ان سکستون (انگلیسی: Anne Sexton؛ ۹
نوامبر ۱۹۲۸ – ۴ اکتبر ۱۹۷۴) شاعر آمریکایی بود. وی در سال ۱۹۶۷ برنده جایزه پولیتزر
برای شعر شد. او یکی از پیشگامان و نامداران جنبش شعر اعتراف است که رویکردی
تابوشکنانه به نابرابریهای جنسیتی موجود در زبان و هنر داشت
زندگینامه
ان گری هاروی در ۹ نوامبر
۱۹۲۸ در شهر نیوتون، ماساچوست به دنیا آمد. مادرش ماری و پدرش رالف دو دختر بزرگتر
از ان داشتند. ان بیشتر دوران کودکیش را در بوستون سپری کرد. در سال ۱۹۴۵ به مدرسه
شبانهروزی راجرز هال در لوول، ماساچوست رفت. چندی بعد نیز، یک سالی را در کالج
گارلند در بوستون درس خواند
سکستون مدتی را به عنوان
مدل در آژانس هارت کار کرد. در ۱۶ اوت ۱۹۴۸ با آلفرد مولر سکستون ازدواج کرد و تا
سال ۱۹۷۳ با یکدیگر زندگی کردند. آنها دارای دو دختر به نامهای لیندا گری و جویس
لد بودند
در ۴ اکتبر ۱۹۷۴ پس از آن
که ان سکستون ناهار را با کومین صرف کرد به خانه بازگشت، کت خز قدیمی مادرش را پوشید،
انگشترها را از دست درآورد، لیوانی ودکا برای خودش ریخت، در گاراژ را قفل کرد و
ماشین را روشن کرد
آن سکستون، که رابطه
دوستانهای با سیلویا پلات داشت، دربارهٔ خودکشی و مرگ گفته بود
«سیلویا و من ساعتها و با جزئیات کامل
دربارهٔ اولین خودکشی مان حرف میزدیم. خودکشی در جایگاهی متضاد از شعر است. ما با
اشتیاق از مرگ حرف میزدیم و همچون پروانه که به سمت چراغ کشیده میشود، به وسیله
مرگ مکیده میشدیم»
کتابشناسی
به سوی تیمارستان و نیمه راه بازگشتن (۱۹۶۰)
همه زیبارویان من (۱۹۶۲)
زندگی یا مرگ (۱۹۶۶)
اشعار عاشقانه (۱۹۶۹)
دگرگونی (۱۹۷۱)
کتاب حماقت (۱۹۷۲)
مرگ دفترها (۱۹۷۴)
جدال با خدا (۱۹۷۵)
شماره ۴۵ خیابان بخشش (۱۹۷۶)
سرودههایی برای دکتر ایگرگ (۱۹۷۸)
عکس دو نفره
نوامبر سی ساله میشوم
تو هنوز کوچکی
در سال چهارم زندگیات
میایستیم به تماشا
برگهای زرد عجیبی را
که آویخته در باران زمستان
خیس میشوند و به زمین میریزند
سه پاییزی را به یاد میآورم
که تو اینجا زندگی نمیکردی
آنها گفتند
دیگر نمیتوانم تو را
بازگردانم
چیزی به تو میگویم
چیزی که هرگز عمیقاً
نخواهی فهمید
هیچگاه
هیچیک از فرضیههای پزشکی
به اندازه ی این برگهای
مصیبتزده
که رها میشوند
درباره ی مغزم
توضیحی واقعی
ارائه نخواهد داد
نخستین بار که آمدی
من که دوبار دست به خودکشی
زده بودم
نام مستعارت را "دهان
کج" گذاشتم
تا اینکه تب در گلویت به
صدا درآمد
و من بالای سرت
مثل یک پانتومیمباز حرکت
میکردم
فرشتههایی زشت با من حرف
میزدند
ملامتهایی که برزبان میآوردند
متعلق به من بود
همچون جادوگرانی سبزرنگ در
سَرَم
یاوه میگفتند
و میگذاشتند حکم
مجازات
مثل شیری خراب چکه کند
انگار آن حکم مجازات شکم
من را شست
و گهواره ی تو را پر کرد
دِینی قدیمی
که باید میپرداختم
مرگ
آسان تر از چیزی بود
که گمان میکردم
روزی که زندگی
تو کامل کرد
اجازه دادم جادوگرها
روح خطاکارم را ببرند
تظاهر کردم مردهام
تا اینکه مردان سفیدپوش
با بیدفاع رها کردن من
در میان چرندیاتی همچون
جعبههای سخنگو
و تخت الکترویکی
مرا شستند
و سم را از بدنم بیرون
راندند
با دیدن اتوی شخصی در ان
هتل خندهام گرفت
امروز برگهای زرد میریزند
میپرسی کجا میروند؟
میگویم
امروز هر برگ
یا به خودش معتقد بود
یا فروافتاد
بچه ی کوچکم جویس!
