عباس حبیبی بدرآبادی
کرکرکرکرات
می
رقصد ترک می کند مرا شاید عقل
می رقصد میان اجساد مومیایی رهبان ها و راهبه ها
و پر شده بازار از چشم و
منخرین و در امعاء و احشاء
می
چرد گربه ی بابلی
ترکم می کند از گوش هام با وزوز مگس های بابلی رقصان
مادر ازلی آمیزد گل با خون
و گوشت بزاید ایزد ـ انسان
از مزار شاه چشم گربه بیارند برای موزه ها
هوش آسمانی از دانه های باران پریده
می رقصد می خواند:
ـ هرکه
می جنگد احمق است جز آن که می جنگد با جهل!
ترکنده وزوز مگس های بابلی
می ترکند در مرثیه ها
و هنگامه ی تلخ و شیرین شکستن
در دروازه ها
آسمان با شعله های سرخ
روشن
ای نور دیده ی ژرفاها کرکرات
عقل ترک می کند مرا با
تندیس قلب تو از سنگ
زیگورات
را دغدغه هات برده تا هفتمین طبقه
بنا- خداهات بسوزند بی
عقلی
از بسط
گل و لای در اقیانوس رستگاری ما
من در
انتظار معجزه ی ابرهایم شاید کرکرکرکرات
اسراهای جنگی بی خواب از خواب
پستان های هوس
یک دم که
چشم هاشان باز و بسته می شوند
دیوارها نشت می کند از
رسوایی غول نرم دریایی
اختلاف
عارفانه های ما در علف های هرز
می
رقصد میان خداهای آفریننده و
شورش گر
کرکرکرکرات تو تولای جلی کن
عقل می
رقصد یعنی نباش دربند سبیل گربه ی ایرانی
یعنی نباش دربند سبیل افسرده ی گربه ها