فرشته وزیری نسببیوگرافی شاعر:
سیلویا پلات، شاعر و
نویسنده آمریکایی در
اکتبر ۱۹۳۲ در بوستون متولد شد. پدرش در پانزده سالگی از شرق آلمان به آمریکا مهاجرت کرده بود و در دانشگاه بوستون کرسی
استادی زیستشناسی را داشت. مادرش که از خانواده ای اتریشی بود در همان دانشگاه ادبیات
انگلیسی و آلمانی خوانده و معلم بود. سیلویا هشت ساله بود که پدرش را، که بسیار ستایشاش میکرد، از دست
داد. مدت کوتاهی بعد از مرگ پدر او شروع به نوشتن شعر کرد.شعر ها و داستان های
کوتاهی که می نوشت بسیار مورد توجه قرار گرفتند و حتا چند جایزه هم دریافت کرد. در
سال۱۹۵۳وقتی فهمید
که در کلاس نویسندگی فرانک اوکانر پذیرفته نشده دچار افسردگی شد و چند ماه بعد برای اولین بار اقدام به
خودکشی کرد.اما برادرش او را نجات داد. دربیمارستان روانی چند ماه تحت درمان و
روانکاوی، از جمله مداوا با شوک الکتریکی، قرار گرفت.تنها رمان او، "حباب
شیشه ای"، در مورد وقایع این دوره است.
در سالهای بعد، او
با استفاده از یک بورس تحصیلی به بریتانیا رفت. در دانشگاه کمبریج با تد هیوز، شاعر مشهور انگلیسی، آشنا شد و در ۱۹۵۶ با او ازدواج کرد. اما بعد از
به دنیا آوردن دو فرزند خود و اختلاف با تد هیوز دچار بحران روحی شد و یک سال بعد
از جدا شدن از هیوز در پاییز ۱۹۶۲، دوباره با گاز خودکشی کرد.بسیاری از علاقهمندان
سیلویا پلات، بیبندوباری تد هیوز را عامل از هم پاشیدگی روانی وی و خودکشی او میدانند
و بارها عنوان هیوز را از روی سنگ قبر او کندهاند.
از سیلویا پلات پنج
مجموعه شعر به جا مانده است: غول وسایر
اشعار،۱۹۶۰ / پری دریایی، ۱۹۶۵/ گذر از آب ۱۹۷۱/ درختان زمستانی ۱۹۷۲/ مجموعه
اشعار ۱۹۸۱ . مجموعه اشعار او در سال ۱۹۸۲ جایزه پولیتزر را گرفت.
غیر از رمان و شعر، سیلویا
پلات از سن یانزده سالگی تا هنگام مرگش یادداشت روزانه هم می نوشت. گزیدهٔ
یادداشتهای او، که یادداشتهای سالهای ۱۹۵۰ تا ۱۹۶۲ را در بر میگیرد با مقدمهای از تد هیوز وویراستاری فرانسیس
مککالو در ۱۹۸۲ به چاپ رسید. البته تد هیوز آخرین یادداشتهای او را که مرحلهٔ آخر
زندگی او را بازگو میکردند از بین برده است. او علت را حمایت از فرزندانش دانسته
است.
برگردان از وزیری نسب
بیان تغییری که در من داده ای آسان نیست،
اگر امروز زنده ام، پیش از آن مرده بودم.
اما آزاری نمی دیدم از مردگی،
به روال معمول ادامه می دادم، به سان سنگی.
این نبود که مرا فقط کمی تکان دهی،
یا چشم کوچک تارم را،
به دیدن آسمان روشن کنی،
بی امیدی به درک آبی آن یا ستارگان.
نه! این نبود. من ماری بودم،
در میان صخره های سیاه،
با سیماچه صخره ای سیاه
در شکاف سپید زمستان خفته بودم،
همچون دیگر همسایگانم، بدون بردن لذتی.
در میان میلیون ها گونه ی به کمال تراش خورده،
که هر آن می ریخت و ذوب می شد.
گونه های من از سنگ سیاه بود.
فرشتگانی که بر سرشت های تیره اشک می ریختند
بدل به اشک شدند.
اما مرا قانع نکردند.
اشک ها
یخ زدند،
هر کودنی حفاظی ازیخ به سر داشت،
و من همچنان خوابیده بودم، چون انگشتی خمیده .
در آغاز هوایی بودم رقیق،
قطره ای محبوس در یک شنبم،
شفاف چون اشباح.
در میان انبوهی از سنگ های بی شکل.
نمی دانستم چه کنم با عشق،
سپس درخشیدم، خرد و کوچک چون موری،
و خود را گشودم، تا جاری شوم چون سیالی،
در میان ساقه های گیاهان و پنجه پرندگان،
فریب نخورده بودم، تو را بی تامل شناختم.
سنگ و درخت بی سایه ای می درخشیدند،
و انگشتم چون شیشه شفاف می شد.
من چون شاخه کوچکی در بهار می شکفتم.
بازویی و پایی، بازویی و پایی،
این گونه اوج گرفتم، از سنگ به ابررسیدم.
اکنون خداگونه ام در این دگرگونی جان
شناور در فضا، پاک چون لایه ای ازیخ،
وه، چه
موهبتی!
Love Poem
Silvia Plath
Not easy to state the change you made.
If I'm alive now, then I was dead,
Though, like a stone, unbothered by it,
Staying put according to habit.
You didn't just tow me an inch, no-
Nor leave me to set my small bald eye
Skyward again, without hope, of course,
Of apprehending blueness, or stars.
That wasn't it. I slept, say: a snake
Masked among black rocks as a black rock
In the white hiatus of winter-
Like my neighbors, taking no pleasure
In the million perfectly-chisled
Cheeks alighting each moment to melt
My cheeks of basalt. They turned to tears,
Angels weeping over dull natures,
But didn't convince me. Those tears froze.
Each dead head had a visor of ice.
And I slept on like a bent finger.
The first thing I was was sheer air
And the locked drops rising in dew
Limpid as spirits. Many stones lay
Dense and expressionless round about.
I didn't know what to make of it.
I shone, mice-scaled, and unfolded
To pour myself out like a fluid
Among bird feet and the stems of plants.
I wasn't fooled. I knew you at once.
Tree and stone glittered, without shadows.
My finger-length grew lucent as glass.
I started to bud like a March twig:
An arm and a leg, and arm, a leg.
From stone to cloud, so I ascended.
Now I resemble a sort of god
Floating through the air in my soul-shift
Pure as a pane of ice. It's a gift.