اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
يكشنبه ، 9 ارديبهشت ماه 1403
20 شوال 1445
2024-04-28
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 100
بازدید امروز: 2444
بازدید دیروز: 8016
بازدید این هفته: 2444
بازدید این ماه: 46767
بازدید کل: 14914858
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



یک تکه گوشت !

                              

                                       آرزو اسلامی


یک تکه گوشت !


در پیِ ترک ای که روی سقفِ بالای سرم ایجاد شده بود و مانندِ یک خط سیاه وکشیده و عمیق به نظرمی رسید، هر وقت و بی وقت که می خواستم بخوابم ، یا چشم باز کنم ،  ناخودآگاه چشمم به آن دوخته می شد و تَرَک مرا با خود بر می داشت  و می برد . و انتهایش ختم می شد به گرگ و میش های  صبحگاهی و سطل زباله ی سر کوچه ، با آن بوی فاسد شده ی گوشت و استخوان و در پی اش استفراغ های بی امان من در مدرسه و بعدها دانشگاه. و برگشت به خانه و دوباره درازکش ماندن همراه با  بختکی تیره و تار و سنگین روی سینه ام و نگاهی که روی ترک های سقف دیوارخشک می شد!

آگاهانه سعی می کردم باغی را تجسم کنم. باغی که دورتادورش ، نردبان هایی چوبی چیده اند. نردبان هایی بس محکم. بی تراشه و تیزی تا خودِ آسمان ِ نیلگون. نردبان هایی که پدرهست و مادر، عزیز هست و معشوق . جوانه های نونوارِپیچک است و زانوی امن و امانی  برای یک خوابِ آرام. رویای ِخوابی معطر با من و در وجود  من است. رویایی  با عطر ِچوب ِبه باران نشسته و ساعتِ کوکو که هرازگاهی، پرنده ی کوچک ِ سینه سرخی از آن بیرون آمده ، نغمه ی سر داده ، داخل می رفت و من هنوز هم نردبان ها و عزیزانم را گرداگرد خود داشتم. اما ناگهان تَرَک ِسقف ، شکاف ِعمیق تری برداشته ، همچون مه و ابرِ تیره ای از نردبان ها پایین کشیده شده روی سینه و ران هایم می خوابید. و من در چاله ای از خاک ، با طنابی ضخیم در گردن ، با پاهایی شکسته و خونین ، فرو می رفتم. و حتی آنجا، در گودال سیاه و نمناک ، هم عده ای سیاه پوش دست از سرم بر نداشته ، کتک ام می زدنند. پاهایم را همچون درختان خشک شده ی حیاط ِ خانه مان ، می شکستند. فریاد می زدم... دست و پا می زدم ... مه و ابر سیاه و سنگین روی قفسه های سینه ام فشار می آورد و من نمی توانستم آن را از خودم جدا کنم. مه، "من " بود. از من بود. چطور می توانستم از من ِ من ، رها بشوم ؟ بچه های خاله ام را می دیدم ، دورتادور ِ باغ .دست به سمت آنها بلند می کنم. انگار که مرا نمی شناسند. نمی بینند. صدایشان می کنم ، انگار که من آیینه ی طاقچه ی اتاقشان باشم ، در من خود را نگاه کرده با لبخند برایم دست تکان می دهند . اشک و خون مجال نمی دهد. طناب دور گردنم محکمتر فشرده می شود. پله ی هیچ نردبانی سالم نمانده است. شده اند دو خط موازی بین من و عزیزانی که دارند می روند. بی نفس ، بی رمق ، به رفتنشان نگاه می کنم. غرقاب به عطرِ پِرک و پیه !

عزیزانم می شوند یک خطِ سیاه وکشیده روی سقف دیوار که در انتها جز لکه ای واحد و کوچک نمی ماند که دور شده و مرا در گودال تنها گذاشته اند. دستم را به سمت نردبان های باران خورده اش دراز می کنم ، دیگر هیچ پله ای مرا به سمت خانه ای که امن و امانم باشد نمی رساند.... نفس ام دیگر بالا نمی آید. مایع گرمی روی ران ها و ساق پاهایم در جریان است .   چشم می گشایم. تمام بدنم لرز گرفته است.مانند تکه گوشتی بر فراز تک چوپ ِ نردبان !

