ارمغان بهداروند
مرد
عنكبوتي
قد كشيده است پسرم!
ميتوانم نقطهچين دندانهاي
شيرياش را
با بعضي علامتها پر كنم!
بتمني كه روزها نقشهي نجات مادرش را در سر دارد
و شبها، زورويي است
كه نقش اسباش را پدر بازي ميكند
به علامتها توجه كن زن!
اين قد كشيدن به لحظهاي ميماند
كه موجها با ماسههاي زير
پايت تباني ميكنند
و پرچم سفيد دستهايت را
دريا به زير ميكشد...
اينها را كه ميگويم انگار
پدرم هستم
كه با سيگاري در انگشت
براي مادرم درد دل ميكند
آن وقتها كه بلد نبودم از 1
تا چين و چروك صورتشان بشمارم.
مرد عنكبوتي!
چقدر اين روزها
لبخند دزدي زياد شده است...
شعر دوم
ما نفسهاي آخرِ را خرج ميكرديم
و زندگي كه ميديد وُ نميديد
نُتهاي"جووني هم بهاري بود و بگذشت" را سوت ميزد.
در من كسي خودش را شخم ميزد
با گاوآهني كه به معشوقهاش
شبيه بود
و خشکسالی در همه چیز اتفاق
افتاده بود
آنقدر که ما برای شادی ابرها
خیرات میدادیم...
لال بودم
اما در چشمانت
ترجمه میشدم.
من دیکتاتوری بودم
که در سرنگونی مجسمه هایش
یَزله میکرد...
و حالا در این لحظه
چقدر دوست دارم
به شنیدن نام تو
اولین گلوله شلیک شود
همه ی دنیا همین است...