فرشید حاجی زاده
«مادرد» درد است و
ما. مادر همه دردهاست. مادری است که درد را با درد میزاید. عبدالرضایی شعرهایش را
نامگذاری میکند و دفترها را. نامگذاریها گاه راهنمای خواندن هستند و گاه عنصر
برجسته در آنشعر یا دفتر. مادرد نوستالژی است. شاعری که ریشههایش را کنده و بر
دوش گرفته اما خاکی میزبان ریشههایش نیست. حتما شنیدهاید که کسانی که اندامشان
را از دست دادهاند، درد چیزی که نیست را هم گاه احساس میکنند. شاعر در ایندفتر
همهجا درد میکشد حتی از چیزهایی که پشت سر نهاده اما دست از سر او برنمیدارند. انترناسیونالیسم یک
باور است اما میهن فراتر از باور است و بخشی از هویت و کاراکتر فرد است که نمیتوان
آن را جراحی کرد و دور انداخت یا به زور فراموش کرد. از در بیروناش کنی از پنجره
سرک میکشد. همیشه درگیر و گرفتارش هستی تا هستی. با هم نگاهی میاندازیم به دفتر
نخست اینکتاب آلبوم خانوادگی جایی که رگ و پی شاعر در آن، درد را بر دوش خود و
واژه میگذارد. نوستالژی از همانسطرهای نخست خود را جار میزند.و
من که مثل کالا به درهای این کوچه واردم/ هنوز همان اتاق کوچکم که از خانه کوچ کرد
همه تکنیکهای نگارشی و سخنسرایی یككتاب را نمیتوان در نوشتاری اینچنین، بررسی
كرد و تنها به تکههایی که نماینده اتمسفر كلی کتاب هستند تا جایی که توان قلم و
من باشد، پرداخته خواهد شد. و از لای اضلاع مرگ/ مثل اتاقی از این خانه رفته باشد
که خوشبخت شد/ دختری که خواسته باشد خویشم کند/ دانه بپاشد در صداش پیشم کند و...
همسانی آوایی و جناس در از لا و اضلاع و قافیهسازی در خویشم، پیشم و درویشم از
رویدادهایی است که در اینکتاب بسیار خواهید دید. هماهنگی توصیف و تشبیهها که میتواند
یادآور گونهای مراعات نظیر باشد نیز در اینکتاب فراوان است. برای نمونه چرخ زدن
چشم که با خانقاه و درویش هماهنگی دارد. شعر شعر زبان است اما زیاد زباندرازی نمیکند
و پا از گلیمِ پسندِ خواننده درازتر نمیکند مگر در جاهایی انگشتشمار که زبان به
سوی شطحواره و آشفتهسری پا میگذارد. چقدر این سمتِ هستی که هستم آن سمتی ترم
همه ایرانند/ پدرد! مادرد!
برادردم!/ حال من
از درد وخیمتر است/ نوشتن از من عقیمتر است. در اینکتاب سطرهایی هستند که برای
خود زیست جداگانه دارند و به گزینگویه میمانند و کم هم نیستند اما همه در خدمت
شعر هستند و از متن بیرون نمیزنند مانند دوسطر پایین همینتکه که در بالا آورده
شده است. موسیقی درونی شعر سنجیده و با لحن غمگنانه سرایش همخوان است. گاه پایانبندی
درخشانتر از باقی شعر میشود و حتی میتواند برای خود یک شعر کوتاه قدرتمند باشد
مانند: برای خودم که مثلِ برق رفتهام از خانه/ آدمی بودم/ حماقت کردم و شاعر شدم. بازیهای زبانی گاه
در بازی با معنا و فراروی از تکمعنایی چشمگیرند. از اینتکنیک زیبا در اینکتاب
کم نخواهیددید. برای نمونه: ماندهام چگونه این عکسها که از لبِ خنده برداشتهشد/
سینمای چشمهای گریه کردهاند.شاعر گاه با آوردن عبارتهایی مانند ول کن!، درست!