از وقتی چشم گشوده ام در این خانه بوده ام. نه مبلمان ِآن چنانی دارد نه گچ بری هایی با رگه هایی طلایی.نقلی و کوچک است و زیبا. البته تا قبل از آن که من از دو شیشه ی قدی حیاط بتوانم به داخل اتاق نشیمن نگاه کنم. پدر در اواخر عمر مادر،  نامزدم را متقاعد می کرد که با هم طبقه ی بالای خانه را بزنند و بکوبند و بالا ببرند. اما نشد. نه حُکم ِخانه ، نه حکم ِازدواج من ، که بابت ِ هر دو شاکر و خوشحالم .من این خانه را با همین دو پنجره ی قدی حیاط که می شد از داخلش قسمتی از راهرو و آشپزخانه و اتاق نشیمن را دید دوست داشتم. با همین دو سه درخت زردآلو و گیلاسش. هفته ای یکی دو بار پنجره های اتاق نشیمن را از بالا به پایین می شستم که زمانی که در حیاط مقابل آن ها می ایستم و از درون آنها به خودم یا به مادر و یا حتی پدر خیره می شوم بتوانم بهتر و شفاف تر ببینم. حتی می شد گل های فیکوس و شمعدانی های رنگ پریده ی مادر را هم از همان جا دید. با آن قد بلند ، و زرد و سبز،  رسیده بودند به مجسمه های گچی فرشته ها ، که مابین ساعت دیواری که همیشه خواب می ماند و گلدان های سفال، سالهاست صبوری کرده و روی سینه ی دیوار دم نزده اند.

حتی امروز ، که به نظر می رسد آخرین روز است. آخرین روز از ماه پاییز و عجول برای رفتن و یخ بستن! به گمانم دیگر این درخت ِگیلاس و زردآلوی حیاط نتواند که گل بدهد!

 

 

در راهروی طولی ، مابین ِ گلدان های مادر که بیشترآن ها ،جز گلدانی ترک برداشته و خاکی خشک ، چیز دیگری ندارد ، چشم باز می کنم. با عطر رو به تندی و نفس گیرِ شمعدانی ها که هنوز پابرجا مانده اند. رو به سقف. رو به ترک عمیقی که آنجا آن بالا ایجاد شده و یادم نمی آید دقیقا از چه زمانی نگاه مرا دنبالش می کشد. به گمانم در کودکی هایم کوچکتر بود. مادر بیشتر دوست داشت در حیاط بازی کنم. بیرون نمی رفتم ، بهانه ی مادر بیشتر این بود که در خانه که باز شود ، زن های همسایه ، توپ و عروسک و سبزی را بهانه کرده راه به خانه باز می کنند و می مانم دست پدرت ! هرگز از پشت ِآن پنجره های قدی ، متوجه نمی شدم مادر دقیقا به چه چیز فکر می کند. مشخص نمی شد اندوهگین است یا شاد یا متفکر ؟ متوجه نمی شدم از این که بعد دنیا آمدن ِ من و برادر دو قلویم که در کودکی جان سالم بدر نبرد از بیماری ، به سرکار نرفت و خانه نشین شد ، دقیقا چه حسی دارد ؟ زیاد اهل صحبت نبود. اما می دانستم از پدر واهمه دارد ، یا یک جور گریز . پدر  با آن جثه ی نه چندان بزرگ اما شکم ورقلبیده اش ، و آن صورت و چشم هایی که بیشتر به قرمزی می زد و گویا همیشه زکام داشت  و بینی سرخ اش را بالا می کشید، و ته ریش های ِ زرد رنگی را که در اطراف چانه اش بیرون زده و فرو می رفت در صورتم ، با آن چاقوی گزلیک دسته استخوانی اش که چه در مغازه چه در خانه دستش بود و گوشت لخم را می برید و می داد دست مشتری . حتی در حیاط خانه ، برای تعدادی از اقوام ! ... زیاد محبوب نبود. مخصوصا مواقعی که گوشت سرخ کرده ی نمک اندود شده  را می چید کنارش و به سلامتی کس و ناکس و مادر می نوشید و مادر را مجبور می کرد کنارش بنشیند وکف دستش را بگذارد روی پای او . من فرستاده می شدم حیاط ، زیر ِ درخت گیلاس و زردآلو دشکچه ای بیندازم و بنشینم. به مادر نمی گفتم ریش های زبر پدر لب و صورتم را اذیت می کند و می خاراند.

