م روان شید
تنها کمی برف مانده تا
یکی از ما
به
یکی از ما برسد
تا آب شود راه و
اگر من مانده
باشم
یکی از ما
به
یکی از ما
برسد .
اگر این برف
سرِ باز ایستادن داشته باشد
اگر
شعرِ زندگی
دوباره شروع شود
شاید
یکی از ما
به
یکی از ما
برسد ...
شعر دوم
تنها آنگاه که تو مرا دوست
داشته باشی
احساس می
کنم که آزادم
رها -
قیدها و بندها و بندیهای زمین را میتوانم
ببوسم و بگذرم .
تنها
آنگاه که تو مرا دوست داشته باشی
زندانم
زندگی است
زندانم را زندگی می کنم .
هیاهو به
کار نیست
من در
خویشام پنهان میشوم
در خویش
میرقصم
در خویش
پایکوبی -
زیباتر از
همیشه میشوم در خویش
تنها آنگاه
که تو
مرا دوست داشته باشی ...