اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 10 فروردين ماه 1403
20 رمضان 1445
2024-03-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 260
بازدید امروز: 4788
بازدید دیروز: 13187
بازدید این هفته: 17975
بازدید این ماه: 103581
بازدید کل: 14678696
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



"دونده ی خسته" یا "با فاطی در ابهر"



ابراهیم سعیدی نژاد


"دونده ی خسته" یا "با فاطی در ابهر"
نوشته ای کوتاه درباره ی "مسعود احمدی" شاعر و پژوهشگر معاصر

...

آشنایی من با مسعود احمدی به تابستان گذشته بر می گردد. وقتی که از طریق دوست شاعر و پژهشگر ادبی ام "علیرضا مکوندی" با ایشان آشنا شدم.

دوره ی بسیار تلخی را گذرانده بودم و فیلم آخرم به دلیل سیاه نمایی از اکران و نمایش بازمانده بود. دو سالی می شد که هیچ فیلمی نساخته بودم و اکثر وقتم را صرف مطالعه و نوشتن کرده بودم.  در دیداری که به پیشنهاد علیرضا مکوندی انجام شد برای بار نخست با این شاعر در خانه اش روبرو شدم  بی آن که حتی شعری از او خوانده باشم. دلیل این پیشنهاد آشنایی هم به آن جا بر می گشت که در روزهای سختی که از ساخت آخرین فیلم ام گذشته بود و به هر دری که می زدم بسته بود، در همان روزها که به مطالعه و نوشتن روزهایم را می گذراندم، به سبب تنهایی بیش از هر وقت دیگری به خواند شعر روی آورده بودم و به شکل غریبی اندام نازک شده ی خیالم را که سخت تنها شده بود و افسرده ترمیم می کردم. یک شب در گفت و گویی تلفنی که با علیرضا انجام می دادم تمایل خودم را برای ساخت فیلمی درباره ی یک شاعر معاصر با او درمیان گذاشتم. شاعری که از نظر نگاه و دیدگاه های ایدئولوژیک به نگاه من نزدیک باشد.کسی که تلخی تنهایی را چشیده باشد و با مرگ رفاقت کرده باشد. کسی که... علیرضا با شناختی که از من و نوشته هایم و همین طور فیلم هایی که تا آن وقت ساخته بودم داشت بلادرنگ  مسعود احمدی را معرفی کرد. و اولین قرار ممکن را با وی برای آشنایی گذاشت. چند هفته بعد وقتی راهی خانه ی او در شهر زیبا بودیم علیرضا در ماشین اش به من گفت که خیلی او را سوال پیچ و خسته نکنم چرا که قلب اش به شدت بیمار است و از حال و روز خوبی هم برخوردار نیست. قرار را بر این گذاشتیم که تنها از او اطلاعات اولیه را کسب کنیم و بعد علیرضا با او درباره ی ساخت فیلم صحبت کند. برخورد اولیه با این شاعر که هنوز شعری از او نخوانده بودم شگفت انگیز بود. مرد خسته و  رنجوری که با مهری تمام نشدنی در را بر ما گشود، قبل از هر حرف و سخنی برایمان چای دم داد، و بعد از تعارف چای و شیرینی در کنارمان نشست و شروع به حرف زدن کرد. انگار نه انگار که بار اول بود همدیگر را می دیدیم.
نوع حرف زدن او بیشتر از هر چیز دیگری مرا گرفت. گفت و گوی روزمره و معمولی اش آن قدر حساب شده بود که احساس می کردم دارم به آخرین دست نوشته ی یک شاعر گوش می دهم نه به یک گفت و گوی خودمانی در یک عصر جمعه. کلمات به بهترین شکل ممکن و در بهترین جایی که باید می آمدند و به راحتی می شد نقطه ها و ویرگول ها را حس کرد. این نوع حرف زدن به شکل غریبی این امکان را فراهم می کرد که با ضبط و آوردن اش روی کاغذ به یک کتاب تبدیل اش کرد آن هم بدون نیاز به ویراستاری. انگار او که در سال های سخت زندگی اش برای امرار معاش به ویراستاری روی آورده بود خوب یاد گرفته بود چطور حرف های روزمره اش را هم با ویراستاری درونی جمله بندی کند. انگار تک تک جملات اش شاید ناخواسته حتی قبل از گفته شدن ویراستاری می شدند و بعد به زبان می آمدند و این خیلی جالب بود. هرچند همین نکته بعد ها مرا واداشت تا دست به همین کار بزنم و تمام این حرف های بدون نیاز به تصحیح را روی کاغذ بیاورم و چاپ کنم.