بعدظهرها پدر که خانه می رسید بی آنکه بپرسد درس و مشقم چه شده است می پرسید چه کسی به خانه آمده و ما کجا رفته ایم ؟ ...

ازپشت پنجره های قدی بزرگ، نگاهش می کردم. چاقوی گزلیک اش را تیز می کرد و شروع می کرد به تکه تکه کردن گوشت ای که از مغازه آورده بود. آن روزها بحث ، بحث فروش مغازه قصابی پدر بود. به خاطر سهم الارثی که برادرا و خواهرایش هم از آن مغازه داشتند. پدر عصبی بود و سگرمه هایش در هم. گفت بعدظهرها مجبور است خانه نیاید تا مغازه فروش برود.

مادر چاشت بندی ناهار پدر را می داد دست من ، و سر ظهر بعد مدرسه می فرستاددم مغازه که همان جا سر خیابان ما بود. و من خسته و ناتوان و بغض کرده به خانه می رسیدم و زیر ترک دیوار دراز می کشیدم که مرا ببلعد. که من نباشم دیگر.نمی  توانستم گودی کمر و بالای ران هایم را به مادر نشان بدهم که چقدر خارش می گرفت و با آب و صابون و لیف و کیسه و گریه و زاری پاک نمی شد.

من و مادر اکثرا تکرار می کردیم که کسی نیامد. ما جایی نرفتیم.

بعد از اینکه مادر کارش و در نتیجه همکار هایش را از دست داد ، جایی نمی رفتیم. مگر این که بخواهد برویم همین سر خیابان خودمان ، به بازارچه ی محلی و گل و گدان بخرد و یا نان و مجسمه های گچ ای فرشته . پدر کاری با بازارچه نداشت ، حتی با گل فروشی ها و مجسمه فروشی ها ، البته اگر من پیش مادر می بودم. اما بعد از اینکه مغازه قصابی بین ورثه قسمت شد و به پدر آنچه باقی ماند در حد باز کردن یک دکه میوه و سبزی فروشی بود ، به مادر گفته بود که هر مغازه ای می روی برو ، اما حق رفتن به قصابی ها را نداری. و اضافه کرده بود قلم پاتون رو می شکنم بفهمم رفتین قصابی یا حتی مرغ فروشی . گاهی که از پشت شیشه پنجره به مادر نگاه می کردم ، او را می دیدم که وسط اتاق ایستاده و انگار که چیزی یا کسی را گم کرده باشد ، دور خودش می چرخید. و من از خودم می پرسیدم که آیا به شکستن قلم پایش فکر می کند ؟

بعد کمی عقب تر می ایستادم ، و خودم را در شیشه نگاه می کردم. با آن پیراهن کتان کج و وارفته. موهایی بلند و جثه ای نسبتا درشت. می نشستم روی دشکچه زیر درختان به شکوفه نشسته و فکر می کردم چطور می توانم به مادر از خراش های سطحی اما خارش دار ران هایم چیزی بگویم ؟ از ران هایم متنفر بودم. شبیه ران های سرخ و خونین ِگوشت هایی بود که پدر در یخچال مغازه آویزان کرده بود و هر موقع که ناهار برایش می بردم می دیدم با کف دست روی آن ها می کوبد یا درون مشتش دستمالی می کند و چشم هایش را انگارکه لذتی وافر در آن ها نهفته ریز می کند و بینی سرخش را بالا می کشد. گاهی نزدیکی های صبح ، گیج و منگ ، دست بزرگ و سنگین پدر را می دیدم که در انحنای کمرم پایین کشیده می شود. دستی آنچنان سخت ، که نمی توانستم چشم باز کنم. خیس عرق و عذاب و شرم فکر می کردم مرده ام و پدر غریبه ای سیاهپوش است که شبانه ، راه نفس ام را می بندد. چشم هایم سیاهی می رفت و یخ می بستم.آنچنان در خود و مچاله شده که حتی در مدرسه مهربانی و اوقات تلخی و پرسش های بی پایان معلمان نیز یخ ام را باز نمی کرد. می شنیدم که پدر بینی اش را می کشید. عطر آن معجون تلخ را می داد و پیه .  و کنار موها و گوش هایم زمزمه اش را می شنیدم : مجبورم می فهمی مجبور... !

