پانته آ صفایی
يك به يك دارد حقيقت
ميشود ترديدهام
مثل برگ زرد ميريزد
زمين اميدهام
سرزمين موجهاي بيقرارم،
هر غروب
توي تشتي سرخ ميغلتد سر
خورشيدهام
درد من كهنه است يك
عمراست مي افتند با
اره هاي خوني ضحاكها،
جمشيدهام
رفته اي و... گيسوي
مجنونشان را ريختند
عاقبت بر دوش جوهاي
خيابان، بيدهام...
(كاشكي پيغام گير صوتيت
روشن نبود!
من كه ميدانم نميترسي
از اين تهديدهام!
من كه ميدانم نشستي روي
مبل راحتي
هي غلط ميگيري از سين
هام از تشديدهام!
من كه ميدانم برايت
لكنت من مسخره است!
ميخ ميخندي به بغ بغضم
به تأ تأكيدهام...)
نيستي... من شمع روشن
مى كنم در هفت سين...
عصر عاشوراست بعد از تو
تمام عيدهام
قصه هايم از نفس تنگي
به اغما رفته اند
شهرزاد خسته اي در عصر
دي اكسيدهام
شعر دوم
در خلوت پامير حاﻻ
هفتصد سال است تنها صداي زوزه هاي باد مي آيد
يك زن كه آنيماي يك قوم
فراموش است هرشب درون غار دارد سنگ ميزايد
اين زن كه آنيماي يك ايل
است ايلي دور (مردان دسته جمعي خوابيده در يك گور)،
بانوي عرياني كه در
عريانيش مستور، بايد طلسمي كهنه را در خويش بگشايد
بايد خودش فانوس باشد
پيش پاي خويش، اين زن كه با ته لهجه ي هند و اروپاييش
با آن نگاه شرقي پيوسته
پرتشويش، بايد شب خاموش را تنها بپيمايد
در خلوت پامير و در
درياچه ي آرال يك زن كه مادر نيست، حاﻻ بعد صدها سال
در زير نور ماه دارد
ورد ميخواند چون امشب اين زن، اين زن اسطوره اي بايد...
زن نيست!... گويا
مادياني خسته از گله است، كه چشمهايش را كسي با بوسه اي بسته است
يك ماديان چابك اما
پير... خيلي پير! كه هفتصدسال است تا در سينه ي پامير
در غار يالش را به سنگي
تيره ميسايد
در غار
يالش را
به سنگي تيره ميسايد...