حسین محسنی
لا به لای حرفها
«شعر شیءیی است که با
زبان، ریتم، باورها و وسواسهای این یا آن شاعر؛ این یا آن جامعه ساخته میشود،
محصول و فرآوردهی تاریخ و جامعهیی است، اما شیوهی تاریخی بودناش تضادمند است.
شاعر چه بخواهد چه نخواهد، شعر ماشینی است که ضدِ تاریخ تولید میکند. مبنای عملِ
شاعرانه، واژگون سازی و دگرگونسازیِ سیالهی زمانی است؛ شعر زمان را متوقف نمیکند:
با آن مخالفتسرایی میکند و چهرهیی دگرسان از آن میسازد.» [1]
به کار نقد نمیپردازم.
گویا نوالیس هم گفته بود: «نقدِ شعر کارِ عبثی است.» در سطرهایی که در بالا از اکتاویو
پاز نقل قول شد ـ جدای از میزان تأییدپذیر بودن آن ـ تکیهام بیشتر بر آن بخشی است
که پاز به چهرهیی دگرسان اشاره میکند.
روبرتو خوارز در کتاب «شعر و واقعیت + قطعات عمودی» پیرامون جهان
اطراف شاعر اینگونه مینویسد: «شعر تجدیدِ تقدسِ جهان به معنای راستینِ آن است.
آن هم با وجودی که شاعر میداند سلطنتسرای او از آنِ این جهان نیست. اما این را
نیز میداند که این سلطنتسرا از آنِ آنچه جهانِ دیگر مینامند هم نیست. پس در این
صورت، چارهیی دیگر برای او نمیماند جز این که جهانی نو، جهانی سوم، بیافریند.
جهانِ شعر، که واقعیتر از جهانهای دیگر است، آخرین راهِ نجات ما، منبع غاییِ
جبرِ اسرارآمیز بودنِ ماست.»
به این سطرها از شعر «ببر
دیگر» خورخه لوئیس بورخس توجه کنید:
...
اکنون به شکار ببر سومی بپردازیم،
ولی چون آن دیگران این یکی هم بگونهای خواهد بود
از آنچه من در رؤیا دیدم، ساختمانی از کلمات،
و نه ببر گوشتی و استخوانی که به دور از همه اسطورهها
بر زمین گام میزند. من این چیزها را خوب میدانم،
با این همه نیرویی مرا به پیش میراند
به درون این جستجوی گنگ، نامعقول و باستانی،
و من در خلال ساعات ادامه میدهم
به تعقیب ببری دیگر، جانوری که در شعر یافته نشود. [2]
ببری دیگر، جانوری که
در شعر یافته نشود، شکل سوم، چهرهای دیگرسان! بورخس میگوید؛ من زندگی نکردهام،
میخواهم دیگری باشم.
چرا اینها را بیان
کردم؟ در تمامی این نقل قولها و بسیاری دیگر، نویسندههای بزرگ ادبیات جهان به
دنبال چه چیزی هستند!؟ مفهومی خارقالعاده؟ گفتنی ناگفتنی؟، هنر ناممکنات یا
محالات؟ بهواقع اتوپیای بوطیقایی که همه به دنبال آن میباشند چه چیزی میتواند
باشد؟ هیچ؟! شاید باید بگوییم؛ هیچ چیز واقعیتر از هیچ نیست.
امیدوارم با این
مقدمات بتوانم زاویهای برای ورود به کتاب «گزراش ناگزیری» شمس آقاجانی بگشایم.
خصوصاً بخش اول این مجموعه با نام «آفریقا، ترکیه: گزارش سفر (یک شعر بلند)».
شمس آقاجانی بارها
بیان میکند که؛ بهترین شعرها در مورد شعرند. این جمله جای بسی تأمل دارد. شاید
این جمله را بتوان به نقل قولی دیگر از ایشان مربوط دانست، او در مصاحبه با
روزنامهی شرق میگوید؛ هر شعری عاشقانه است، و هر شعر عاشقانه، دو بار عاشقانه
است. [3] بورخس در کتاب این هنر شعر به نقل از ویسلر میگوید: «هنر اتفاق میافتد.»
