احمد درخشان
خوابيده
زير سطرها
سرگيجه نميگذاشت بنويسد. درد ميپيچيد توي شكمش. از لبهي ميز ميگرفت
نفسزنان بلند ميشد و روي پاهاي آماسيده ميايستاد و دستش را اهرم ميكرد تا كمر
راست كند و به حياطي چشم بدوزد كه باد در آن جولان ميداد.
دختر از بالاي ديوار سرك
كشيد. پسر لاغر و تكيده زير نور خورشيد خوابش برده بود. كلمات از شرم در ذهن دختر
رنگ ميبازند.
انار رسيده روي شاخهي درخت پوكيد و خندهاش به باغ شكفت. سرخي، باغ
را فرا گرفت.
بايد سعي كنم اتفاقا رو سروساموني بدم. امروز از صبح اذيتم كردي.
خودكار كلمات را از سفيدي كاغذ بيرون ميكشيد.
نوشته بود: سنگ، روز، درخت. خواهد نوشت: تنهايي، كابوس. ماضي نوشتن.
مضارع. مستقبل.
بيخوابي به سرش زده بود. بلند شد چراغ را روشن كرد نكرد. روشنايي نميخواست.
ماه شعله ميكشيد. گرد و رسيده ميسوخت.
بوي گس ياس و كلماتي كه چرخ ميخورد ميان باغ، لاي شاخ و برگها و پشت
شيشههاي مات پنجره، از جرز پنجره و در به
اتاق نشت ميكرد به اشكال گوناگون درميآمد و در اتاق موجوديت مييافت. بوها، رنگها
و سايهروشنهايِ پنهان ميشدند اشكال هندسي؛ چون پيچكي دست ميانداختند دندانهها
و برآمدهگيهاي كلمات، حرفها و هجاها را ميگرفتند و خود را از دنياي موهوم و
ناشناخته بيرون ميكشيدند. با قامت بلند و شنل افراختهاش مقابلش ايستاد.
بعد از آن همه تنهايي، شببيداري و كاغذهاي سفيد بيشمار را
پركردن... گوشهي تاريك اتاق ايستاده بود. دستها، صورت، و چشمهايش را لمس كرد.
دستها گرم و واقعي بود. كلمه نيست بود. هست شد.
- كسي نبايد منو ببينه.
هاجوواج نگاهش ميكرد.
گفته بود.
كافييه بازم شروع كني به نوشتن.
نوشت.
شب خسخسكنان لم داده بود به ديوارها، هرهي پنجرهها. و روي آسفالت
بارانخوردهي خيابان خوابش برده بود. ناگهان ميان تاريكي نقطهي سفيدي هويدا شد
و تمام تاريكيِ ديدرس دخترك را انباشت. لبخندي زد و دستهايش را رو به باد گشود.
بيتابي ميكرد. درد مثل درختي ريشه ميدواند و ميخزيد توي رگهايش و
با خونش درميآميخت. حسي دردناك و خوشايند. دستش را روي شكمش كشيد گفت:« بايد يه
كم تحمل كني. ديگه چيزي نمونده.» خودكار را برداشت و رو صندلي جابهجا شد.
خُرخُر بيبي ميرفت ميچسبيد به قاب پنجره كه وُور وُورِ كلافهي باد
خودش را به شيشههاي تقولقش ميكوبيد. بيبي خواسته بود ببيندش، قمر ميگفت كسي
نميتواند او را ببيند جز خود قمر . بيبي ميگفت حتماً كاسهاي زير نيم كاسه است.
پدر كه كارد ميزدي خونش درنميآمد.
دكتر گفتهبود:« آقاي منتظمي آزمايش ادرار و خون مثبته. اينم از
سونوگرافي.»
اصلانخان تكيه داده بود به ميز پزشك.
- آخه اين امكان نداره دكتر. چطور بگم. اين اصلاً تا حالا...
مكث ميكرد. رنگبهرنگ ميشد.
- من كه عرض كردم اين ورپريده تا حالا يه مرد هم به خودش نديده.
باور نميكردند. برادرش امير با لگد محكم به شكمش كوبيده بود.
- من اين حرومزاده رو ميكشم. حتماً دور از چشم ما شبا يكي از رو
ديوار خودشو ميكشه بالا.
بيبي گفته بود.
- بفهم چي ميگي؟ به اين روي قبله شب و روز پيشش بودم. هيشكي پاشو تو
اين خونه نذاشته.
پدر آمده بود تو اتاق و زانوبهزانو نشسته بود. قمر طرح داستاني را مينوشت.
