ص13
نکند
تمام شده ام حرام
که هر چه میدوم نمیرسم به خودم در کنار او
چیزی جا نگذاشت
جز این کفش های پاشنه بلند این لبخند
و این نگاه خیلی پیش از این خودش
که هنوز
بیخ آینه است کنار دهانی باز
با این همه
ادامه میدهم که شاید برسم
دست کم به اول این حرف آخرش
بی این من
دیگر به جایی نمی روم حتا با تو به رختخواب
میدوم با همان باران
همان دریا
آن همه درنا که با ما میرفتند
همان فرشته ها
که نوشته های مرا مرور میکنند و روان
و آن خدا
که به وقت چشم میبندد میخندد
مگر نگفته بود ؟
بی این ها هم به دردی نمیخوری و نمیخوری به من
به نظرم
به اول فردا رسیده ام که بی سایه ام
و چیزی نمانده به دیدار
مگر نگفت ؟
دوجمعه ی بعد
حوالی سحر در ایستگاه مترو حسن آباد
شعر با طرح دلهره و وسواسی عجیب ، در کنکاش ذهنیت شاعرانه ، نضج
میگیرد، تا شاعری را پیش روی مخاطب بنشاند ، که الهه ی شعرش را میجوید ،
پس با بازنمائی این اضطراب ازتشویشی می گوید که از ترس نیامدن همان الهه
در سراسر شعر به تصویر کشیده میشود .
نکند / تمام شده ام / حرام / که هر چه میدوم نمیرسم از خودم در کنار او
معشوقی که اگر نیاید شاعر با حسی از حرام شدن و تمام شدن هر آن چه که
حسیت شعری اش را در گرو آن گذاشته است ، روبرو میشود . حسی که شاعر را به
خودش میرساند تا تنها در کنار الهه ی شعرش ( که هر آن چه دارد ملهم از
نگاه اوست ) موجودیت شاعرانه اش را دوباره بیابد .
چیزی جانگذاشت / جز این کفش پاشنه بلند / این لبخند / و این نگاه خیلی پیش از خودش / که هنوز / بیخ آینه است / کنار دهانی باز
محبوب که گاه معشوقی این جهانی نیز هست ، وقت رفتن چیزی از خود به جا
نگذاشته، جزکفش پاشنه بلند ی که سیندرلا وار بر روی زمین از او مانده است و
لبخند ی که با دهان بازمدت هاست حتا خیلی قبل از رفتن او کنار آینه نقش
بسته ونشسته است ،و شاعرهربار با دیدن آینه و یاد آوری آن نگاه جادویی و
لبخند راز آلود ، شعر هایش را میسراید . معشوق رویایی که در سایه روشن
خیال شاعرانه نقش میبندد و هویت مییابد ، آنیمایی ( آنیما روان مونث درون
مرد است یا طبیعت مستتر در مرد است ) که هر باربا هاله ایی از ابهام و
پیچیدگی رودر روی مخاطب چهره میگشاید و با چهره ی اثیری خود الهام آفرین
شاعر است ، الهه ایی متعالی اما زمینی ، که از ناخود آگاه شاعر میجوشد و
با خود به سیرو سلوکی شاعرانه میکشاندش ،با این حال آن چه که به شعر تشخص
دیگرگون میبخشد باز تولید فضایی است که شاعر کوشیده است از همان نقطه ی
ابتدا ی متن ، با گردهمائی اشیاء ، پدیده ها ، و عناصر به همراه تمهیدات
بدیع ، به آن دست بیابد پس هر بار به اتفاقاتی اشاره میکند که در تجارب
فردی و درونی خود از آن ها یاری جسته است وهمین امر فضای کلی شعر را در
ایهامی شاعرانه فرو میبرد .
بااین همه / ادامه میدهم که شاید برسم / دست کم به اول این حرف آخرش /
بی این من / دیگر به جایی نمیروم / حتا با تو به رختخواب
با این همه شاعر حتا حالا که الهه ی شعرش او را ترک کرده است از سرودن
دست بر نمیدارد ، پس برای همان دیدار دوباره است که سرایش شعر، ادامه
مییابد ، هر چند بی او الهه ایی که در ذهینت شاعر جا گرفته است و حالا که
اورا ترک کرده ، شاعر برای یافتن او که همان " من " شاعرانه ی خودش نیز
هست ، به فردایی چشم میدوزد که در راه هست ، پس با خود عهد میکند که
دیگر بی او ( همان من شاعرانه ) حتا به رختخواب نرود . آن چه که فضای شعر
را به خلوصی زیبا و ژرف بدل مینماید ، رنجی است که شاعر از دوری معشوق یا
همان الهه ی شعر ش میکشد و همین امر سبب میشود تا در خاطره ی جمعی
شاعرانه به نمادی متعالی و بارور بدل شود .