[4] و خود در ادامه آن را تصحیح میکند و مینویسد: «هنر هربار که شعری را میخوانیم،
اتفاق میافتد.» این دوبارههای اتفاق رفتار شعری، اگر به آن توجه کنیم، گویی این
هنر را در شعری که در مورد شعر است چند باره میکند. یعنی رفتارهای شعری، در شعری
که در مورد شعر باشد، به نوعی بازی هنری در هنر، گویی لذت و زیبایی را دو چندان
میکند. بگذاریم شعر از خودش بگوید، مثل همین سطرها، که در آن معشوقهی ناممکنات،
که اتفاقاً ممکن و مثل زدنی است، همچون ماهی در دستهای او قرار نمیگیرد و میبینیم
که اتفاقاً به چه خوبی قرار میگیرد. رفتار که نه، زندگی میکند. میخندد و راه میرود.
و شیوههای ناتمامیاش، تماشایی ناتمام میماند:
هرشب با ساعت 8 قراری
دارم
هر شب درون خلوتم که از عریانی تو آن جا میروم
زیبایم
کجاست شکل تمام شدهات
هر شب کنار آینه از شرمِ تو بیرون نمیروم جایی
هرشب به صاف شدن به آب
زدن مثل یک
ماهی
در دستهای
من قرار که نمیگیری
هر شب
قرار روی تو زیبایی
راه
رفتنت خنده
کردنت طرز
خواندنت شرمت
و لبخندی
که نمیزنی هر شب
به شیوهای
تماشایی...
شعر هربار تجربهی
تازهای است، هربار شعری را که میخوانیم، تجربه اتفاقاً رخ میدهد و این یعنی
شعر. اما شعری که در مورد شعر باشد چه؟ آیا این رفتار تجربی به دلیل رفتار شعریِ
خود شعر، در آن دو چندان نمیشود؟ به منتخب ذیل توجه کنید، با توجه به شکل تمام
شدهای که آقای آقاجانی در این سطرها و سطرهای متعاقب این مجموعه به جستجوی آن
است، چه چیزی جز خود شعر میتواند در این سطور عاشقانهگی کند!؟ با این رفتار زیبایی
که برای شعر مانند معشوقهای پویا و سرزنده در نظر میگیرد:
...
اما مگر اتفاقی افتاده در دست من
که فرار نمیکنی از دست من
من در زبان مادریام عاشقم همین
کنار تنگهی بسفر،
رفتار کردیات چه دیدنیست
شرم ترکیات/ انحنای غربیات/ عِرق دینیات
شوق شرقیات/ اشک بی دلیل/ دو تا چشمِ رنگیات
یادهای تلخ/ راز شیرینیات/ میل دیرینیات
درد عافیت/ کنج معصیت/ حربه های کلامی ات
ذات خواندنیات
شنیدنیست
پس کجاست شکل تمام شدهات!
من به زبان مادریام عاشقم همین
...
اگر بخواهیم مفهوم را تشریح کنیم، شاید بتوانیم بگوییم که
مفهوم تجریدی از رویدادهای قابل مشاهده است که معرف شباهتها یا جنبههای مشترک
میان آن رویدادهاست. مفاهیم واژههایی هستند که برای توضیح دادن و یا معنا دادن به تجربیاتمان از
آنها استفاده میکنیم. اما به راستی چه
تجربهای در پس مفاهیمی که در سطور قبل ذکر شده قرار دارد؟، کدام معشوقه به جز شعر
میتواند ذاتی خواندنی داشته باشد که شنیدنی هم باشد؟! آیا شما تجربهای غیر این
دارید؟ و توصیفات بالا جز به شعر، به چه چیز دیگری میتواند مربوط باشد؟! شعر شاید
تنها چیزی باشد که ذاتی کاملاً خواندنی دارد، جدا از مفاهیم و موضوع. شاید بتوان
گفت موضوع شعر خود شعر است.