و من دیگر هیچ صدایی را در این دنیا نمی شنیدم. جز چاله ای تیره رنگ که هر روز بیشتر از قبل مرا در خود فرو می داد و صندلی که از زیر پایم کشیده می شد بیرون.

صورت و دست هایم را از شیشه ی پنجره کشیدم کنار و برگشتم به حیاط. به درختان زردی گرفته از پاییز خیره شدم. چشمم افتاد به پسر نوجوان همسایه ، که باز آن بالا ، بالای پشت بام ، کشیک می داد و این بار با چشمان از حدقه درآمده اش نگاهم می کرد. با خودم فکر کردم حتما لباسم ناجور است و یا دوباره از رطوبت باران ، موهایم فر گرفته و بالا زده ، بعد با خودم گفتم اصلا به جهنم !!... دوباره که نگاهش کردم گم و گور شده بود. پارچه ی نخی را که زیر بغل زده ام باز می کنم ، خودم بیشتر کتان دوست داشتم. به بچه های خاله ام گفته بودند بروید شنبه بیایید برای تحویل جسد. مهم نیست جنس پارچه ام چه باشد ، مهم این است که می خواهم تمام چیزهایی را بنویسم که نباید بنویسم. مثل صادق. که نوشت و نوشت و ورقه های کاغذ تا قلم پاهایش بالا کشیده شده بود. انقدر که آخر سر هم ، زیر همان کاغذها و نوشته ها جا ماند و گم اش کردم. پارچه را پهن کردم حیاط ، بچه ها برای اینکه راحتر بنویسم ، برگ های ریخته ی درخت زردآلو و گیلاس را جارو کرده و تپه ای درست کرده اند، که بیشتر به زردی و نُکِ آن به خاکستری و سیاه تیره ای می زند که این اواخر زیر پای چشم پدر ، و زمانی که مادر زنده بود و صادق که آن روزها می نوشت،  نشسته بود. و الان زیر پای ِ چشم درخت ها.  نمی دانم به چه کسی می گفتم ، تپه ها از ابتدا این رنگی نمی شوند. همیشه با سبز و صورتی شروع می شوند که وقتی باران می بارد عطر بهارنارنج و پرتقال عجیبی سر آدم را به دوران می اندازد و باعث می شود دو دستت را به سمت دیوارها  باز کنی و نفس عمیق بکشی و فکر کنی هرگز پله های یک پلکان نمی شکند. محکم است و امن ... ! اما بعد حنایی می شوند ، مانند گوشت ِ مانده و در حال پوسیدن ، و بعد زرد و بعد تیره و سیاه ، با بوی ظریف ِ آزرده ای که تا مغز و استخوان هایت نفوذ می کند. و ازمابین ِآن ها  چند تا کرم و مارمولک می زند بیرون ، می نشیند در نگاهت ، روی گونه ات و دست هایت که باید بنویسند. بعد همه چیز را بالا می آوری . قلبت را بیشتر.

برای اینکه ادامه ی پارچه سفید را که دیگر در حیاط جا نشد را به خانه بکشانم ، سراندم تا راهرو ، تا زیر سقف ِ ترک برداشته و گلدان های خشک ِ مادر و ساعت کوکوی صادق که آن بالا ، کنار اتاق خواب ، همچنان روی دیوار باقی مانده بود و گاهی به جای پرنده زیبایش که بیرون بیاید ، فنری ضمخت و دراز با شتاب بیرون پریده ، صدای جیغ مانندی از خودش در می آورد و داخل می رفت. صادق می گفت دل به پرنده اش نبندد . خلاصه اش این ِ که ما زمان کم داریم. اما من دل به پرنده اش سپرده حتی از کف داده بودم.