از لبهي ميز گرفت تا بلند شود. سنگين شده بود. پدر دستش را گذاشت رو شانهاش.
نشاندش.
گفت: «ميدونم كه اشتباه كردم. من در حق تو خيلي... »
خودكار را كوبيد روي ميز.
گفته بود: «با سليطه كه نميشه طرف شد. آدم كه حيا نداشته باشه بايد
ازش ترسيد. اينمون مونده كه بگن دختر اصلانخان ...»
خواست دست قمر را بگيرد.
- فقط كافييه بهم بگي كيه. خودم...
قمر دستش را كشيد.
پدر زود عصباني ميشد. چشمهاش ميشد كاسهي خون. طناب را بست به كمرش از چاه پايين رفت. ته چاه
تاريك بود. از دور روشنايي ديد. به طرفش رفت. حياطي ديد كه دور تا دورش اتاق بود.
رفت تو يكي از اتاقها. پسر زيبايي ديد كه بادبزني به دست گرفته بود و ديو را باد
ميزد. پسر لباس خدمتكارها تنش بود. همين كه چشمش افتاد به دختر گفت: «قمر تو كجا،
اين جا كجا؟ اگه ديو از خواب بيدار شه ميكشدت.» قمر گفت: «اصلاً نترس فقط بگو شيشهي
عمر ديو كجاست؟» پسر نشانش داد. روي رف بود. قمر شمشيرش را از غلاف بيرون كشيد و
با نوك آن زد به شكم ديو. ديو از خواب پريد قمر را گرفت بلند كرد تا بخوردش. قمر
فوري شيشهي عمر ديو را برداشت كوبيد زمين. ديو آه بلندي كشيد و مانند چوب خشكي به
زمين افتاد.
بيبي گفت: «ديگه بايد راستشو بگي دخترم.»
- چرا باور نميكني بيبي. ما با هم عروسي كرديم.
- بازم كه شروع كردي ننه. فكر كردي بچهم؟ اونا همهش قصهان.
بيبي پاك زده بود زير حرفهايش.
پدر گفت: «بيبي بهش بگو شب خواستگار مياد.»
پاهاي كوچكش را از زير پوست لمس كرد.
هرچي دوست داري لگد بزن. آروم و قرار كه نداري. اگه مؤدب باشي يه قصه
برات ميگم.
خاتون از خواب بيدار شد و نزديك بود از ترس پس بيفتد. قلب كوچكش مثل
قلب گنجشكي ميتپيد. كنار نرهغول گت و گندهاي خوابيده بود، بدهيبت و ترسناك. خاتون
آهي كشيد. عين خرس خرناسه ميكشيد. از صداي آه خاتون تكاني به هيكل نتراشيده و
نخراشيدهاش داد و از خواب پريد. قهقههاي زد گفت: «عزيز كوچولوي من! رنگت چرا
پريده؟...»
خاتون پرسيد: «تو كي هستي؟ »
غول بيشاخ و دم گفت: «شوهرت... هه هه هه ... ديشب وقتي خواب بودي
بابات شوهرت داد به من. »
خاتون يك مشت برگ درخت جادو داشت كه اگر يك تكه از برگش را ميخورد
مثل پرندهاي بال درميآورد و پرواز ميكرد. دست كرد تو جيبش. برگ نبود. يادش
افتاد ديشب وقتي ميرفت حمام گذاشته بودش
روي تاقچه. زد زير گريه. اشكها باران شد باريد. خانهي ديو يك جايي بين ابرها
بود.
بدون قصههاي بيبي نميخوابيد. پدر ميگفت نبايد به بچهها از اين
قصهها گفت و هواييشان كرد. قمر ولكن نبود. ميشد سايهي بيبي. او هم مينشاندش
رو زمين و همينطوركه زمين را جارو ميكرد يا سيبزميني و پياز پوست ميكرد براي
هزارمين بار قصهها را تعريف ميكرد.
ديو بهش گفت:«از اين حياط ميري حياط دوم ازاونجاميري حياط سوم.
اونجا آبي رد ميشه.»
ميپريد وسط حرفش: «وقتي شهربانو از چاه بيرون اومد رفت دنبال گاوش.
يه دفه ديد جلو پاش روشنِ روشنه. وقتي از آب سفيد صورتشو شسته بود يه ماه رو
پيشونيش و يه ستاره رو چونهش دراومده بود.»
قمر شهربانو نبود. مار سياه دو سري بود كه سرآدمها را ميخورد. به
قول باباش وقتي به دنيا آمد سر مادرش را خورد و حالا ميخواهد سر آنها را بخورد.