در این شعر و دیگرهایی
از این مجموعه، و به کل در این کتاب، شعر رفتار مضاعفی دارد، یعنی به شدت مستعد
تبدیل شدن به شکل «آن دیگری» است. شعری که به واقع دنبال بیان چیزی نیست، در عین
حال روایتهای نامحسوسی برای گفتن دارد، و هر نقطهای در آن، درگاه یا نقطهی عزیمتی
است تا مخاطب را به هر کجا که میخواهد پرتاب، یا نه بکشاند! جدای از مفاهیمی که
در این سطرها در انتزاع، یا در واقعیت اطراف (به شکل آرمانی یا ایدهآل ذهنی و یا
عام فلسفی) در آنها وجود دارد، شکل سومی از مفهوم فراواقعیتی یا فراذهنی وجود
دارد که مدام از واقعیت به انتزاع و از انتزاع به واقعیت در حال حرکت است؛ بیوزنی
در معنا. که وقتی در آستانهی ارتباط شهودی با اشیاء و پدیدههای پیرامون خویش و
در نزدیکی با مشهودات زبانی قرار میگیرد، شکلی واقعی مییابد. اما برای اینکه
مفهوم را تقلیل دهد در بازی هنری خارقالعاده به مهار مفهوم انتزاعی پرداخته، و تا
سطح شعور مخاطب همراهی میکند. رفتاری که به همین دلیل هرچه بیشتر مدعی محدود
کردنِ خود به حقیقت باشد، از حقیقت بیشتر فاصله میگیرد. شاید بتوان این رفتار را
به منزله زندگی شعری شعر در نظر گرفت. این تصاویر نه با هم ترکیب میشوند، نه از
هم جدا، بلکه در واقعیت و ذهن دچار نوع خاصی از رفتار میشوند، که در بیان، توصیف و
کلام نمیگنجد. رفتاری که هر شاعری (به معنای واقعی کلمه) در جستجوی آن است.
و شاید به دلیل حس
مکاشفه و جستجوی آن است، که لا به لا را همهی ما دوست داریم:
لا
به لا را دوست دارم
لا
به لای حرفها
لا به
لای آدمها
لای
کتابها
لا
به لای موها
عادت
کردهایم حرفهایمان را،
لا
به لای حرفهایمان بزنیم.
عشق
اگر شدید باشد
لو میرود همه چیز...
شمس آقاجانی حرفهایش
را لا به لای حرفهایش میزند، و گویی در لا به لای حرفهایش، حرفهای دیگری جریان
دارد. همین است که ما در برابر این اثر در عین آزادی به هیچ وجه آزاد نیستیم، باید
آن را بررسی کنیم، کشف کنیم، مثل همان سطرهای شکافتن، کلمه کلمه بشکافیم، چنان که
این قانون یا آن قانون طبیعت را کشف میکنیم. بعد از آن باید بپیچیم؛ مثل همان شب
در استانبول، و رهایش کنیم، چرا که قرار ما با هنر لذت است؛ ما قرار ما همین بود
رویا!. و لذت ببریم. و آنچنان این «ما» عمق دارد که به غیر آن را نمیتوان تصور
کرد، «ما»یی که از ترکیب شعر و شاعر به وجود آمده. همین است که قاف عشق را میکشد
و هفت سال تمام یکسره به کار شکافتن میپردازد، شکافها و فاصلههایی که حالا، آن
همه را فقط شعر میتواند پُر کند.
شکافها و فاصلههایی
که باعث میشود شعر تمام نشود، و شاعر همچنان در حسرت این اتوپیا جان دهد:
میمیرم
برای شکل تمام شدهات
میبینی که این سفر تمامی ندارد.
شاید به همین دلیل
باشد که پُل والری (Paul Valery) میگوید: «هیچ شعری
پایان نمیگیرد؛ وانهاده میشود.» تا در مسیر زندگی خود، به هر کسی که میرسد
(خصوصاً مخاطبان اجباری آن)، شکل جدیدی به خود بگیرد، تا شکلهای تمام نشدهاش
همچنان در عین تکمیل، ناتمام بمانند.
سخن گفتن از شعرهای
شمس آقاجانی در وجهی یگانه، از آن رو که خود شعرهای او مبتنی بر سخن گفتن در ابعاد
گوناگون است، ناممکن است. تنها باید آنها را زندگی کرد، تجربه کرد، و در هر خوانش دوباره
از نو آفرید. چنانکه خوارز میگوید: «یگانه شیوهی دریافت کردن یک آفرینش، از
نوآفریدنِ آن است. و شاید هم خود را با آن آفریدن.»
پانوشتها:
1.
شعر و واقعیت+ قطعات عمودی،
روبرتو خوارز، ترجمهی بهروز صفدری، انتشارات بازتاب نگار، 1387، ص21
2.
هزارتوهای بورخس، خورخه لوئیس
بورخس، ترجمهی احمد میرعلائی، انتشارات کتاب زمان، 1381، ص 121
3. تو چرا کج
نشستهای شمس! گفتوگو با شمس آقاجانی، بهنام ناصری، روزنامهی شرق
4.
این هنر شعر، خورخه لوئیس
بورخس، ترجمهی میمنت میر صادقی، انتشارات نیلوفر، 1381، ص17