اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 31 فروردين ماه 1403
11 شوال 1445
2024-04-19
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 49
بازدید امروز: 7301
بازدید دیروز: 17873
بازدید این هفته: 56041
بازدید این ماه: 287535
بازدید کل: 14862650
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



بیا گل ها رو ببر


                                         مجتبا مقدم


زن به مرد که بچه را روی تنه درخت سوار می  کرد نگاه کرد و با دستمال دماغش را گرفت. وقتی مرد به طرفش آمد برای او جا باز کرد تا بنشیند. مرد سرخوشانه خندید و گفت: قیافه شو.
زن با صدایی گرفته گفت: اذیت نکن.
مرد نشست و گفت: خیلی بامزه شدی.
- آره. می دونم!
مرد به چند نیمکت آنطرف تر اشاره کرد: اونجا رو! مثلن پارک ِ بدون دخانیات ئه.
زن پسر جوانی را دید که  به سیگارش پک عمیقی می زد. خندید و گفت: خوش به حالش.
- می رفتی دکتر.
زن روی سرخی گونه هایش دست کشید و گفت: فایده نداره.
- چرا درست و حسابی باهاش حرف نمی زنی؟ چرا قانعش نمی کنی که اون گلها واقعن حالت  بد می کنه؟
زن از توی کیفش چند کیک کاکائویی در آورد و نشان بچه داد. بچه به طرف او دوید و آنها را گرفت. زن یکی از  کیک ها را بین خودش و مرد تقسیم کرد . بچه نگاه شان کرد. زن گفت :  برو بازی کن.
بچه با مکث دور شد. زن دماغش را بالا کشید: قراره ردشون کنه بره.
- واقعن؟...خوبه.
- نه خیلی.
- چرا؟...دیگه این تویی که داری اذیت می کنی.
زن شانه بالا انداخت: شاید.
بین شان سکوت افتاد و به دور و برشان نگاه کردند.وقتی نور ِ غروب ِ  خورشید از لای شاخه ها چشم زن را زد جابجا شد و با مرد برخورد کرد . هر دو دستپاچه از هم فاصله گرفتند. زن بیکباره گفت: همه چی رو می دونه.
مرد حواس پرت گفت: چی؟
زن با تاکید گفت: همه چی رو در مورد تو می دونه.
- مگه نمی دونست؟
- جزئیات. زیر و بم. بالا و پایین. همه چیز بهش گفتم.
مرد دست هایش را بغل کرد و چیزی نگفت. زن گفت: کار بدی کردم.
- آره...نمی دونم.
زن چند بار فین کرد و روبه بچه گفت: احمق ،همه لباسش گند زد.
مرد گفت: عکس العملش چی بود؟
- هیچی.
- هیچی؟!  چی گفت؟
- بگذریم.
نگاه شان را از هم برگرداندند . بعد از سکوتی آزاردهنده زن گفت: با دوستت چطوری؟
مرد پوزخند زد و با تاخیر جواب داد: بهم زدیم.
-  چرا؟
مرد نفسش را پر صدا بیرون داد : ا ِ...اولش همه چی خوب بود. هیچ چیز آزاردهنده ای وجود نداشت تا اینکه یواش یواش عوض شد. اول صدا و حرف زدنش، بعد راه رفتنش و دست آخر همه چیزش ...یه روز که اومد پیش ام ریخت به هم ، سرخ شد و نفسش گرفت ...به گلا اشاره می کرد و می گفت بهشون حساسه...خوب که نگاش کردم دیدم شده تو...
- بازم؟
مرد به سختی آب دهانش را پایین داد . زن دستش را روی شانه مرد گذاشت و فشار داد: می دونی این جوری شدنت غیرعادی یه؟
دست زن روی شانه مرد سنگینی غیر قابل تحملی پیدا کرد . زن ادامه داد: چرا خودت اذیت می کنی؟ اینطوری همیشه تنها می مونی.
مرد با صدای خش دار شده گفت: از یه چیز دیگه حرف بزنیم.
