بخشی از شعر بلند نامریمی/ فریاد شیری
هزار و يك روز، شب
از هر هزار و يك شب، قصهاي
و از هر قصهاي
گيسوانِ زني كفايت ميكند
تا شب را زنده نگاه دارند عاشقان
عاشقان هم عاشقان قديمي، ايرسا!
چه بيگناه در چاهِ چالِ زنخدان
و در حفرهي خال گونهي معشوق
فرو رفتند و گم شدند
شب، حفرهايست سياه
كه هزار و يك روز نهفته در آن
و در خوابهاي ما
خورشيد هميشه سياه ميپوشد
تا لاغرتر از اين ماه مردني
تنهايي را به نام خودش كند
تو امّا ديگر تنها نيستي ايرسا!
هزار و يك روز، شب
از تو خاطره دارم
و هزار و یک شب، روز
از تو طلبکارم
هزار و يك شب من تويي ايرسا!
شهرزادِ من تويي
قصه را امّا من روايت ميكنم
با نور خورشيدي كه در چشمانِ تو بيدار است
هنوز بيداري!؟
* * *
در قصهي امشبم
موهاي تو از افسانهها ميزنند بیرون
گناهش بر گردن من
به خواب می رود.
در قصهي امشبم
تو از افسانهها بيرون ميآيي
تو به دنيا ميآيي
تو ميآيي
اول، چشمهايت
بعد، دست هايت
بعد، لبخندت
بعد، صدايت
و من خوابم می برد...
شب اول از هزار و یک شب:
پاییز پشت پنجره جا مانده بود
در خوابم اما داشت برف میبارید
انارها را که سر بریدیم
دستهای من میلرزید
دستهای تو اما
چاقو را در برف میشست
و از لبخندت
خون روی خوابم میپاشید
دروغهایت در خواب
به همهی بیداریام میارزید
میارزید به زیبایی پاییز که به من و تو هم
رحم نکرد
و آن چاقو
حالادارد در دستان من میلرزد
و لبخند تو در اناری ترک خورده
پشت پنجره، جا مانده است بر برف...
لطفا مرا بیدار کنید از این خواب، میترسم این چاقو...
من خواب بودم و
موهای تو از قصه ها و افسانه های عاشقانه
تا خواب های من روایت می شدند
من هنوز خواب ميديدم
و در خواب هایم هفت شهر عشق را دنبالت میگشتم....
* * *
طهران در خواب های تو جا مانده بود
تو خواب بودی و
در خواب هایت هی بمب می ریختند
و زمان،
جنگ جهانی چندم بود
قشون اجنبی
چشم های قجری تو را فتح کردند
و طهران، تهران شد و
تو برقع ات را کنار زدی
همه ی جنگ ها تمام شدند
لبخند زدی به من
با مشت های بسته ات مقابلم:
-
راست یا چپ؟
و دست عشق رو شد پوچِ پوچِ پوچ!
از خواب هایت تبعید شدم
تاری از موهای تو اما غنیمت بود
لای حافظ جیبی ام
تا برای آمدنت هی فال بگیرم
غافل از اینکه در همین حال استمراری
در خیابان های تهران
هر روز دارم می میرم
و با صدای سوت قطاری که از جنگ خالی برمیگردد
به ماضی های بعید باز میگردم
طهران در خواب های تو جا مانده بود
و من از قطاری
که داشت به خواب تو می رفت.
شب آخر از هزار و یک شب:
قطار رفته بود
و درهای پشت سرم
و از سرم، انتظاری داغ
موازیِ ریلها... تا برابرم
پلههایی که از من بالا
بالاتر
بالاترین
درست مقابل چشمهای تو
روی پلههایی
که از تو پایین
پایینتر
پایینترین
اتفاق همین بود؛
نقطهی تلاقی خطهای موازی در زمان حال
و حس عجیبی که
من و تو روی پله برقی جا گذاشتیم
در قصهي امشبم تو نيستي
امّا بلدم به خواب بياورمت
مثلِ حالا، همين حالا
ابروي تو پيوسته، بالا
و فاصلهي چشمهات تا من خمارِ شراب
تو معكوس افتادهاي توي خوابم
و من در چشمهات تعبير ميشوم نيستي
نيست كه هميشه هستي
نيست كه دوستت دارم
نيست كه هميشه دوستت دارم هستي
هست كه نيستي و ندارم
دارم از سر انگشتانت بالا ميروم
شبيه اشارههايت به دور
به گور ميبرم آرزوي داشتنت را
سر ميخورم بر سپيدي نامهاي كه
لاي دستهاي تهران مچاله ميشود
شبيه آسمانش
كه هميشه چروك خورده است
حالا سرت را بر شانهام بگذار
تعبير بيخوابيهاي اين هزار و يك حفره
در گره موهاي تو باز ميشود