پیمان فرهادی
از عرض خیابان داشتم عبور می کردم
داشتم به عرض می رساندم
جوان بودم توی عکس هایم
بر عکس این روزها
که یک جنازه توی خودم حمل می کنم
قطار قطار از ریل خارج می شوم
و درست در جایی که می خواهم مطلبی را به عرض برسانم
حرفم تمام می شود
قطار می ایستد
و جنازه ای مرا بر می دارد
با خود می برد
جایی در در اول مطلب
که می خواستم به عرض برسانم
چالم می کند
می خواستم بگویم
...
شعر دوم
کارون سرش درد می کند
راه می افتد
پشت خط رییس جمهور گیر می کند
جبران خلیل جبران می شود
حافظ می شود
لورکا را خطاب می کند :
آقای آب !
از پل های متعددی می گذرد
به خانه می آیم
پشت میز می نشینم
و شعری می نویسم
شعری که به من می گوید :
سلام جناب کارون !
امروز
حرفی برای گفتن ندارم
پیمان فرها دی