بوی نان و نم گرفتیم
در روزگاری که باران ما را نمی شوید
وقتی به جای بوی عیدی و وعده ی برآمدن
جوانه
برگردانده شدیم به خالی موعود
به درگاه پر از تارهای بی تپش
که نه می نواختیم، نه می نواخت ، نه می
خورد
و انتظار هنوز آهسته و پیوسته می تپید
از ما تنها چشم مانده بود
که هی شکافتیم و می دوختیم و گره می
خوردیم
اینجا خزه ها خوب خرم اند و تازه
و زخم هایی که بخیه روی بخیه می خورند و
همچنان
فرصت جوش ندارند و می خراشند بی ناخن
لب می گزیم که مگو/ که مگوییم / که
مگویند
اسراری را که ما هویدا می کرد و هولناک
نترس دخترکم من ماسک را هر روز می زنم
دستکش ها را می پوشم/ می پوشند مرا
ما به نفس کشیدن زیر سطوح نمدار عادت
داریم
حرفی نمانده برای گفتن/ رازی برای ابراز
ما تنها به ابرهایی می نگریم که از بی
زبانی
برق را نعره می کشند و رعد را برمی
گردانند
ما از پنجره ، پنجه می کشیم بر گونه های
کبود
که فقط قدری بلندتر از پلک های پریده ی
ماست
از بالای برآمدگی های نگران
دره ها، اجابت غلتیدن مدام است
دست ات را به من بده
می خواهیم یکسره
از نای و نم ، به نون و یا بغلتیم
جایی که ما را نمی بُرند
شعر دوم
پرندگان
بیرون پنجره
که خوش می
خوانند هم آواز و رها
مرز را و
خانه را بی خیال
خانه
کجاست؟ دوست کجا؟
جمع کجا و
تنهایی کجا؟
وقتی ما
به دیوارها معتادیم
و دست به
دامان پنجره های نگشوده
وقتی
کامیون انگار چرخ هایش از روی مخ من می گذرند
وقتی
دعوای زن و مرد همسایه و راننده های بی فرمان
سر مرا می
گرداند و می گردم در غبار پشت شیشه
وقتی سکوت
سرایت می کند و راه می افتد توی اتاق ، توی عکس ها
و توی
صدای من ، وقتی در دلم یکی یکی همه را می خوانم
خانه ی من
، اتاق من ، صندلی من
تکیه کرده
اند به من، و من لم می دهد
روی خیالی
که نه خانه دارد نه لانه ای که پر بکشد
من می
تواند توی خانه بنشیند
و دنیا را
خالی کند/ خالی را خوش
خوش خیالی
ارثیه پدری ما بود
که بین
برادران به بنیامین رسید
یوسف
خوشحال خوش خیالی هاست
و زلیخا
درون خانه زخمی
شمع را نه
بیرون می برم نه می کشم*
بگذار
همسایه بداند
خانه ها
خیالی بیش نیست
....
دست می
کشد پشت شیشه
پاک می
کند غبارم را
نسرین_فرقانی
*شمع را
باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به
همسایه نگوید که تو در خانه مایی (جناب سعدی)