اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
جمعه ، 10 فروردين ماه 1403
20 رمضان 1445
2024-03-29
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 263
بازدید امروز: 6598
بازدید دیروز: 13187
بازدید این هفته: 19785
بازدید این ماه: 105391
بازدید کل: 14680506
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



میراث خشکیده



                               عبدالوهاب نظری



دکتر از اتاق عمل بیرون آمد.پیراهن یقه هفت و سبز رنگی تنش بود.جوان رفت طرف او گفت: چی شد آقای دکتر؟

دکتر گفت: متاسفم

زنی که روبروی او روی نیمکت چوبی نشسته بود، دستهایش را بالا آوردوچشم هایش را بست و در حالی که قطره –

های از گونه هایش سرازیر بود،شروع کرد ببه ذکر گفتن

جوان زنجیر را از جیبش بیرون آورد.با همان دستی که خون رویش خشکیده بود به آن خیره شد. همان زنجیری  بود

که  قبل  از او پدر و پدر بزرگش در مراسم عزاداری از آن استفاده می کردند. پدرش تعزیه خوان  بود.همینطور پدر

بزرگش. اما بخاطر  قیافه ی خشنی  که داشتند یا نقش  شمر را بهشان می دادند  یا  یزید. عکس های آنها را از گنجه

بیرون  آورده بود  و نگاه می کرد. پدرش  با پیراهن قرمز سبیل های بلند و کلاهی  که  دو پر قرمز رویش بود. دور

میچرخیده.شمشیر به دست.عربده می کشیده و خیمه ها را آتش میزده. لباس های پدرش را نگاه می کند. فکر می کند

هیچ وقت نمی تواند جای او را بگیرد.هیکلی که او داشته. سر و زبانی که داشته و جلوی جمعیت ظاهر می شده.

زنجیر را از ته گنجه می کشد بیرون.و بعد از اینکه لباس مشکی اش را می پوشد و پیشانی بندی که رویش نوشته بود

"یا حسین" را می بندد،از خانه می زند بیرون.

هوا آنقدر گرم  بود که  هنوز  نرفته عرق  از سر و رویش روان شد.خیابان خلوت بود. پرنده  پر  نمی زد. ظهر های  

عاشورا همیشه  همینطور  است. اما هر چه به میدان  نزدیکتر می شوی تعداد آدم ها بیشتر می شود. توی پیاده روها،

گوشه و کنار.همینطور بیشتر و بیشتر تا اینکه  برسی به قلب  شلوغی.قلب عزاداری. جایی  که دسته ها یکی یکی رد

می شوند.زنجیر زنها.سینه زنها.با نوای طبل و سنجر.

توی پیاده رو چند نفر را دید. گل به سر و رویشان  کشیده بودند.نگاهی به سر و روی  خودش  انداخت. احساس  کرد

خیلی مرتب است.ان هم برای همچین مراسمی.باید خاکی تر بود. ساده تر.فکر کرد کمی گل  پیدا کند و بکشد به سر و

رویش.بعد پشیمان شد.نباید تظاهر کنم.همینکه دلو با حسین است. با عاشورا است، کافی ست. پیراهنش را کشید  روی

شلوارش.

کمی جلوتر عده ای را دید که دم حسینیه  جمع  بودند.رفت جلو.دست  بعضی ها  کارت بود و بعضی نه.صفی در کار

نبود.هر کس می خواست زودتر غذایش را بگیرد و برود.بوی خورشت قیمه خورد به دماغش.دلش ضعف رفت.

مردی لنگ  قرمز دستش بود.برنج ها را با ملاقه می ریخت روی برنج. بعد عرقش را با لنگ خشک  می کرد.به هر

زحمتی بود خودش را انداخت جلو.مرد نگاهی بهش انداخت گفت: کارتت

_چی؟

توی آن شلوغی صدا به صدا نمی رسید.مرد دوباره تکرار کرد.کارتت.کارتت رو بده.

_ کارت ندارم

مرد  عرقش  را خشک  کرد اما هوا انقدر گرم بود که قطره های عرق همینطور سرازیر  می شد و می ریخت  توی

خورشت. جوان با خودش فکر کرد عرق تن آدم نجس است یا نه؟ حتمن باید نگاهی به توضیح المسائل بیاندازد. دلش

به هم خورد.چه نجس باشد،چه نباشد .دارد می زد توی خورشت.این خورشت که دیگر خوردن ندارد.

مرد گفت: آقا جان. این جا باید از روز قبل بیای کارت بگیری تا غذا بهت برسه

به دستهای مرد خیره شده بود.چیزی نمی گفت

_دیگ داری؟

_نه

_بشقابی،پلاستیکی،چیزی داری؟

_نه

مرد سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد.کف گیر را تا نیمه پر کرد گفت:دستتو بیار

جوان با تعجب گفت:دستم؟

_ آره.برای تبرکه.همینشم دوای درد و مرضه.دستتو بیار

جوان  با دیدن صحنه ی عزق ریزان  اشتهایش کور شده بود اما یاد حرف هایی افتاد که چند وقت  پیش توی تلوزیون

شنیده بودحرف های مردی که چندین سال آشپز حسینیه بوده  و سال قبل با چشم های خودش دیده  یک نفر شفا گرفته.