یا خب! روند رسمی شعر را میشکند و اینگونه مینماید که در نزد خواننده حضور
دارد. اینکار یعنی حس حضور شاعر، به بار صمیمیت و خودمانیشدن شعر میافزاید و در
خواننده حس خوب و کششی برای جلورفتن بر پا میکند. شاعر با آوردن واژگان بومی
گیلکی، دلتنگی خود را از زیستبوم خود نشان میدهد. گاه تهران و لندن و پاریس هم
پایشان به شعر کشاندهمیشود اما بهره بیشینه از آن جغرافیای دلانگیز شمال است.حجم
اندوه گاه آناندازه بزرگ است که به آزردگی کشیده میشود:بس است دیگر این همه زخمی
که برداشتیم/ ما که مادر نداشتیم/ زلزله بود/ که گهواره مان را تکان می داد.گاه
گفتوگوی کاراکتری بیرون از شعر در خدمت شعر و فضای نمایشی آن قرار می گیرد:چون
بوسهای که از لب فرار کرده باشد/ و دیگر طاقتِ دوری نداشته باشد/ آمده بود حالا/
بفرما میزد/ پیشغذا چه میل میفرمایین؟/ زنم دستور میدهد او مینویسد/ دخترم که
از لکّاته میترسد/ به آب نباتی فکر میکند که دارد میلیسد.شاعر گاه
شعر را میگوید – برای خوانندهای که خواهد خواند - و گاه تعریف میکند برای
خوانندهای که حس حضور شاعر را دریافته است. دگرگونی زاویه گفتار نیز اینحس را
بیشتر میکند: گاه سطرها به جملههای معترضه یا توضیحهای زیرنویس میمانند که روایتی
دیگر را به موازات روایت نخست پیش میبرند: واقعا که!/ تنبلی هم زیرِ پای تو لُنگ
انداخته پاشو!/ شده بود/ باور نمیکنم تا تنگِ غروب خواب دیده باشی/ نخوابیده بود/
چه نشستی بر صندلیهای دورِ میز نشستهای که چیدهای؟/ سیبی نچیده بود/ به اندازه
دو وعده بیشتر چریدهای چه دیدهای؟/
نخورده بود چیزی
ندیده بود.تنهایی در مرز میان افسردگی و نوستالژی، شعر را در مینوردد: او شاعری است
که در تجربه میزید و این تجربهکردن تنها درمان اندوه اوست: هنوز علی عبدالرضاییتر
از وقتی هستم که علی عبدالرضایی بودم/
فقط نمیدانم از
کجای نمیدانم آغاز و با یک نمیدانمِ بعدی آغاز/ و باز... بعد.../ از کجا بدانم
که بعدی کجاست؟ گاه دچار خودشیفتگی میشود تا خود را دلگرمی دهد و از پس نوستالژی
بر آید. درست است که آنسوی مرز است اما همچنان گرفتار اینسوست: اگر بخواهم کرمان
دوباره میآید که با من کنار بیاید/ اصفهان سوار زاینده رودش شده از دستم آب میخورد
که سن را/ برای همیشه از رو ببرد/ الکی حافظ حافظ میکنند برخی/ شیراز هم که تاریک
مویی لاغر مردنی ست/ همیشه عاشقِ من بود/ عاشقِ من است/ مرا میخواهد. و گاه پند میدهد:
من دارم مثل شِمع آب میشوم/ و بر قلبِ درحال آتشم میپاشم/ تو هم با تیرِ تازهای
که پرتاب میکنی/ آتش بیارِ معرکهای/ نگو جایی نداریم/ راهی نداریم/ ما
شاعریم/ به صفحه که میشود راه پیدا کرد.گاه زبان سوی شطح کشیده میشود: دیگر به
من نمیآید که بر منی با من بیاید/ وقتی سِمَت نداری/ یعنی که سمت نداری/ برو به
سمتِ برو که رفتم نرو که میمانی/ که از هرکجا نرفتم آ نجا ماندم/ به هرجایی رسیدم
آ نجا بودم/ قدمهای در قدیم رفت هی بسیار زدهام/ شدهام از حال رفته و فردا
دارم. دفتر دوم اینکتاب عشق تبلیغاتی نام دارد. فقط نمیبینی/ وگرنه میبینی/
پشتِ اینهمه کاغذ/ چگونه تبلیغ میشود یک دیوار/ جز در این صفحات/ که نشان میدهند
هنوز زندهام/ سالهاست مردهام.دفتر دوم پیرامون محیطی است كه
شاعر در آن گرفتار شده است. غم غربت نیست كه اندوه انبوهی است از گولزنكهای
هرروزهای كه انسانها را فرا گرفته است. واژههای خشنتری پایشان به شعر باز میشود. آدمهایی را میبینیم
كه عقدههای خود را مهربانانه بر سر هم آوار میكنند. توان برخورد با
محیط را ندارند و به جای آن از همدیگر انتقام میگیرند. غربت به او پنجهای
داده بود زمُخت/ که میتوانست سیب را له کند/ و همسری/ که وقتی کتک میخورد/
نمیتوانست گریه نکند. نباید به دوستی این دستهای آبکَی اعتماد کرد/ هیچ خوبی به
اندازه کافی خوب نیست. در اینمیانه داروی همیشه روای عشق شاید بتواند مرهمی باشد
یا آرامشی ببخشد بر گروه غمزدگان.
من یک نفرم/ و
حاضرم جای آن سه نفر را به دختری بدهم/ که حاضر است/ مرا به خوابی که او را میخوابد
ببرد. اما انتظار نشستن عشق هم بیهوده مینماید.
رود میرود رودخانه
در خانهام که در رفته ست؟/ یا زود زود است کمک بخواهم از این رود!؟/ دریا کجا میریزد/
در... یا ... !؟/ تو عاشقی که نارو به این قایق پارو شکسته میزنی/ یا من موجیام
که هرچه میگردد برنمیگردد