در همان اولین دیدار تمام حرف هایی که می باید گفته می شد، گفته شد و من با اطمینان تمام دریافتم که این آدم همانم کسی ست که سال ها به دنبال اش بودم. زندگی تکان دهنده ی مسعود احمدی از فعالیت هایش در قبل از انقلاب، عشق اش به زنی که عاشقانه دوست اش می داشت، رفتن اش به زندان تا آزاد شدن و روبرو شدن اش با عشقی که او را برای همیشه ترک کرده بود، درد از دست دادن کتابخانه ی بزرگ مصادره شده اش و تنها ماندن اش با کودکی که هنوز قد نکشیده بود، آن قدر تلخ و درد انگیز بود که مرا در همان نخستین دیدار و گفت و گو گرفت. در تمام مدت این گفت و گو تنها به یک چیز فکر می کردم و آن هم این بود که باید این فیلم را بسازم. فکری که هر لحظه شدت بیشتری می یافت و هرچه بیشتر می گذشت محکم تر و استوارتر می شد. و باعث تمام این ها حرف هایی بود که مسعود احمدی درباره ی گذشته و زندگی اش می زد. زندگی تکان دهنده ای که تا چند روز بعد همین طور در سر من چرخ می زد و رهایم نمی کرد. در بعداز ظهر همان روزِ برگشتن، مسعود احمدی با مهربانی تمام در میان کمد کتاب هایش برایم چند کتاب آورد و هدیه داد تا بخوانم. یکی از کتاب هایش را هم که توسط خانم "منصوره وحدتی" شاعر و مترجم دوست داشتن ای که بعدتر در همان جا با او آشنا شدم، به انگلیسی ترجمه شده بود را داد تا به همسرم هدیه کنم. و این برایم بسیار عجیب بود. وقتی می خواستم خداحافظی کنم گفت: " پسر جان قدر عشق را بدان که هیچ چیز مثل عشق آدم را بزرگ نمی کند."