بچه ای یکساله.مریضی لا علاجش با خوردن چند دانه از برنج امام حسین خوب شده. دستش را برد جلو. گرمی برنج

را کف دستش حس کرد و ریخت توی دهانش.

نزدیک میدان اصلی که رسید غوغایی بود.زن ها  توی پیاده رو ایستاده  بودند و تماشا می کردند.بعضی هاشان بچه

 به بغل.دخترهای جوان هم بودند..بعضی از بالای پشت بام ها تماشا می کردند.جوانی لب بام ایستاده بود و فیلم می –

گرفت.جوری با دوربین فیلم برداری ژست گرفته بود تو گوئی دارد فیلم سینمایی می سازد..با خودش فکر کرد اگر از

آن بالا بیافتد چه می شود؟حتمن مغزش می پاشد کف آسفالت.آن موقع یعنی همه چیز بهم میریزد؟یعنی از شور و حال

عزاداری کم می شود؟شاید هم امام حسین کمکش کند و هیچ اتفاقی برایش نیافتد.

قطره های گلاب را روی  صورتش حس کرد.مرد میانسالی داشت  گلاب  می پاشید روی جمعیت.بوی  گلاب  با بوی

عرق تنش مخلوط شده بود.دسته ی زنجیر زن ها را دید که نزدیک می شدند.طبل بزرگی را گذاشته بودند روی گاری

چهار جرخ.دو نفر با تمام توانشان سنجر می زدند.صدا به قدری  بلند و گوشخراش بود که نمی شد  نزدیکشان  ایستاد.

نوحه خوان سعی می کرد هر چه پرشورتر بخواند اما دیگر صدایش  گرفته  بود. فایده نداشت..چند بار هم  کسی  آمد

بلندگو را ازش بگیرد اما راضی نمیشد.

رفت جلو و خودش را انداخت توی صف.هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که پشت سری اش دستی به شانه اش زد.

گفت: مال این حسینیه ای؟

سرش را تکان داد

_نه.نه

چند قدم دیگر رفتند.مرد دوباره گفت: چرا اومدی توی این دسته؟

جوان چپ چپ او را نگاه کرد .خواست برایش دلیل و منطق بیاورد که عزاداری امام حسین این حرف ها را ندارد.

عزادلری مال همه است.چه فرقی می کند از این حسینیه باشی یا جای دیگر؟اما بعد پشیمان شد و چیزی نگفت.

پشت سری اش ایندفعه گفت: از صف برو بیرون

_برم بیرون؟

هلش داد از صف بیرون.او هم تعادلش بهم خورد و افتاد روی یک زن چادری.مرد چهار شانه ای که کنار زن بود

گفت: هوی.مگه کوری؟

جواب نداد.احساس کرد خیلی تحقیر شده.تا به حال اینطور باهاش برخورد نشده بود.یاد زمانی افتاد که بچه بود و با

پدرش می آمد.نه کسی کاری به کارش داشت.نه کسی می پرسید از کجا آمده.قاطی بقیه بچه ها می رفت ته صف و

زنجیر می زد.بعد هم می رفتند حسینیه و غذا می خوردند.

همان بیرون صف ایستاد و شروع کرد به زنجیر زدن.پیراهن عرق کرده اش چسبیده بود به تنش و با هر ضربه ای

که می زد.تمام تنش می سوخت.

دسته ها آرام آرام حرکت می کردند.پسر بچه ای علم دستش بود. علم سنگین بود و اینطرف آنطرف می رفت. پسر

بچه هم با آن تکان می خورد.به سختی تعادلش را حفظ می کرد.

عده ای سفید پوش نزدیک می شدند. سر و رویشان گلی بود.با هماهنگی دست ها را بالا می بردند،کمی مکث میکردند

و می زدند به سینه شان.دسته ای که از روبرو می آمدند یکدست سیاه پوش بودند.پیشانی بند سبزبه سرشان بود. جوان

محو این زیبایی و هماهنگی شده بود ایستاده بود. تماشا  می کرد.ترکیب  رنگ ها را دوست داشت .همینطور  نحوه ی

سینه زدن ها را.با خود گفت برای سال دیگر حتمن عضو یکی از این حسینیه ها می شوم.درست  نیست که بیرون  با-

یستم و برای خودم سینه بزنم.