امروز
خودِ خودت را
هرجا که زندگی میکند
دوست بدار
خدایی ویژه وجود ندارد
که به آن رجوع کنی
یا اگر وجود دارد
پس چرا گذاشتم
در جای دیگری بزرگ شوی؟
زمانی که برگشتم تا صدایت
کنم
چرا صدایم را نشناختی؟
هیچ یک از فرضیهها
درباره ی درختهای سپید و
داروشِ فردا
کمکت نخواهند کرد
تا روزهای مقدسی را
که باید از دست بدهی
بازشناسی
زمانی که خودم را دوست
نداشتم
قدمهای لرزانت را دیدم
تو دستکشم را گرفتی
و سپس برف تازهای
بارید
برایم نامهها و خبرهایی
از تو فرستادهاند
و من کفشهای مخملی درست
کردم
که هیچوقت به کارم نخواهند
آمد
جادوگرها گفتند
با مادرم زندگی میکردم
تا زمانی که
به اندازه ی کافی بزرگ شدم
تا بتوانم خودم را تحمل
کنم
اما هیچگاه ترکش نکردم
جای آن دادم پرترهام را
نقاشی کنند
در راه بازگشت از
تیمارستان
به خانه ی مادرم در گلاستر
ماساچوست آمدم
این طور شد که آمدم تا او
را داشته باشم
و همینطور شد که از دستش
دادم
مادرم گفت:
نمیتوانم خودکشیات را
ببخشم
و هیچوقت نتوانست
جای آن داد پرترهام را
نقاشی کنند
همچون مهمانی معذب زندگی
میکردم
مثل چیزی نیمهتعمیر شده
بچهای بیشازحد بزرگ شده
به یاد دارم
مادرم همه ی تلاشش را بکار
بست
مرا به بوستون برد
و داد مدل موهایم را عوض
کنند
نقاش گفت:
مثل مادرت میخندی
برایم اهمیتی نداشت
جای آن دادم پرترهام را
نقاشی کند
در آنجایی که من بزرگ شدم
کلیسایی بود
با کمدهایی سفید
که ما را در آن حبس میکردند
ردیف به ردیف
مثل پیوریتنها
یا همقطاران یک کشتی
که با هم آواز میخوانند
پدرم مالیات کلیسا را داد
جادوگرها گفتند:
دیگر برای بخشیده شدن خیلی
دیر است
و دقیقاُ بخشیده نشدم
جای آن دادند پرترهام را
نقاشی کنند
3
تمام آن تابستان
آبپاشها مثل قوس کمان
روی علفهای ساحل میپاشیدند
ما از خشکسالی حرف زدیم
درحالی که زمین شورهزار
دوباره شیرین میشد
برای کمک به گذر زمان
سعی کردم چمن را حرص کنم
و درحالی که لبخندم را نگه
میداشتم
تا رسمی به نظر بیاید
صبحگاه
دادم پرترهام را نقاشی
کنند
یک بار تصویری از یک خرگوش
و کارت پستالی با رنگهای
درجه یک
برایت فرستادم
طوری که انگار کاملاَ
طبیعی است
مادر باشی و رفته باشی
آنها
پرترهام را در نور سرد
شمالی آویزان کردند
و تنظیمم کردند
تا خوب به نظر بیایم
فقط مادرم مریض شد
و از من روی گرداند
طوری که انگار مرگ مسری
بود
طوری که انگار مرگ من
او را از درون خورده بود
آگوست آن سال
دوساله بودی
و من
که روزهایم را با تردید میشمردم
اول سپتامبر
به من نگاه کرد
و گفت که من به او سرطان
دادهام
آنها
تبپههای دوستداشتنیاش
را تراشیدند
و من هنوز
نمی وانستم جوابی بدهم
4
در زمستان
در نیمه ی راه
از لباس استریل شدهاش
برگشت
از دکترها
از دریا زدگی سفر اشعه ی
ایکس
تعداد سلولها سرسام آور
شد
شنیدم که میگفتند:
جراحی ناتمام مانده
بازویش ورم کرده
و تشخیص ضعیف بوده است
در میان تلاطم دریا
داد تا پرتره ی خودش را
نقاشی کنند
غاری از آیینه
بردیوار جنوبی قرار دارد
همان لبخند، همان شکل و
فرم
و تو
صورتت شبیه من بود
بی آنکه چهرهام را بشناسی
اما نهایتاً
تو متعلق به من بودی
زمستان را در بوستون
گذراندم
عروسی بیفرزند
با وجود جادوگرها در کنارم
هیچ چیز برایم خوشایند نمینمود
کودکیات را از دست دادم
خودکشی دوم را آزمودم
و برای دومین سال
هتل مهر و موم شده را
در اول آوریل
مرا دست انداختی
ما خندیدم
و این خوب بود
5
اول ماه مه
برای آخرین بار
حسابم را تسودیه کردم
و با تاییده ی دکتر
کتاب کامل اشعار
ماشین تحریر
و چمدانهایم
از بیماریهای روانی
فارغالتحصیل شدم
در تمام آن تابستان
زندگی مجدد
در اتاقهای هفتگانهام را
یاد گرفتم
به تماشای قایقهای قویی
و بازار رفتم
به تلفن جواب دادم
همچون همسری شایسته
کوکتل سرو کردم
در میان لباسهای زیر
عشقبازی کردم
و در آگوست برنزه شدم
و تو هر آخر هفته میآمدی
اما دروغ گفتم
خیلی کم میآمدی
من فقط
تظاهر به بودنت میکردم
بچه خوک کوچولو!