نامزدم برادرزاده ی پدر بود. خیلی آمدند و رفتند و پدر هم عقیده داشت عسل را آدم باید خودش بچشد و نگذارد جلوی غریبه !! به شرط آنکه پیش آن ها باشیم و جای دوری نرویم ، عقد کردیم. قبل از آن بود که آن پیراهن مشکی را بخرم و موهایم را کوتاه بزنم و با رژ و گوشواره ی شرابی قرمز ، بروم روی سن و بپیوندم به گروه تتاتری که صادق کارگردانش بود. قبل از آن بود که مادر بیمارتر بشود و رنجور. آن روزها که پنهانی از پدر و نامزدم کنکور هنر داده بودم. مادر می نشست کنار دیوار و سعی می کرد قلمه های تازه ی فیکوس و شمعدانی را و آن چند حسن یوسف تازه خریده اش را ، تکثیر کند. می خواست گلدان ها و گلها ، تمام ترک های کهنه اطراف دیوار را بپوشاند. اما نمیشد. گلها به جای اینکه به پهنا برگ و بال بدهند فقط به قد داده رو به سقف ، رو به آن ترک که روی سقف دیوار ایجاد شده بود پیش می رفتند. نامزدم ، یعنی نامزد سابق ، می خواست خانه را رنگ بزند، مخصوصا آن ترک را بگیرد ، همان روزی که پدر فهمید می خواهم بروم تتاتر بازی کنم. همان روزی که مقابل چشمان رنجور مادر ، چاقوی ِ گزلیک اش را به سمتم گرفت و گفت اول قلم پایت را می شکنم ، بعد قیمه قیمه ات می کنم. غروب آن روز بود که نامزدم بی خبر از همه جا آمد و گفت آخر هفته می آید ترک سقف را می گیرد. او نمی دانست ، اگر آن ترک را بگیرد من دیگر نمی توانم سرم را بالا بگیرم و روی سن از زخم هایم حرف بزنم. به او گفتم نمی خواهم .گفتم اگر آن ترک نباشد نگاهم می ماند روی هوا. مادر زیاد طاقت بیماری را نیاورد. بعد او ، که پدر استکان به سلامتی هر چه کس و ناکس بود می نوشید و دستانش را از پشت می آورد و روی ران هایم می گذاشت ، تمام فرشته های روی دیوار ِ مادر را در سر و دست ِ او و نامزدم شکستم. او باور کرد من نیز مانند مادر بیماری عصبی مرگباری گرفته ام که دل به ترک دیواری سپرده ام و رفت. خواستم که بروم و به پدر گفتم از این ببعد صادق در اتاق من زندگی خواهد کرد. صادق با ساعت کوکو آمد. ساعتی که هرازگاهی پرنده سینه سرخی از آن بیرون می آمد ، زمان را اعلام می کرد و داخل می رفت. نمی  توانستم از آن خانه بروم ،مادر آنجا بود. مادر در ترک دیوار بود. از پشت ِ پنجره هایی که هر روز می شستم بهتر و بهتر ببینمش ، می دیدمش. آنجا وسط نشیمن نشسته معلوم نبود دقیقا به چه فکر می کند. هفته قبلش مهمان داشتیم.خاله ها می آمدند و بچه ها . پدر رفته بود میدان تره بار و تا غروب نمی آمد. مادر مرا هم زیربغل زد و رفت گوشت بخرد. از دورترین قصابی که در شهر بود. و تمام مسیر به من گفت که به پدرت می گویی گوشت قربانی ست. صورتش برافروخته بود و تند تند حرف می زد. به گمانم این تنها برافروختگی زندگی اش بود. من اما یادم رفت . سر سفره به مهمانها که از غذا تعریف می کردند گفتم قصاب می گفت گوشت گرم بهتون می دم...

فردای آن روز بود پدر با گزلیک و کمربند به جان مادر افتاد. دلش خنک نشد و با مشت و لگد قلم پای مادر را شکست. شاید از همان روز بود که نگاه مادر ، سقف را ترک انداخت. از همان روز که موهایم را از ته تراشیدم و صادق با چشم های اشک آلود سرم را بوسید. پدر هر دو سه باری که گزلیک اش را بسمت صادق نشانه گرفت ، صادق بیشتر در خانه ، در اتاقم ماند و نوشت. نوشت و ریخت اطراف  سینه و پاهای ِ عریانمان.

