افسانه نجومی
یک شعراز افسانه نجومی
انتهای پیادهرو
1
از همین زوایه حلول
کن
با عقربههایی که ازحواس زمین دقیقترند
بعد
دنبال زنی بگرد
که انگشتاناش را لای سقفهای نمور چکانده است
لای سقفهای نمور موهایت با من حرف میزند
به تماشای تو بر میگردم
از قصه
سطر
جمله
خیابان
و کاغذهایی که رنگ باطلاشان
لای سقفهای نمور چرخ میزند
مسیر کمی دارد
انتهای پیاده رو.............
انعکاس غبار بیابان را خشک میکند
2
میتوانستم به جانب نبکاها حلول کنم
نمک تباهی انگشتانم را برچسب دوباره میزند
برای تکاندن گلدان شمع محالترین تصور است
آستین در باد تکاندهام رعد اتفاق بیفتد
یک مشت نخل
خواب سرکشیدن از بلم
و رودخانهایی که شاید کمی دیرتر از همیشه
شن زار دقیقههای خودش بود
تقدیر کارون لبهای خشک زده میکشد
صخرههای برهنهتر
سنگریزههای لبالب
فنجان میزنم غبار
فنجان میزنم حفرههای چسبیده به انحنای زمین
یادت نمیرود
همیشه در تکلم دیوار داستان بلندتری
است
شتک زدن بی هیچ نشانه کوهستان را حاشا میکند
برگردم
تکانههای زمینی و گوشوارهایی که در لالترین شریان درختی زلزلهترند
ابهام این شب برفی را به عهده نمیگیرد
و این روزها که ماه
تصور دیگری است