- یه جورایی برای خودم وانمود می کردم که اهمیتی نداره...اما رابطه ت با زنای دیگه همیشه اذیتم می کرد...وقتی به هر دلیلی باهاشون بهم می زنی خوشحال می شم...خیلی ان م، نه؟
مرد چیزی نگفت. زن طره ای از موهای آبی شده اش را زیر شال برد، ولی خیلی زود بیرون آورد و روی شقیقه و گونه اش رها کرد: این اواخر محمد خیلی بهت حساس شده بود...می خواست بدونه قضیه چیه. می گفت رفتار من با تو، با همه دوستای مذکرم فرق می کنه...منم همه چی رو بهش گفتم...
صورت مرد منقبض شد و گفت: بهتره تمومش کنیم.
زن لبخند زد: برا بار هزارم؟!
- یه بار برا همیشه.
- خودت می دونی که نمی شه، نمی تونی.
- ببخش...تو مجبور نیستی بخاطر من...
- منم نمی تونم. منم می خوام که باشه...خسته شدم از این همه قطع و وصل.
مرد به ساعتش نگاه کرد. چراغ های پارک روشن شده بود و از خورشید نور ضعیفی مانده بود. زن ادامه داد: می دونیم که نمی تونیم تمومش کنیم ، پس بهتره دیگه بحث نکنیم... محمد بهم اطمینان داره. می دونه که چیز بدی بین ما نیست. فقط ...فقط می گه اذیت می شم...می گه نمی دونم تا کی بتونم تحمل کنم.
- حق داره.
صدای جروبحث که بلند شد بچه به طرف شان دوید. جوانی که سیگار می کشید با حراست پارک درگیر شده بود. چند نفری دخالت کردند و سرو صدا خوابید. بچه با لباسی گل آلود به مرد گفت: این چیه؟
مرد به وزغ توی دست بچه نگاه کرد وگفت: فرمانروای کهکشان  ِ سبز.
بچه با تعجب به طرف زن برگشت: تو بهش گفتی؟
زن خندید: نه... برو ولش کن همون جایی که پیداش کردی تا به خونه ش برگرده.
بچه با ناباوری نگاه کرد. زن گفت: گفتم که نگفتم.
مرد به زن خیره شد. بچه گفت: می تونم بیارمش خونه؟
- نه.
- قول می دم کثیف کاری نکنه.
- نه.
- اگه کثیف کرد...
- نه . نه .نه .
بچه با عصبانیت به طرف حوض ِ پارک رفت. زن کیفش را برداشت: می تونی بیای گلا رو ببری؟
- گلا رو؟
- با محمد صحبت می کنم. اونکه قراره ردشون کنه بره، می گم بدشون به تو.
مرد سرش را پایین انداخت و لبش را جوید. زن ادامه داد: بیا ببرشون.
- شاید خوشش نیاد. ممکنه بیشتر حساس شه.
- حساس نمی شه. بیا.
- تو که بهشون حساسی چرا می دیشون من؟
زن به نمی دانم شانه بالا انداخت و چشمهایش را چرخاند تا بچه را پیدا کند. وقتی او را دید اشاره کرد که بیاید. بچه با بی میلی به طرفشان آمد. دستهایش خونی و کثیف بود و بوی تندی می داد. آنها را به لباسش می زد تا دل و روده وزغ را پاک کند. زن این وضعیت را که دید گر گرفت و محکم توی صورت بچه زد: احمق. احمق...شنیدی چی گفتم بچه، تو یه احمقی. چرا اینکار رو کردی؟
بچه ساکت نگاهش کرد. اشک ها از روی گونه هایش قاطی باقی مانده وزغ روی پیراهن و دست هایش می شد. زن داد کشید: چرا اینکار کردی؟
مرد دخالت کرد: آروم باش. داری می ترسونیش.
- باید بگه چرا. می دونه که نباید جونورا رو اذیت کنه...همه اینار رو بهش توضیح دادم...آشغال لج کرده  ...می دونی چیکار کردی؟ می دونی؟
بچه سعی کرد سنگینی دست زن را از روی شانه هایش بردارد. زن ادامه داد: یکی رو کشتی. الان اون وزغ دیگه زنده نیست.
مرد عصبانی گفت: بس کن.