با این همه ،جدایی و فراق از الهه ی شعر، سبب ایستایی و رکود ذهن و
زبان شاعرانه نمیشود ، بلکه شاعربه زیباترین وجهه ازاین دوری و غیبت
استفاده نموده ، تا با هموارتر نمودن راه وصل ، جدایی یار را با سرودن شعر
تاب بیاورد . هر چند شعر در خطی روایی به سیرو سلوک شاعرانه میانجامد،
اما با این همه دلیل نمیشود که مفاهیم در ساختار ارجاعی اشان ، به سمت و
سوی مدلول های متنهاهی اما متوسع، واگذاری معناها به نفع تاویل های متفاوت
از جانب مخاطب ،پی گیری نشوند . پس گزاره ها به همراه تعامل با مخاطب است
که هر کدام به تصویری ماندگار بدل میشوند تا بار این فراق و جدایی از
یار را به نمایش گذراده باشند . تصاویر ی که هر کدام بیانگر بار عاطفی
عمیقی در پیکره ی شعر ند و تا پایان به همراه دیگر عناصر بینامتنی انگشت
بر لحظه های پر از اضطراب شاعرانه می نهند ، اضطرابی که از رفتن معشوق (
همان من شاعرانه ) و ترسی که از دوباره نیامدنش در سراسر شعر ، گریبانگیر
شاعر است ، هر چند شاعر با توسل به سرایش شعر تنها به لحظه های وصل ،
دلخوش مانده است و چشم به راه .
میدوم / البته با همان باران / همان دریا / آن همه درنا که با ما به
آینه میآیند / همان فرشته ها / که نوشته های مرا مرور میکنند و روان / و
آن خدا / که به وقت چشم میبندد / میخندد / مگر نگفته بود ؟ بی این ها
هم به دردی نمیخوری و نمیخوری به من
اما شاعر برای یافتن معشوق ، حالا که چاره را در سرودن مدام شعر یافته
است نه راه ، که میدود و به همراه باران و دریا و تمامی درناهایی که با
او درآینه رفته اند ، میسراید و در این راه تنها به فرشته هایی میاندیشد
که نوشته های اورا آسان و روان مرورمیکنند و خدایی که به وقت چشم
میبندد و میخندد وهم به یاد نمیآورد آخرین کلام شعرش را که گفته بود :
بی این ها هم به دردی نمیخوری و نمیخوری به من.
به نظرم / به اول فردا رسیده ام که بی سایه ام / و چیزی نمانده به
دیدار/ مگر نگفت ؟/ دو جمعه بعد / حوالی سحر / در ایستگاه مترو حسن آباد
شاعر در انتظار به سر آمدن زمان فراق برای رسیدن لحظه ی دیدار دقیقه ها و
ثانیه هارا میشمارد ، و بی سایه و همزاد ، تنها به دو جمعه ی بعد
میاندیشد و حوالی سحر و فردایی که دوباره آغاز میشود ، پس برای دیدار
دوباره است که به سرودن شعر ادامه میدهد ،هر چند بی او ( الهه ی شعرش)
رسیدن سحر در شعر کلاسیک ما به سرآمدن شب تیره و مژده ی پایان بخشی
سیاهی ها و تباهی و هم نوید بخش روزگار خوش وصل است ،که دراین شعر نیز با
بهره گیری از امکانات و تمهیدات مدرن شعر امروز ، روزگار رسیدن و وصل را
در خود به نمایش گذراده است ، اما وعده ی این دیدار در ایستگاه مترو است ،
و ایستگاه جایی است که نشان از رفت و آمد را در خود به همراه دارد ، حتا
کاربرد واژه ی جمعه به عنوان زمان دیدار ، به انتظار نشستن شاعر برای رسیدن
لحظه ی وصل که با توجه به بار معنایی و قداست خاص این واژها در فرهنگ
ما میتواند مورد تامل و درنگ قرار گیرند . همچنین تعامل کلمات و چینش آن
ها در کنار هم و توجه به محور هم نشینی اشان ، دایره ی متوسعی از مفاهیم
را رو به روی مخاطب میگشاید ، دایره ایی که اگر شاعر درمرکز آن مینشیند ،
تا پرگار وار گرد سایه ایی بگردد ( الهه ی شعر) که اگر نیست ، اما آمدن
اش را سر خوشانه به انتظار نشسته است .