 

رسیده ام به وسط پارچه ،  آنجا که دوست دارم دقیقا پیچیده شود دور قلبم . صادق می گفت دل به سینه سرخ ِ ساعت کوکو نده. روی سن که هستی دلگرم نشو به تشویق ِ تماشاچیان. مردم دسته دسته می روند و تو می بینی فرصت نکرده ای تمام حقیقت را به آنها بگویی . و آنقدر در پی ِ گفتن به مردمی که خواهند رفت بوده ای ، خودت را از دست داده ای . حقیقتت را.

پدر در یکی از مستی های ِ بیمارگونه اش ، سینه سرخ ِ کوکو را از جایش کند و انداخت بیرون. به جای پرنده و آواز شاد و سرخ اش ، فنری سرد و سیاه و بی قواره بیرون می زد، ناله ی جیغ مانندی سر می داد و می رفت داخل. صادق گفته بود بعد اتمام نوشته هایش درستش می کند ؛ اما سر قول اش نماند. نتوانست. یک روز ریختند خانه ما ، و مقابل پوزخند تیز پدر ، خودش و نوشته هایش را گرفتند و بردند. پی اش رفتم . مدتها در پی اش دویدم. اما گم اش کردم . برای همیشه نیست و محوش کرده بودند. صادق داخل ترک دیوار بود. ترک بود.

 

بچه های خاله کوچکترم، که عین بچه های من هستند ، گفته اند می آیند دیدنم. دست هایم لرزش دارد اما هنوز هم می توانم بهترین سفره را برایشان بیندازم. روی دشکچه ، زیر درخت ِ گیلاس و زردآلوی پر میوه ! عادت کرده اند که من سال هاست لب به گوشت نمی زنم. می دانم که زمانی که از کنار فیکوس و شمعدانی ها و راهرو می گذرم که بروم آشپزخانه ، از پشت ِ پنجره های قدی ِاتاق ِنشیمن ، مرا نگاه می کنند. با قد بلند و ران های برجسته نسبت به جثه ی لاغر بدنم ، و موهایی کوتاه که از رستنگاهش بی شمار موی خاکستری بیرون زده است و رژقرمز پرنگی که سیاهی پای ِ چشمانِ درشت ام را به چالش می کشد. نگاه می کنند و در مورد من صحبت می کنند .اما همانطور که من نمی دانستم دقیقا مادربه چه فکر می کرد و یا اینک بعد اینکه پدر به خاطر فشارخون بالا و وزن زیاد افتاده است روی تخت و چشم دوخته است به سقف ، و معلوم نیست به چه می اندیشد ، آن ها هم دقیقا نمی دانند من به چه فکر می کنم.

دختر ِ خاله ام ، نقاشی مرا ، همین طور مابین فیکوس ها و شمعدانی های راهرو کشیده است. همین طور که بی پروا ، به شیشه های قدی اتاق نشیمن چشم دوخته ام. با همین سیاهی پای چشمانم. و حالتی مابین ِ یک بهت ! شبیه تپه ی زرد برگ ها بودم که کسی نمی دانست چطور از زیر آن همه سبزی و صورتی ، به برگ های خاکستری و سیاه بدل شده بودم.

هر موقع برای پدر که بعد سکته ، نمی تواند خودش را تکان بدهد ، سوپ می ببرم کنار تخت اش یک پیاله هم به مادر سوپ می کشم و می گذارم کنارِ آن یکی دو تا مجسمه ی فرشته و خیره می شوم به مادر که دو استخوان بیرون زده از گوشتِ پاهایش را بغل کرده و همانجا وسط اتاق نشیمن نشسته و بدنش را به چپ و راست تکان می دهد. هویج ها و سیب زمینی های سوپ را با چاقوی گزلیک پدر ، بریده ام و سعی کرده ام فلفل اش به اندازه ی تیزی چاقو باشد. قاشق به قاشق ، بی توجه به سرفه اش به داخل دهانش می ریزم و برایش از مرد نسبتا جوانی می گویم که همسن و سال خودم می باشد و آمده است دقیقا در مغازه او که فروخته بودند پارچه فروشی باز کرده و نامش شعاع است. پدراین بار بیشتر سرفه می کند. و چهره ی چروکیده اش بیشتر درهم فرو می رود. بوی پیه و کِز و نا می آید. بوی شمعدانی هایی که ریشه اش از بین رفته و بفشاری چیزی جز آب تهی و کرم و تیزاب متصاعد نمی شود. دلم یک طوری می شود. بالشش را زیر سر بالاتر می آورم و پنجره قدی را باز می کنم. سعی می کنم به چشمانش نگاه نکنم. به آن پیه ی سفید رنگی که آمده با پیری اش مرا متقاعد کند. نمی توانم.  ران تکه تکه شده را به پدر نشان می دهم که شعاع گرم و تازه اش را داده و گفته به دیدن پدرت که همکار قدیمی ست خواهم آمد.

