فرزاد آبادی
بی یاری
"
به یاری ما می آیند
روزی گاوها
از روی جعبه ی شیر
روزی میمون ها
از روی پاکت ِچیپس
سربازان ِفلزی با نیزه ها
از روی نرده های ایوان
همه می آیند
فرشته های سنگی
از دیوار ِدادگستری
عکس ِپرستاران ِمهربان
از سقف ِ مهد ِکودک ِپولی
ما تنها نیستیم
شیرهای سیمانی هستند
همان ها که می گفتند:
برما ببخشایید
که
ترک ِمیدان ها دشوار است
آن ها
کارمندان ِاداره جات حتا
آن ها
که باقیمانده ی روز را
در صف های کش آمده تا خانه آتش می زنند
آن ها
که عمر ِخویش را
در سینی پهن شده بر پشت ِبام
پیش فروش کرده اند به فضله ی کبوتران
آن ها
...
فکر می کنم
آیا گربه ها
از بوی دود ِ گوشت
گردن ِخویش را به سمت ِما چرخی می دهند؟
هرچه باشد این جا محله ای از وطن ِزیبای آن
ها هم هست
بزرگ وُ کوچک
ازکودکان ِپیش دبستانی گرفته
تا
و با
راننده گان ِسالخورده ی سرویس
داشت فراموشی هم می آمد
یادم رفت بگویم
اسب های استخدام ِ شهر ِبازی ها
آن ها
با میله هایی که از شکم فرو رفته اند تا
سقف ها
ما تنها نیستیم
لشکری عظیم
مقوایی
پلاستیکی
دست به دست هم
سیمانی
فلزی
باورکن
این تنها رویای یک تنها نیست
یک تنها
که در یک اتاقک
نگهبان ِیک انبار ِمتروک است
نیست
یک سرزمین ِخیال خورده
که خاک تا پیشانی ام بالا آمده
اشیا ِمانده در انباری او
تصمیم گرفته اند به هم نگاه کنند
قاشق ها روی موزاییک های سالخورده بی وقفه
می کوبند؛
به یاری ما
یاری ما
ما
بی یارها
بی ار ها
بی ها
ها
فرزاد آبادی