مسعود ضرغامیان
ترجمه شعری از Octavio Paz
بیوگرافی اکتاویو پاز
اوکتاویو پاز در سال در سال 1914 در مکزیکو سیتی چشم به جهان گشود. در
هفدهسالگی به نویسندگی و شاعری پرداخت. پدرش وکیل بود و پدر بزرگش، داستان نویسی
سرشناس. این هر دو در رشد و پرورش ذوق و استعداد پاز، تأثیر به سزایی داشت. در
حقیقت پاز در جوانی ارزشهای اجتماعی را از پدر و ادبیات را از پدر بزرگ خود آموخت
و سرانجام شاعری را به جای وکالت برگزید. پاز در سال ۱۹۳۷ به والنسیا
در اسپانیا
سفر کرد تا در دومین کنگره جهانی نویسندگان ضد فاشیست شرکت کند در
آنجا با لوییس سرنودا و تریستان تزارا
آشنا شد. در سال ۱۹۴۳ با استفاده از کمک هزینه تحصیلی بنیاد گوگنهایم به آمریکا رفت. در آنجا با شعر نوپردازان انگلو - آمریکایی آشنا شد. هم در این
کشور بود که مطالعه دامنهدار و عمیق خود را درباره هویت مکزیک آغاز کرد که حاصل آن کتابی شد به نام هزار
توی تنهایی. در سال ۱۹۶۲ پاز به سمت سفیر مکزیک در هند گماشته شد و به آنجا رفت. در آنجا با ماری
خوسه ترامینی آشنایی به هم زد و با او ازدواج کرد. خود گفته است این مهمترین
رویداد زندگیام پس از تولد بوده است. تأثیر تمدن هند
را میتوان در کتابهای متعددی که طی مدت اقامت خود در آنجا نوشته
است، بهویژه در کتاب «پرتوی از هند»، به خوبی مشاهده کرد. پاز در سال ۱۹۶۸ پاز در اعتراض به سرکوبی خونین تظاهرات آرام دانشجویان در مکزیک، قبل از شروع بازیهای المپیک، از مقام
خود کناره گیری کرد و از آن پس تا واپسین سالهای زندگی خود، سردبیری و نشر چند
مجله معتبر ویژه هنر و سیاست را عهده دار شد.
Across
I turn the page of the day,
writing what I'm told by the motion of your
eyelashes.
I
enter you,
the truthfulness of the dark.
I want proofs of darkness,
want to drink the black wine: take my eyes and
crush them.
A
drop of night on your breast's tip: mysteries of the carnation.
Closing
my eyes I open them inside your eyes.
Always
awake on its garnet bed: your wet tongue.
There
are fountains in the garden of your veins.
With
a mask of blood
I cross your thoughts blankly: amnesia guides
me to the other side of life.
Octavio Paz
عبور
روز را ورق می زنم
می نویسم آنچه که مژه هایت با اشاره به من می
گویند
درتووارد می شوم ای حقیقت ِ تاریک من
آیه های تاریکی را می خواهم
می خواهم شراب سیاه بنوشم
چشمانم رابردارم ویرانشان کنم
قطره ای شب
برنوک سینه ی تو چون میخکی اسرارآمیز
چشمانم رامی بندم
درچشم های تو بازمی کنم
همیشه بیدار برتخت لعل اش زبان خیس ِتو
درباغ رگهایت چشمه هایی است
با صورتکی از خون
خالی ازخیال تو می گذرم
وفراموشی هدایت ام می کند به سمت دیگر زندگی