پدر سعی می کند چانه اش را در صورتش راست نگه دارد. و انگشت هایش را در هم بفشارد. تمام گلدان های خشک را چیده ام در راهرو. هنوز قسمت مهم ِ پارچه ی سفید نخی را ننوشته ام. دوست داشتم کتانی باشد ، اما بچه ها گفته بودند کتان مال یهودی هاست و باید نخی بخرم .

باران ِآخرین روزهای پاییزی دیگر باران نیست. تگرگ است و یخ. شعاع به خانه آمد. آنقدر در حیاط زیر باران و تگرگ ایستاد تا پسرک فضول همسایه کم آورد و گم و گور شد. بعد نگاهی به شکاف سقف راهرو انداخت و گلدان های پلاسیده گلها و گفت یادم بینداز اینجا را حتما بگیرم ، فردا پس فردا برف بیاید سقف می نشیند زمین. نمی دانست که آن شکاف سالها بود و سقف هم زمین ننشسته بود.مادر و صادق و من زمین گیر شده بودیم.  دستش را کشید روی شانه هایم تا قوس کمر و ساق پاهایم ، انگار که دقیقا می دانست کجای بدنم یخ زده است زیر این بوران.

فنر ِ ساعت بیرون آمده چند بار جیغ کشید. شعاع نشست کنار تخت پدر و سعی کرد خبر بدهد که ما قرار است ازدواج کنیم. پدر اخم کرده بود. انقدر کوچک شده بود داخل تخت که دیگر دیده نمی شد. برای هر دو سوپ کشیدم. برای مادر هم بی فلفلش را کشیدم که تا مهمان می آید ، قلم های شکسته ی پایش را در چارقدش می ریزد و می رود داخل ترک دیوار پیش صادق که نگران نگاهم می کند .

به بچه های خاله ام می گفتم که مادر معتقد بود چارقد هر کس  سرنوشتش است. می گفت مراقب چارقدت باش. گفتم سرنوشت را عوض می کردی مادر من ؟! می گفت مجبورم ، نمی توانم چارقد تورو به فنا بدهم ؟ !

  من از وقتی موهایم را کوتاه کرده بودم ، بعد ِ صادق در پی چارقد نبودم ، آن را کرده بودم پارچه ی تر و تیلی برای پاک کردن آب دهان پدر که از گوشه ی دهانش می چکید و یا آب پس داده ی گلها که بلد نبودم تکثیرشان کنم. یک بار سعی کردم ، با قیچی شاخه ای را ازگیاه بریدم ویکی دو روز داخل تنگ آبی قرار دادم ، باد کرده بود.  درون گلدان دیگری کاشتم. داخل خاک نمی شد ، داخل گلدان ، فشارش دادم ، آنقدر که شاخه و برگ هایش له و شکسته ماند دستم . دیگر می دانستم شروع کنی به فشردن چیزی ، نمی توانی رهایش کنی ... !! با دستمال آب دهن پدر ، را فشرده بودم به صورت اش به آن گوشت ماسیده ی خشک شده در استخوان .

شعاع دوست نداشت عکس بگیرد. مانند چاقوی بود که دسته نداشت. از طرفی می خواست بهترین ها را بریزد پای سیاهی اطراف چشم هایم و از طرفی می گفت اگر زنم برگردد مجبورم به خاطر بچه هایم با او زندگی کنم.