دختر پروانهای
با گونههای پاستیلی!
سه ساله ی نافرمان!
غریبه ی پرشکوه من!
و من باید یاد میگرفتم
که چرا
مرگ را به عشق ترجیح میدهم
چقدر معصومیتت مرا میآزرد
و چطور گناهانم را
دور خودم جمع کردم
همچون انترن جوانی
که علائم و شواهد مسلمش را
جمعآوری میکند
آن روز اکتبری
به گلاستر رفتیم
تپههای قرمز
مرا به یاد پالتو پوستِ
روباه سرخرنگی انداخت
که در کودکی با آن بازی میکردم
مثل یک خرس
یا یک چادر
یا غار بزرگی خندان
و یا مثل یک روباه با پوست
قرمز
بیحرکت می ماند
در مسیرمان
به مقصدِ خانهای
که با دو پرتره ی آویخته
به دیوارهای روبهروی هم
هنوز در نوک دریا
منتظرمان بود
از محل تخمریزی ماهیها
کلبهای که طعمه میفروخت
از پیگن کاو، یاچ کلوب
و تپههای اسکوالز
رد شدیم
6
لبخندم
در نور شمالی
ثابت ماندهاست
روی استخوانم سایه افتاده
وقتی آنجا نشسته بودم
چه رویایی میتوانستم
داشته باشم؟
درحالیکه تمام وجودم
که در چشمها
خط لبخند
چهره ی جوان
و تله ی روباه
به انتظار ایستاده بود
لبخندش
در نور جنوبی
ثابت ماندهاست
گونههایش
همچون ارکیدهای پژمردهاست
آینه ی استهزاگر من
عشق مضمحل شده ی من
اولین تصویر من
با آن چهره نگاهم میکند
با آن جمجمه ی سنگی مرگ
که بیش از حد بزرگش کردهام
نقاش سربزنگاه
ما را شکار کرد
و پیش از آنکه هرکدام
راهی جداگانه
برای خود برگزینیم
لبخند
در آن خانه ی کرباسی
بر لبانمان نشست
کت رنگشده ی خز روباه
برای سوختن ساخته شدهبود
من، دوریان کری خودم
بر دیوار گندیدم
و این آینه ی غار بود
آن زن دوگانه
که به خودش خیره بود
انگار در زمان سنگ شده بود
دو زن بر صندلیهای زردفام نشستهاند
تو مادربزرگت را بوسیدی
و او گریه کرد
7
فقط آخر هفتهها
میتوانستم تو را بازگردانم
تو هربار
با عکس خرگوشی که برایت فرستاده بودم
در آغوشت
میآمدی
برای آخرینبار
وسایلت را باز میکنم
و از روی عادت
یکدیگر را لمس میکنیم
در اولین ملاقات
نامم را پرسیدی
حالا
برای همیشه میمانی
فراموش خواهم کرد که چطور
مثل عروسکهای بندی خیمهشببازی
از هم دور شدیم
اینکه مشمول آخر هفتهها باشیم
همانند عشق نبود
زانویت را میمالی
نامم را یاد میگیری
و با جیغ و داد
در پیادهرو تلوتلو میخوری
میتوانی مادر صدایم کنی
و من باز
به یاد مادرم میافتم
جایی در بوستون بزرگ
در حال مرگ
به یاد دارم نامت را جویس گذاشتیم
تا بتوانیم جوی صدایت کنیم
تو اولینبار
مثل مهمانی معذب آمدی
پیچیده شده
و مرطوب
و عجیب
بر سینه ی سنگینم
به تو نیاز داشتم
پسر نمیخواستم
فقط یک دختر
دختر موشی شیری کوچولو
که هنوز هیچی نشده
دوستش داشتیم
و هنوز نرسیده
صدای بلندش
خانهاش را پر کردهبود
نامت را جوی گذاشتیم
من که هرگز
از دختر بودنم مطمئن نبودم
به زندگی دیگری نیاز داشتم
تصویری دیگر
که به یادم بیاورد
و این بدترین گناهم بود
نه میتوانی درمانش کنی
نه تسکینش دهی
تو را ساختم
تا مرا پیدا کنی