در راه برگشت، من و علیرضا هیچ کدام هیچ حرفی نزدیم تنها علیرضا در پایان قول داد که در همین یکی دو روز آینده با مسعود احمدی درباره ی ساخت فیلم صحبت کند تا گفت و گوهای اولیه را شروع کنیم. 
سه روز بعد بود که علیرضا زنگ زد و گفت توانسته است موافقت مسعود احمدی را برای ساخت یک فیلم مستند از زندگی اش برای من بگیرد. منتهی نکته ای در میان بود و آن این که مسعود احمدی برای قلبی که به شدت رنجور بود مجبور بود در این میان روزهای مختلفی را به بیمارستان سر بزند و برای عمل سختی که در پیش رو داشت با پزشکان مختلف صحبت کند. عملی که چندان هم امیدوار کننده به نظر نمی آمد. پس این بود که علیرضا مدام می گفت مراعات حالش را باید بکنید. از فردای همان روز بود که برای ساخت فیلم با وی شروع به گفت و گو کردیم. هر روز صبح با علیرضا به شهرزیبا می رفتیم و شروع می کردیم به حرف زدن. وقتی شروع می کرد به گفتن آنقدر زیبا می گفت که نمی توانستی به هیچ چیز دیگری فکر کنی. چیزی شبیه به یک زندگینامه ی گویا بود که دربرابرمان و در لحظه اتفاق می افتاد. زندگی نامه ی گویایی که به بهترین شکل ممکن روایت می شد. گفت و گوی ما هر روز با مسعود احمدی تا آن جا پیش می رفت که می گفت:
"بچه ها من دیگه خسته شدم باید استراحت کنم." و همین ساکت مان می کرد در گوشه ی نشیمن خانه اش. چرا که اگر دست خودمان بود می خواستیم همین جور بنشینیم و به حرف هایش گوش کنیم، بدون فکر کردن به حال بیمار و قلب رنجورش، بدون فکر کردن به قولی که به علیرضا داده بودم بنشینم و به حرف هایش گوش کنم. حرف هایی که با نقدهایی تند از زبان خودش بر آن ها روایت می شد. نقدهایی که انگار کس دیگری بر زندگی او نوشته بود. انگار نه انگار که درباره ی زندگی خودش حرف می زد. چه درباره ی خانواده ای که در آن متولد شد، چه درباره ی فعالیت های ش در قبل از انقلاب، چه درباره ی عشق و زندان و تلخی زندگی اش در سال های بعد از زندان حتی درباره ی ایدئولوژی های فردی اش در دوره های مختلف، همه را نقد می کرد جوری که نمی فهمیدیم کجا در حال شنیدن سرگذشت او هستیم و کجا در حال شنیدن نقد این سرگذشت. کتاب گویایی بود که اتفاق می افتاد. "بچه ها من دیگه خسته شدم." و آرام و اهسته می رفت و سیگار نیمه اش را در می آورد و پکی می زد، دوباره قیچی می کرد و در جعبه ی نقره ای رنگ اش می گذاشت. دکتر سیگار را برایش منع کرده بود اما به خاطر مراعات حالش این اجازه را به او داده بود که در هر روز یک سیگار بکشد و او به قول خودش این دلخوشی کوچک را در بین روز اش با یک قیچی کوچک قسمت می کرد. یک پک در صبح، یک پک قبل از ظهر، یک پک وقتی روی میز نشیمن نشسته و شعر یا کتاب می خواند، یک پک بعد از ظهر پای پنجره و پک آخر هم شب قبل از خواب.

خسته که می شد پک کوچک اش را به سیگار می زد، قیچی می کرد و در جعبه می گذاشت، می رفت در اتاق اش روی تخت یک نفره اش کنار آکاردئونی که در جوانی می نواخت می خوابید. آکاردئونی که درباره اش می گفت: "وقتی عاشق بودم با خودم این گونه فکر می کردم که من بتهون هستم و در سالنی بزرگ در حال نواختن برای عشقم. تنها کسی که که در تاریکی آن سالن بزرگ نشسته است و به من گوش می دهد هستم. ساعت ها می نشستم و غرق در این خیال می نواختم. تلاش م برای شنیدن صدای سازش بیهوده بود. می گفت توانایی زدن را ندارد آن هم بعد از این همه سال اما از نگاه اش خوب می شد فهمید که این هم درد دیگری ست ورای توانایی نواختنی که می گفت. انگار تحمل شنیدن این موسیقی دردناک را نداشت. چرا که وقتی از عاشقی اش حرف می زد آنقدر لبریز می شد که دستان ش بی اختیار می لرزید، چیزی که خودش هیچ وقت متوجه اش نبود. روی تخت یک نفره اش کنار آکاردئون می خوابید و بعد از کمی دوباره می آمد. "بچه ها چای میل دارید؟!"

در این گفت و گو چیزی که ما را سخت به حیرت می انداخت صراحت غریب زبان او در روایت زندگی اش بود. صراحتی که او به خرج می داد تا پنهان ترین لایه های زندگی اش در این زندگی نامه که در حال گفتن اش بود بیاید و بی هیچ حد و مرزی روایت شود.
خوب یادم هست که یک روز وقتی در یک بعد از ظهر روی صندلی لهستانی اش در آشپزخانه ی کوچک اش نشسته بود برایم از مرگ گفت. و با بیانی تکان دهنده گفت:
"دوست دارم به وقت مردن یک لحظه را احساس کنم هرچند که این لحظه مدام در حال اتفاق افتادن است و برای من مرور می شود اما دوست دارم در ان دم آخر هم احساس اش کنم و آن گرمای عطرانگیز دست گم شده ی محبوبم دور گردنم است. دستی که دور گردنم می پیچید و مرا وا می داشت تا شعرهای هوای تازه را در سردی ابهر یکی یکی بخوانم. می دانی دوست دارم به وقت مردن، در همان دم آخر هم حس اش کنم. اخر مرگ ادم را بی حواس می کند."

