از قلم اگر باز نماند
فرض هایم پاره تر از پیراهن آواره ها که نه
از قیافه های مبهوتِ به زندگی
می سیگارمت و خاکسترت را به جهان می نویسم
ما از شناسنامه مان متولد شده ایم
ونمی شناسمتان که در گلویم گیر کرده
گوری از فاشیسم خواهان به پا می کنیم
به مردی که جنازه اش را شیهه ی اسب کشید
ما آدمهای یک نیمه سیب و یک پرانتز باز
عصای خیالمان کوتاه بود
که از کارت پستال ها گریم می شوند به
"دوستت دارم"
پس اینجا قاتل کیست
که زنی از بچه اش سقط می شود با سوء ظنی از
انزوا
از آدمهای پرانتز بسته که بگذریم
این آواره ها کجای شئونات جامعه جای دارند
که سوره ای به پیراهن شان وصله کرده
قل اعوذوا برب الشعر
تا از دکمه ی پیراهن جا نیافتد آواره ای و
ملک الناس
از بازی اگر آب نخورد
فرض هایم پاره تر از پیراهن آواره ها که نه
از میلاد زنگنه
که خود را حبس کرد دور تا دور
استخوان هایش تیرمی کشد از زندگی نامه
و فرض هایش از "آوازهای کولی"
شهید می شوند دو دستی
من اگر جمهوری خواه وطن بودم
لورکا کارش به درازا نمی کشید
بی شک این معما در چای حل میشود
سال 1383
شعر دوم
چند قدم مانده به ثانیه
ترسهایم را لاک گرفتم
که جهان هر چقدر بزرگ باشد
و تقویم ها که ماهی یک پاکت سیگار عوض کنند
باد روزهایش در ساعتم میگذرد
و این به قضاوت چین خورده ی قاضی بر می گشت
گویی که در قتل های زنجیره ای دست داشته
باشیم
یا اینکه سیاست شاملو در ما گُل می کرد
چنان که سیب را به دو نیمه قاچ کرده باشند
در هر
صورت باد روزها...
پس فعلا راکد است
دو زمان متفاوت در تقویم جا مانده
و من تا شدم لای حرف نا گفته توی پاکت
و هیچ کس پیگیر این قضایا نیست
حتا ساعت دیواری