آفاق شوهانی
چیزی از
حوصلهات سر نرفته دیگر
شام امشب
به جهنم
رفته
صورتی که شیر ولرم صبحگاه بود
چشمها را
برداشتی و چهرهها را
حافظهی
لیوانها مرا گم کردهاند
برداشتی
از آنها با توست
دیگر
اندازهی این روزهای تو نیستند
به جا
آوردنت فیل از پا درآورده
تف افتاده
توی جملههایم
پارو بکش
این برفها
که از
ولنجک تا افسریه
از بوی
گند خرها سان میبینم
ساعتم را
به شهرداری فروختهام
سر پارکوی
خواب میبیند
آمدهای و
قرار پا پس کشیده از من و تو
خیس کرده
«ر»اش
میلرزد
از برف
به کنایه
از کنارم گذشتم
این روزها
کمتر صرف میشود
منهایی
که بتواند حرف باشد
شعر دوم
سُر میخورم
سُر میخورم
روی سروقت تو که میآیم
طعم گس
بزغاله روی برف
نفسام،
کلمات بریده بریده، اکسیژن ابدن
بیهوا
روی وقت میلیزم
لیس لیس
بستنیام را میبندم
هدیهی
آخرین دیدار پای سینمای عصر انقلاب
دیدار من
بُر میخورد پُر و من شکمداده
نقش
الیزابتم را گم کردهام
شما میدانید
سروقت من چند است؟
من لیز میخورم
برف تازه
و سینما
در به روی خودش بسته
میافتد
بر زمین ِ آخرین دیدار