دزدكي ميرفت اتاق مادر. كمد را باز ميكرد، لباسهاي مادر را بو ميكشيد.
جواهرات را به گردنش ميآويخت. پيراهن حرير سفيد مادر را تنش ميكرد روبهروي آينه
مي ايستاد. احساس ميكرد كاملاً شبيه مادري شده كه هرگز نديده بودش. از كتابخانه
كتابي برميداشت و رو به باغ مينشست. اولين كتابي كه خواند داستان پسركي بود كه
در ستارهاي دوردست با گل سرخي زندگي ميكرد.
انگار آهن مذاب ريختند توي رگهايش. گُر گرفت. نفس عميقي كشيد و چشمهايش را بست.
پدر گفت: «كشيدي به اون خدابيامرز همهش تو خواب و خيالي.»
خاتون كفش آهني به پا و عصاي فولادي به دست راه افتاد. راه دور و دراز
و پرخطري در پيش بود. هفت كفش آهني پاره شد و هفت عصاي فولادي از بين رفت ولي خبري
از پسر نبود. خشكيها و درياها را پشت
سرگذاشت. به شهر كوتولهها رسيد.
قمر به بيبي گفت: «مامان نمرده، هميشه تو اتاقش نشسته رو صندلي و به
حياط نگاه ميكنه.»
نشسته بود رو صندلي لهستاني كهنه و كتاب نيمخواندهاي توي دستش
بود. تنش گرم شد. كتاب از دستش افتاد.
نفسش بالا نميآمد. ترسيد. احساس تندي بود مثل انفجاري مهيب. كشو ميز تحرير را
بيرون كشيد، خودكار و كاغذ برداشت نوشت.
كاغذ اول را پاره كرد و دوباره نوشت. زمين پر شد از كاغذهاي سياه با
خطوطي درهمبرهم. آخرين برگ دفتر را جدا كرد و جلد زرد رنگ را روي زمين انداخت.
مينوشت و پاره ميكرد ميداد بيبي تو حياط با آنها برگهاي خشك را
آتش بزند. پدر گفت:« اينم از ديوونگي جديدمون. خدايا آخه من چي كار كنم؟»
زيبايي توي باغ، ميان بوتههاي گل سرخ در حركت بود. روز اول سياهي
بود. هيچ بود. كلمه انسان شد.
قمر گفت:« يعني ميشه؟»
بيبي گفت:« ديگه داري بزرگ ميشي. بايد به فكر آدماي واقعي باشي. حور
و پري مال قصههاس. هيشكي تا حالا عروس پسر شاه پريون نشده كه دوميش تو باشي.»
بلند شد چرخي توي اتاق زد و دوباره پشت ميز نشست. سنگنين و كند قدم
برميداشت.
- خيلي دلم براش تنگ شده. حتماً تو هم بايد دلت لك زده باشه واسه
بابايي.
خودكار را برداشت و به ورق كاغذ نگاه كرد كه تا نيمه سياه شده بود.
- هنوز شبِ كاغذ كامل نشده. امشب بازم بايد بيرون بياد. اگه ورجهوورجه
نكني برات قصهي دختري رو ميگم كه عاشق يه ستاره شد. خب آروم بگير تا بگم برات.
تو روزگار قديم زن و مردي با دختر دردونهشون زندگي ميكردن...
خاتون چشمهايش را كه باز كرد خودش را توي باغ بزرگي ديد. هرجور گل كه
بخواهي آنجا بود. رود شير و عسل زير درختها جاري بود. پسرك از پشت درختي بيرون
آمد. پريشان بود. گفت: مگه نگفته بودم...
نياز به كلماتي مانند روشنايي، كنج روشن اتاق، تاريكي محض، چراغ برق و
ظاهرشدن دارد. نياز به كمي خون كه به كالبد كلمات بچكاند.
كلمات جمع ميشوند و كش ميآيند و پيچ و تاب ميخورند؛ دخترك صداي
دلنشينش را ميشنود. از ميان كلمات چشمهايش را باز ميكند، خم ميشود و خودش را
از صفحه جدا ميكند. لباس سفيدي به تن دارد موهاي بلند سياهش رو شانههايش ريخته.
كش و قوسي به خودش ميدهد و از پوستهاش بيرون ميآيد و مثل مار در تاريكي ميخزد.
- آروم بيبي بيدار ميشه.
- نترس بيدار نميشه. اون نميتونه بشنوه.
ميخزد و دور او حلقه ميزند. ميپيچد و بالا ميآيد. چشمهايش برق
عجيبي دارند.