حالا هر دو دسته روبروی هم بودند.یکی از سفید پوش ها چیزی به مردی که آنطرف،توی  سیاه پوش ها  ایستاده  بود

گفت.مرد صورتش سرخ شد. دندانهایش را به هم فشار می داد. نعره زنان به طرف او دوید  و در حالی که  می گفت:

یا حسین، لگد محکمی به شکم او کوبید. غوغایی شد.عده ای از ریش سفیدها آمدند قضیه را ختم به خیر کنند .صلوات

فرستادند اما فایده نداشت.جوان همینکه آمد بجنبد خودش را میان دست و پا دید..به زور نفس می کشید.داشت خفه می-

شد.هر طور بود خودش را از میان سر و دست های خونی و پیراهن های پاره بیرون کشید. نفس نفس می زد.گیج بود

تلو تلو می خورد.رفت دم سقا خانه و آبی زد به صورتش.روی سکوی سیمانی  نشست. فکر کرد اگر توی خانه  مانده

بود این همه بلا سرش نمی آمد.این اتفاق های بد را نمی دید.انقدر خسته نمی شد. یکبار دیگر هم نزدیک بود همینطور

خفه شود.چند سال پیش.توی حرم امام رضا.خودش را انداخته بود جلو تا زریح را بگیرد و ببوسد،سر و صورتش  را

بمالد به آن.آن موقع هم وسط جمعیت گیر کرده بود. از عقب و جلو بهش فشار می آمد.کم مانده بود خفه شود.

سعی کرد آرامشش را بدست آورد و همه چیز را فراموش کند.ناگهان بویی به مشامش رسید.بوی خون.ایستاد.دست و

پایش را نگاه کرد.به سر و صورتش دست کشید.نه. زخمی نشده بود.در همین  لحظه عده ای را دید  که از سمت چپ

خیابان نزدیک می شدند.کفن پوش.قمه به دست. با سرهای شکافته.لبه ی تیز قمه ها برق می زد.خون ازشان می چکید

مردی که پیشانی بند قرمز بسته بود گفت: یا حسین.قمه را فرو آورد روی سرش .شکافته شد. خون زد بیرون. درست

روبروی او ایستاد ه بود.چند قدم بیشتر فاصله نداشتند. دلش پیچ و تاب خورد. احساس  تهوع  کرد.هر چه کرد  جلوی

خودش را بگیرد نتوانست. با عجله رفت کنار جوی و بالا آورد.

درباره ی مراسم قمه زنی شنیده بود.شنیده بود از کوچک و بزرگ تا زن و مرد توی این مراسم شرکت می کنند اما

هیچ وقت از نزدیک ندیده بود.

دیگر نمی توانست بماند.با خودش گفت: پس تعزیه چه شد؟تعزیه گردان ها.آن شمر ذالجوشن که شمشیرش را توی هوا

بچرخاند و نعره بکشد. دوطفلان مسلم..ابوالفضل  که با لباس سبز و دستهای بریده وارد بشود. مردم از شور و هیجان

اشک بریزند.

زنجیر را گذاشت توی جیبش.می خواست برگردد.برود خانه و استراحتی بکند.دوش بگیرد.ناگهان زنی را دید قمه به

دست .دست  پسر بچه کوچکش را گرفته  بود و دنبال خود می کشید.خودش چادر به  سر داشت و تن بچه  یک  کفنی

 پوشانده بود.رویش  نوشته بود"یا زهرا" با خط قرمز .جوان  با دیدن چهره ی معصوم  بچه احساس  آرامش  کرد اما

همینکه کفنی را به تنش دید ترش برش داشت.چرا کفنی پوشانده تن بچه؟با آن قمه می خواهد چه کند؟ دست کرد توی

جیبش. شکلاتی بیرون اورد و رفت طرف بچه.در همین لحظه زن گفت: بگو  یا ابوالفضل  پسرم. پسر بچه هم  با هر

زحمتی بود گفت.کلمات خوب روی زبانش نمی چرخید.زن قمه را روی سر پسر بچه فرود آورد.

شکلات از دست جوان افتاد.مات و مبهوت فرق شکافته شده ی بچه را نگاه می کرد که خون ازش سرازیر بود .بچه

بیحال افتاد توی بغل زن.جوان به خودش آمد.دوان دوان رفت طرف بچه.بغلش کرد. نفس نفس می زد. تنش می لرزید

قمه زنها را نگاه کرد که پشت سر هم رد می شدند.زن را نگاه کرد که اشک می ریخت و می خواست قمه را به سر

خودش هم بزند فریاد زد: کمک.کمک.اما صدایش توی آن همه سر و صدا گم شد.هیچ ماشینی توی خیابان نبود.با تمام

توانش شروع کرد به دویدن.طرف بیمارستانی که مان اطراف بود.خون از لای انگشتانش می چکید روی آسفالت.زن

هم می دوید.چادر به سر. می کوبیدد روی سر خو دش.

تکیه اش را داده بود به دیوار.نگاهی به زن انداخت.روبرویش نشسته بود.دست ها رو به آسمان.چشم ها گریان. سدر

حال ذکر گفتن.برانکاردی از جلویش رد شد. چشم از او برداشت.خواسا پیشانی بندش را باز کند.روی  سرش نبود.

خون روی دست هایش  خشکیده بود.دست برد توی جیبش .زنجیر را بیرون آورد.چند لحظه  به آن خیره  ماند  بعد

گذاشتش روی صندلی و رفت.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات