محمد حسن مرتجا
الفبای آب
این دور است و آن نزدیک
پایی که مرغانگی می کند
و بر می چیند هر چه (دون) را
و باز پر و بالی می تکاندو... وباز
حیف
اینجا دستم هیچ وقت از خزه های ته رود
برنگشت
وگرنه از او حرفی رها، در الفبای آب
لب ها در لب ها
و چشم ها در چشمهایت می گذاشتم
هر روز از بازوانت هر چه بیشتر ، ساحل
گرفتن
از گونه هایت ، نقش عبور پرندگان را
شنیدن و دیدن
سینه ات را از سفید کوه نوشیدن
ای ... تو همانی!
و اینکه آدمیان گاه زلزله ی هفت
ریشتری اند
به آنی فرو می ریزند بر تن و سایه ات
عشق بازی را لا به لای آوار جا می
گذارند
و سگ ها از بوی عشق و نجات ناتوانند!
هر چند زلزله کارش را تمام کرده و
رفته
ارگاسم عشق بازی آن میان ناتمام مانده
حتی اگر مرده یا زنده باشند
چه فرقی می کند !
دستی دور که در دستم زنگ می زند
کلمه ای بر می دارد، آرام گوش می دهد
چه می گوید ؟
آسمان است که در دهانم می افتد
زمین است که در چشمانم، دُو دُو می
زند
که دنیا خرفت تر از آن است
که به جمهور زمین بیاندیشد
شعر دوم نام عشق
عشق بازیِ گربه های دریایی را می
شنوی؟
دریا تکیه داده به قشم گژ و مژ
و اسمان مست مست سیاه مست
گردنش را می بوید و می بوسد
لحظه ای بعد اخرین فانوس دریایی خاموش
می شود
و سوت کشتی بر لنگر گاه بر پیشانی خیس
ملوانان امضا می شود
بنده گان ساحل با مهر غروب بر کتف
در صفی بلند به شب می ریزند
من هامن!
چراغ پیه سوز شرجی
بر ساحل تنها می سوزم
و لاک پشت ها از دریا به ساحل می ایند
واز لاکشان اهوانی بیرون می ایند
و به تاخت به سوی دشت می تازند