وقتی شروع می کرد به گفتن خودش را گم می کرد در گذشته و آن جوری حرف می زد که می شد فهمید تمام روزهای دور را با کوچک ترین جزئیات شان مثل رنگ لباس یا ابر و آفتابی که در آسمان بود، حتی ساعتی که اتفاقی افتاده بود همه و همه، هر روز در او تکرار می شوند آن قدر که دیگر حفظ شان شده بود. انگار که هر روز دردهای پیش آمده را جلوی چشم هات مثل یک فیلم روی پرده ببینی با این تفاوت که هر روز اتفاق تازه ای به آن افزوده می شود و هر روز به جای کهنگی پر رنگ تر و پر رنگ تر می شود.

حالا که چندماهی از ضبط گفت و گوهای اولیه ی کار می گذرد وقتی به زندگی تلخ و دردناک مسعود احمدی فکر می کنم  به شکلی غریب به یاد دونده ای می افتم که در بادی داغ و سوزاننده، در بیابانی تمام نشدنی همچنان می دود و دست از دویدن باز نمی دارد. دونده ای که در اوج خستگی دست از دویدن برنمی دارد. 
دونده ی خسته ای که همچنان می دود و رد پایش را روی این بیابان داغ با شکلی غم انگیز جا می گذارد. رد پاهایی که برای من حالا که در حال تنظیم گفت و گوهایم با او برای چاپ یک کتاب مصور هستم شکل دردناکی از زندگی یک روشنفکر معاصر را پیدا کرده اند و چه بسا که این خود آینه ای تمام نما باشد از زندگی نسل روشنفکر معاصر.

نسلی که در تنهایی با تلخی به درد خو کرده است و در همین خو کردن تلاش می کند تا آن چه را می اندیشد از خود ردپا کند.

 در شنیدن و ثبت زندگی نامه ی خود گفت مسعود احمدی یکی از دردناک ترین قسمت ها برای من اما داستان عشقی بود که در زندگی مسعود احمدی به وقوع پیوسته بود. عشق به دخترکی که او را عاشق کرده بود و باعث شده بود زندگی اش را وقف او بکند. در یکی از روزهایی که مشغول ضبط گفت و گو درباره ی عشقی که در زندگی او اتفاق افتاد بودیم بلند شد و به سمت کتابخانه اش رفت. پس از مدتی جست و جو کتاب هوای تازه ی شاملو را آورد و گفت این کتاب رو توی ابهر وقتی معلم بودم هر روز می نشستم و با فاطی نام دخترکی که عاشق اش بود و بعدتر با او ازدواج کرده بود شعرهای این کتاب رو می خوندم. خسته و رنجور روی پاهایش می زد و می گفت فاطی اینجا می نشست کنارم، سرش رو می گذاشت روی شونه م و من براش این شعرها رو می خوندم. بالای شعرها تاریخ هایی بود با مداد با دست خط روزهای دور مسعود احمدی. تاریخ هایی که در کنارهمه شان نوشته شده بود: با فاطی در ابهر...

                                      
زمستان هزار و سیصد و نود و یک خورشیدی
اهواز





رفع شبهه

ابراهیم سعیدی عزیز که چندین و چند ساعت در چندین و چند روز را به قصد ساختن فیلمی از من، با من گذراند، متأثر از احساسات و ذوق هنری خود جمله یی از مرا به خواست خود تعبیر و تفسیر نموده است. برای رفع شبهه و تصحیح باید بگویم از پس جدایی از همسرم جز یکی دو سال اول که غبطة زندگی بربادرفته را می خوردم، جز دو سه بار آن هم به واسطه فرزندمان نه به یاد او افتادم و نه با وی هم کلام شدم. دستی که سعیدی از آن یاد می کند، دست محبوبی ست که سال هاست در کنار من است.

ارسال شده توسط مسعود احمدی ، در تاریخ 1391/11/03


ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات