فریبا حمزه ای
درنگ
از تقدیر می افتد
من به
تقلای ماندن در ذرات ناهمگونم
فرزند
ناخلف تک سلولی ام
می مانم
درالتهاب جوهر
ومی
خوانم از تکثیر
ذکرا
کثیرا
ای که
در هرجهت
تکثیر شوی
لکه
ای می ماند بر حافطه ی دیوار
دست
می برم به ذرات سیمانی ات
به قلوه
های نامیمون درون
بگو
چگونه غرورخرد می شود در افکار سنگ
به هرسو
می چرخم
ستاره
ای ذوب می شود بر شانه ی کوه
زمین
خیس است
و جوهر
به تقلای ریختن
بر جوارح
غریب می ماند
می نویسد
از باد واب واتش ونیرنگ
ورنگ
که رهاتر از جوهر
غروب
را کوک می زند
بر پیشانی سر نوشت
قسم
به حافظه ی خورشید
که در
شکاف پنهانش
رازسرخیست
که به
منطق چشم
علامت
چکیدن می دهد
تو از
هر طرف سر بچرخانی
برگی
از سر پنجه می افتد
در
اندوه
جوهر