جواد نعمتی
از حال و روزم می شود
فهمید این روزها بدجور دلگیرم
مثل درختی خشک و بی
ریشه تا آخر پاییز میمیرم
تو خاک باران خورده ی
ممنوع بعد از سقوط تخت جمشیدی
من جاده ای جا مانده
از دیروز متروکه ای در دست تعمیرم
زیبا یی ات اسطوره ی
پاییز نظم جهان را منحرف می کرد
وقتی که با من هم نفس
باشی آماده ی هر گونه تغییرم
تصویر تو بیداد شیطان
کوه در نیمه ی پایانی خرداد
شرجی ترین مردادم و
افسوس درمانده ی تکرار و تکثیرم
دستان سر سبزت بهارم
شد جغرافیای بیقرارم شد
عطر تنت می پیچد یک
آن گل می دهدحتی عرق گیرم
چشمانت از آیینه ی ماشین
زل می زد و دیوانه ام می کرد
حس می کنم نزدیکم و
دوری دست تو را وقتی که می گیرم