"مجبور است " را خوب می شناختم. هم میل دارد هم ندارد. مودبانه ی دروغ است. که ابتدا و انتهایش بلاخره به تنهایی بر می گردد. مانند سقف که مجبور به ترک است چون نمی تواند نشست پیدا کند روی زمین. یک بار برای همیشه.

شعاع گاهی به خانه می آمد و دراز می کشید اتاق نشیمن ، و من از پشت شیشه ی قدی نگاهش می کردم. تنها خودش نبود. انعکاس تصویر من بود افتاده روی سینه اش ، روی سرش ، روی اجبارش . می گفت زنش آدم شده ، اصلاح شده و می خواهد برگردد. 

رفتم دورتر ، به خودم نگاه کردم ، با لب های کبود شده و طنابی کلفت دور گردنم . فنر ساعت ِ بدون پرنده سینه سرخ ، بیرون آمده و مانند حلقوم یک آدم مجبور شده ، همانجا لرزش گرفته و نمی توانست داخل برگردد. اما من می دانستم. می دانستم  اعلام آخرین روز پاییز را داشت. پدر همانجا داخل تخت رعشه گرفته ، نمی توانست برگردد و شعاع را ببیند که با چاقوی گزلیک روی قلبش برای همیشه از هر چه اجبار بود آرام گرفته روی پهلو افتاده بود. بالش را در راهرو انداختم ، زیر شکاف دیوار . آن ترک کوچک که حالا دهان گشوده مرا می طلبید. سرفه های پدر قطع نمی شد. همراه با خون شعاع پخش شده بود روی لب هایم و کنار گوش هایم و گردنم. با پیراهن کتان سفیدم که دور تا دورم را گرفته بود ، همانجا دراز کشیدم . خودم را دیدم با لب های کبود شده و نفسی که بالا نمی آمد. می بینم چند آدم سیاه پوش کتک ام می زنند. قلم هر دو پایم را می شکنند. و من فریاد می زنم اما بی فایده است . انگار مرا نمی شناسند یا نمی بینند. انگار که من پشت شیشه ای هستم که آن ها هرگز وارد این طرف شیشه نخواهند شد. آن ها به جای این که مرا ببیند به خودشان دست تکان داده با لبخند از آن جا دور می شوند. آنقدر دور می شوند که همه با هم تبدیل می شوند به خطی سیاه . مانند خطی که از شکاف یک پارگی روی سقف راهرو ایجاد شده و من می مانم با لکه ی خونی که از روی لبانم تا چانه ام سر خورده پایین....

کسی دارد در را از جا می کند. حتما باید کار آن پسرک روی پشت بام باشد. شاید هم شنبه شده است و بچه ها آمده اند. کف دست ها و صورتم را روی شیشه پنجره فشار می دهم اما چیزی جز تاریکی مطلق نمی بینم.. آنچه باقی مانده است صدای فنر ساعت کوکوی صادق است که حتی بی پرنده هم نبض اش می زند...

.

.

.

_ ببخشید استاد انگار شما این تابلوتون رو بیشتر از بقیه تابلوهاتون دوست دارید ؟ دقیقا نیم ساعته خیره شدین بهش ... ! 

بعد نگاه کرده بود به تابلو که نقاشی  زن جوانی بود با موهای کوتاه وسیاه و لب های برجسته و قرمز.  دو چاله ی سیاه بزرگ،  زیر چشم های قشنگی کشیده شده بود. که از داخل سیاهی ها شاخ و برگ خشم درختی بیرون زده بود و داخل چشم ها رگه های قرمزی به وجود آورده بود. زن داشت از پشت پنجره مات و مبهوت نگاه می کرد...

_ واقعا ؟ خودم متوجه نبودم. راست می گی باید به مهمان های گالری برسم ! و بسمت دیگری قدم برداشته بود.

_ نگفتین استاد ! این نقاشی کیه ؟ شما در مورد تابلوهاتون اکثرا صحبت کردین جز این ...

 

زن ایستاد.

 

_ او دخترخاله ام بود. یه نمایشنامه نویس که البته نتونست زیاد کار کنه ، خیلی ساله که مرده.

.

آهی کشید ورفت سمت مهمانان ِ داخل گالری.

 

.

.

.

.

آرزو اسلامی


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 








ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات