علی فتحی مقدم
شعر اول
چه سال ها
بر وفق مراد اندوه زیستم
و جز شاعرانگی اندوهبار
چیز دیگری پشت پرده نمایان نیست
چه سال ها
آمدنِ به خود را
در فهم نیلوفری مغموم عقب انداختم
چه سال ها
با جعل خنده،
ماهیان کوچک رود را
از منظری غریب نظارهگر بودم
من برعکس غول چراغ جادو
دوسوم خود را
در کارِ کِشت خیال وُ ضیافت انار تباه کرده
ام
من هر چیز خالی کنار سنگ ها
و نزدیک ترین قمر
به رنگ پریده ی شلتوکم.
به راستی
شاعری که از بی خیالی کودکانه تهی
شاعری که از نخود سیاه زندگی غافل است
چگونه می توان از دست های او
توقعی برابر با سخاوت یک مداد رنگی داشت؟
شعر دوم
به قدری که این کوچه جان می دهد
قرارگاه دیگری مدنظر نیست
اینهمه ترسیم آنچنانی وُ
رفتار فی البداهه کجا می توان خرید؟
چه جایی دنج تر از گوشه ای موجه در مَخلص
کلام؟
صورت خوشی ندارد
پاییز را در پاچه ی تنگ شلواری نو عوض کنی
در بیاوری آب برود
دربیاوری
ناگهان ایده ای کهنه بنظر رسد
از جان های بِکر شاد تر ندیده ام
دهان تازه
نشانی های تازه
کُدهایی نامکشوف که حدفاصل خرید وُ بینایی
ست
برخلاف تصور
گواهی فوت اگر که رنگِ پریده ای دارد
اضطراب معنا دار آدم هایی ست
که نامرادی خود را
در حین انجام وظیفه پذیرفته اند!
گاهی شدت آمدن
رفتن را سرشار از تشریح فراموشی نمی کند
بلکه همه چیز
فقداني عامدانه است
اینکه زندگی تلنگری از مفاهیم کلی برای از
تو خریدن،
چه نازی؟
چه متاعی از این فربه تر که قضاوتی اُخرایی
به بار بیآورم؟
باور کن کسی راز غمگینی پیازچه ی موهایم را
می داند
که شرح مختصری اوراد عاطفی
بعلاوه ی ضرورتِ جبران را از بر است
شعر سوم
"سکوت را طوری چیده
ام که جای خالی اسماعیل به چشم نیاید"
دستم از مرکزها، ایماژها، پاساژها
از اینکه کِز کند
در حال نقل مکان به جای دیگری ست
کسی چه می داند از آینده ی سنگ ها
اینکه از لحاظ دیگر
مختصات تازه ای باشند بر گذشته ی پیش رویشان
گرفتگی دل
به آفتاب بسپارم
شعر گاهی فاقد علت است بر آنچه می گوید
ضلع دیگرم اما برای شما که ندارید
پشیمان نیستم
از مقایسه ی رود و آفتاب
به خمره های پلمب بر بخورید
و در دل
فقدان معانی با صدای بلند رخنه کند
بدا به حال اضافی ها که سایه بیاندازند
و با اشاره ای منحط
به کام خود سرشکسته نگاه کنم
کتمان نمی کنم
استدعا، عقوبت کارگری ست
چرا که شوکت نان
آنچه به سخره می گیرد
بیابان پروری دست های اهل مرمت است
شعر چهارم
یک ماجرای ساده اگر تعریف کنم
یک لبخند ساده
گوشه ی لبی اگر بنشانم
سعادتی که از آن حرف می زنید
و گاهی هم نام پرنده بر آن می گذارید، از
آن من نیست!
بارها طنازی مرا در فاصله دیده اید
و در فاصله تاکید داشتید
این طنازی به قدر گریه، چراغ اضافه دارد
خاموشی های مقطعی
نوشتن شعر را دشوار می کنند
و چه ساده ام من
که مثل طبیعت جاندار شعر
از مدیرعامل شرکت تقاضای مسافرت چند روزه
دارم
یکی می میرد
و باز خنده امانم نمی هد
که مختصر
و البته عاطفی
فاتحه ای به دور دست بفرستم
که ای داد از شدن
وقتی کوتاهی عمر به لجنکِش صنعتی کارخانه ی
آسفالت می ماند
همین دیروز در خبرها خواندم
رئیسجمهور احمقی داریم
می گوید
:
ما چیزی به نام قرنطینه نداریم
و البت قرنطينه مال شاعر است
دارم از قرنطینه با شما حرف می زنم
اوضاع وخيم تر از این حرف ها و ماسک هاست
و دغدغه ی تنفس داشتن
تنها طناب مرا ضخیم تر می کند
امروز بازرس بهداشت می گفت:
آقای فتحی مقدم
لباس مرتب، کفش ایمنی، کلاه آفتابگیر، توجیه
و بهانه اند
شاعر که باشی
تخیل سرکش کافی ست تا خودت را خانه نشین کنی
از اتاق بیرون نیایی و
در این فاصله
هر چه دلشان خواست بکارند
خنده ام می گیرد
و با خود می گویم تف به ذات آدم دروغ گو
و نام تک تک کارگران را
در سامانه ی سلامت ثبت می کنم
علی فتحی مقدم