- باید تنبیه بشه.
- شده ...مگه نمی بینی حال و روزش رو ؟
- بار اولش نیست...تو نمی دونی...
مرد جلو رفت و دست های زن را از روی شانه بچه  جدا کرد. بچه رها شد و دوید و توی تاریک/ روشن پارک گم شد. مرد خواست به دنبالش بدود که احساس کرد نیروی نامرئی از درون او را منقبض کرده و جلو یش را گرفته . تقلا کرد تا آزاد شود اما فایده ای نداشت. حس بازیگر پانتومیمی را داشت که ادای راه رفتن را در می آورد بدون اینکه گامی  به جلو بردارد. به یکباره ذهنش پر از آشوب محرک های پی در پی شد. به زن نگاه کرد و حضور چیزی را  توی دهانش حس کرد که می خواست دندان هایش را بشکند و لبهایش را پاره کند و به طرف زن پرتاب شود. چیزی آشنا و غریب که بارها جلوی آن را گرفته بود. آن چیز موانع را پشت سر گذاشت و تبدیل به صدا شد. رو در روی زن ایستاد و در حالی که با ترس به او نگاه می کرد گفت: مادر.
زن مبهوت نگاهش کرد.  مرد هم  بهت زده بود اما  احساس سبکی می کرد . زن آرام گفت: من شبیه مادرتم؟
مرد  گفت: نه.
- اونم به گل حساسیت داشت؟
- نمی دونم...نمی دونم .  یادم نمی یاد.
- ببخشید؟
هر دو به طرف صدا برگشتند. جوان سیگاری، با سیگاری در یکدست و و دستی دیگر روی شانه بچه بهشان نگاه می کرد. جوان گفت: می خواستم برم خونه که متوجه ش شدم. داشت گریه می کرد.می خواستم ببرمش پیش حراست پارک که دیدمتون.
مرد با صدایی لرزان گفت: می شه دستت از رو شونه ش برداری؟
جوان با لحنی که انگار متوجه نشده بود گفت: ببخشید؟
مرد تکرار کرد: دستت از رو شونه بچه بردار.
جوان دستش را برداشت و برگشت که برود. در همان حال گفت: عوضی.
مرد گفت: چی گفتی؟
جوان براق جلو آمد : گفتم عوضی.
زن میانجی گری کرد : خواهش می کنم آقا.
جوان نگاه تندی به هر دو انداخت  و بعد به سرعت دور شد. زن بازوی مرد را گرفت و آرام گفت: خوب شد جوابش ندادی. خطرناک بود.
و از کیفش دستمالی در آورد و کف دستش گذاشت و آن را به طرف بچه دراز کرد: بیا دستمو بگیر تا بریم.
بچه با تردید چند قدمی پیش آمد: نمی خواستم اینکارو کنم.
زن با تاکید گفت: کارت اشتباه بود. دیگه تکرار نمی شه.
بچه دستش را روی دستمال توی دست زن گذاشت و هر سه از پارک بیرون رفتند. مرد ماند تا آنها سوار تاکسی شوند. قبل از حرکت زن گفت: زودی بیا گلا رو ببر.
مرد سر تکان داد. زن گفت: در اولین فرصت بیا.
- باشه
- زود بیا.
- باشه می یام.
- کی میای؟
- می یام دیگه.
- نیاز دارم زودی ببینمت.
- فردا خوبه.
- فردا میای؟
- می یام.
- چه ساعتی؟
- می یام . صبح ، شایدم بعد از ظهر.
- خوبه. بیا. نکنه نیای...نری تا یه مدت پیدات نشه.
- می یام ، حتمن می یام.
زن با تردید به مرد نگاه کرد. مرد به راننده که با عصبانیت با آینه بغل ور می رفت اشاره کرد. زن سر تکان داد و ماشین به راه افتاد. وقتی دیگر ماشین پیدا نبود مرد در خلاف جهت براه افتاد. سبک گام بر می داشت اما وقتی به یاد وزغ افتاد قدم هایش سنگین شد و نفسش گرفت. برای لحظه ای ایستاد، نفسی تازه کرد و دوباره براه افتاد.

 

 

 

 

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات