فریبا صدیقیم
فریبا صدیقیم:مقیم آمریکا
من در پرانتز
نقش اول من با مادر بود
هیچ وقت به
این اندازه به او زل نزده بودم. ایستاده بود توی عمق ویترین و دامن گل بهیاش را
پوشیده بود و لبهایش را به رنگ انار قرمز کرده بود. نه! این فقط یک مانکن است با
چشمهای شیشهای و لبهای پلاستیکی. رویم را برگرداندم که بروم اما صدایش را
شنیدم: “ کجا با این عجله؟ نمیشود کمی بیشتر بمانی؟ مگر من مادرت نیستم؟ با غیض
گفتم: “ نه. تو مادرم نیستی. مادر الان توی سردخانه منتظر ماست" لبهای
پلاستیکیاش را باز کرد که چیزی بگوید اما من دیگر نبودم و داشتم میدویدم که برسم
به پدر که آن دور با قدمهای تند و کوتاه داشت میرفت طرف بیمارستان. رسیدم و دستش
را سفت گرفتم. نمیترسید گمش کنم؟ صدای تلقتلق پاهای خشک مانکن را از پشت سر میشنیدم.
میخواست ثابت کند که زنده است. باشد. بگذار بیاید جلو و آن یکی دستم را سفت بگیرد
و تا بیمارستان با ما همراه شود و من ببرم و بگذارمش توی
تخت خالی اتاق 611 تا با هم خیره شویم به
شاخهی درختی که نیمی از پنجره را پوشانده است، خیره شویم که با هم یک کلمه هم
حرف نزنیم، خیره شوم که به صورتش نگاه نکنم و نبینم که چطور تخت دارد آرام آرام میبلعدش. مانکن هی
ابروهای خالیاش را با مداد بکشد، مانکن کلاه گیسش را هر دو دقیقه یک بار روی سرش
جابجا کند، مانکن ماتیک روی لبش را پر رنگ کند و روی گونههای گود افتادهاش پودر
بزند و وقتی پدر از اتاق میرود بیرون، آینه را از توی کیف کوچکش درآورد و روی مژههای
مصنوعیاش ریمل بکشد، مانکن هی یقهی لباسش را بکشد روی سینهاش و هی دست بگذارد
روی قلبش و ضربانش را بشمارد.
من
و پدر نشستیم روی پلهیی درپیاده
رو، درست روبروی پنجرهی اتاق مادر. شاخهی درختی نیمی از پنجره را پوشانده بود. یک
ماهی بود که این شاخه را میشناختم و هر روز میدیدمش که در قاب پنجره زندانی است.
درخت از بیرون شخصیت دیگری داشت و شاد بود و سربلند و اگر کمی میچرخید حتما ما را
میدید و میشناخت، اما همچنان زل زده بود به
تخت خالی مادر.
روی کلمه ی قلب صدایش لرزید
از
پدر پرسیدم : “حالا باید چکار کنیم؟" از پشت بوق اتوموبیلها گفت باید تحویلش
بگیریم. باید مادر را تحویل میگرفتیم مثل سبدهای میوهیی که اکبر آقای میوه فروش میآورد و در خانه به ما
تحویل میداد. مانکن گفت شاید او را روی شانههایمان بگذاریم و از اینجا تا
ایران را پیاده برگردیم و یک راست تحویلش دهیم به قبرستان. بلند شدیم. درِ شیشهیی
بیمارستان تصویرهر سهتای ما را با دهان گشادش بلعید تا وارد سالن شدیم. زنی با
موهای فرفری خاکستری در پذیرش سالن نشسته بود. پدر هر بار لبخند میزد و به طرف
آنها میرفت و خوش و بشی میکرد. پدر میگفت این پیرمردها و پیرزنها برای فرار از
بیهودگی داوطلب کار در کتابخانهها و بیمارستانها میشوند. گفت اینها را از
دوران دانشجوییاش در آمریکا فهمیده است. پدر این بار نه سلام کرد و نه رفت از
آنها چیزی بپرسد، بپرسد آیا مادر در سردخانه سردش نیست؟ لباس گرم نمیخواهد؟ آنها
که جواب این سوالها را نمیدانستند.
پدر یک راست رفت طرف آسانسور و دکمهی طبقهی شش را زد. گفتم:
“ مامان که دیگه
تو اتاقش نیست بابا"
گفت: “می دونم. سرد
خونه ست". کلمهی "سرد خونه" را طوری گفت انگار مادر در فریزر را باز کرده باشد و پلاستیکهای
مرغ و گوشت را یکی یکی از دست من بگیرد و توی طبقاتش جا بدهد. یک ماه بود که میرفتیم ته راه
رو و اتاقش را باز می کردیم تا ببینیمش که روی تخت دراز کشیده و زل زده به دیوار روبرو. آیا منتظر کسی بود که از
دیوار بزند بیرون؟ مانکن که لبخند غمگین مادر را دزدیده بود، دستم را چسبیده بود و
با خود میکشید به اتاق 611 و اگر چشمهای مادر را هم
قرض گرفته بود به دستهایم خیره میشد و میگفت: “ عشق منند این
دستهای کپل". بعد با ما پیاده راه میافتاد توی خیابانهای لسآنجلس که به حرفهای
پدر که از بی مزهترین حرفهای دنیا بود غشغش بخندد و دستهایش را از هم باز کند
و بگوید: “ناصر برای سوغاتی چمدونامون رو پر از هوا کنیم و ببریم". آیا میدانست
چمدانش را ما برمیگردانیم؟
اولین
بار که مانکن را توی ویترین دیدم تازه به لسآنجلس آمده بودیم. نه دامن گل بهی
پوشیده بود و نه هیچ شباهتی به مادر داشت. فقط رنگ نارنجی ناخنهای بلندش یادم هست
و نگاه بازیگوشانهاش به خیابان. هم سن و سال خودم بود. همان روز هم از توی ویترین
آمد بیرون و پا به پایم راه افتاد و گفت ناخن نارنجی صدایم کن. مادر گفته بود که آدمها در زندگی نقشهای متفاوتی دارند اما نگفته بود
که مانکنها هم همینطورند. ناخن نارنجی
همه جا سرک میکشید و آنقدر همه چیز را خوب بو میکشید که خودش هم بو گرفته بود. مثل
بنگاههای خبر پراکنی با دستهایی که از اضطراب میلرزیدند، دقیقه به دقیقه خبرهای
جدید میداد. آن شب که با مادر نشسته بودیم و زل زده بودیم به صفحه تلویزیون همین
بنگاه متعفن بود که در گوشم گفت خوب به مادر نگاه کنم چون تا دو فردای دیگر در
خانه نخواهد بود. از این که ناخن نارنجی پیشگوی خوبی باشد بدنم لرزید. یک سیلی زدم
به صورتش و پدر را نشانش دادم. بدن
قوی و ورزشکار پدر و قدرتی که در حرفهایش داشت به من امید میداد که همهی این
حرفها چرت است و مادر خوب میشود و با هم برمیگردیم تهران.
مادر ژاکت قهوهیی
کلفتش را دور خودش سفت کرده بود و رنگ صورتش مثل سفیدهی تخم مرغ پریده بود. هر روز بیشتر سردش میشد. پدر به عمو
مازیار گفت که نرگس اصرار دارد بیش از این مزاحم نشویم و برویم هتل. عمو مازیار
صدای تلویزیون را کم کرد، بلوزش را کشید روی شکم برآمدهاش و به مادر گفت: “میدونم
تو این قفس راحت نیستین اما تحمل کنین". مادر گفت که ما به قلب بزرگ او پناه
آوردهایم. این را که گفت صدایش لرزید، بخصوص روی کلمهی قلب. انگار کسی دینگ
دینگ ضربه یی بزند روی سر قلب و بلرزاندش. پدر هلویی قاچ کرد و جلوی مادر گذاشت و
به او گفت یادش باشد که فردا برایش از دکترِهمئوپاتی وقت گرفته. هر بار فحش را میکشید
به دکترها. دکترها همه بی سواد بودند، دکترها همه به فکر پول بودند و نمیدانستند
چه میگویند و چه میکنند. بهتراست همهشان بروند بمیرند. مادر با گردن بندش بازی
میکرد و لبهایش را میجوید. کنارش نشسته بودم و مثل یک جنین به او چسبیده بودم و
از پوستش نفس میکشیدم.
پدر نشست روبروی جنین و در مورد دکترها یک چیز
خوب گفت. گفت:
“ حداقل اجازه
میدن که خود آدم تو درمان کمی دخالت داشته باشه. مثل دکترای ایران نیستن که انگار
خدای روی زمینن" مادر گفت: “ همین هم کمی گیجمون کرده ناصر" عمو مازیار
گفت با حرف مادر موافق است و گفت که دخالت زیادی بیمار حتی ممکن است نتیجهی عکس
بدهد. صورت پدر مثل چرمی که حرارت ببیند جمع شد. پیراهن سفید و تمیزی را که از صبح
پوشیده بود هنوز از تن در نیاورده بود. رو برگرداند و رفت طرف پنجره و دستهایش را
کرد توی جیبهایش. مانکن گفت این معنیاش این است که چرا اینقدر پرت و پلا میگویید،
خودتان را خسته نکنید، من خودم خوب میدانم چکار باید بکنم. چه خوب پدر را میشناخت.
من هم شاید از او یاد گرفتم که بعدها بشوم دیکشنری حرکات پدر و هی روز به روز قطورتر
شوم. عمو مازیار تند تند سیبی برای پدر پوست کند و جلویش گرفت و گفت: “ شام هم که
نمیخوری ناصر. این طوری خودت رو از بین میبری". مادر هم دستپاچه شد و خواهش
کرد که بیاید و بنشیند کنارش تا برنامهی فردا را بریزند. حرف برنامه ریزی به پدر نیرویی دو برابر میبخشید و کوکش میکرد. سرم را گذاشتم
روی پای مادر و توی صفحهی خاموش تلویزیون دست سیاه و سفیدش را دیدم که میکشید
روی موهایم.
با مادر سیاه و سفید رفتم توی تختخواب. از پنجره به
بازی ماه و ابرها نگاه میکردم و نفسهای سنگین مادر را میشمردم. به لکههای صورت
ماه نگاه کردم و بعد به صورت مادر
که نیم رخ خوابیده بود و ملافهی سفید تا گردی شانهاش را پوشانده بود. مانکن گفت
ملافهی سفید بعدها یعنی مرگ. چنگ زدم به پوست خشک و زشتش و خواستم از پنجره پرتش
کنم بیرون. دستم را با خشونت پس زد و خودش را گوشهای پنهان کرد. سفت چسبیدم به
دست نرم مادر تا صدای نحس مانکن را نشنوم. دست مادر خواب را آرام و سنگین ریخت توی
چشمم اما صدای قدمهای پدر مدام خوابم را تکه پاره میکرد. میآمد توی اتاق و
پنجرهیی را کیپ میکرد، لیوان آبی میآورد و میگذاشت روی میز، پنجرهی بسته را
کیپ تر میکرد و پتو را روی شانهی مادر میکشید اما چشمهای مادر مدام بسته بودند. ناخن
نارنجی گفت دارند تمرین میکنند چطور برای همیشه بسته بمانند.
... فردا هم مثل روزهای دیگر توی خانه مرا تنها گذاشتند و رفتند.
صبح که مادر از تخت پایین آمد نه آرایش کرد و نه موهای آشفتهاش را شانه زد و نه
آشفتگی مرا. رفت نشست سر میز صبحانهای که مفصل و قبراق با نان گرم و کره و پنیر و
آوکادو و چای منتظرش بود. پدر با اصرار چند جرعه آب پرتقال به او خوراند و کیف
مادر را حاضر کرد و چروک دامنش را طوری با احتیاط اطو زد که انگار دارد چروکهای
تازه در آمدهی صورت مادر را اطو میزند. به من گفت میز
صبحانه را تمیز کنم و مثل بقیهی روزها کرکرهی پنجرهی رو به کوچه را بست و گفت
که به زنگ در جواب ندهم و جلوی همسایهها آفتابی نشوم. برای صدمین بار گفت اینجا بچههای پایین سیزده سال را نمیشود در خانه تنها
گذاشت و اگر همسایهها بفهمند به پلیس اطلاع میدهند.
بی هدف توی
خانه چرخیدم و تلویزیون را صد بار روشن کردم و صد بار خاموش کردم و کتاب پر را که
همین چند روزپیش سفرهای عاشقانهام را با آن شروع کرده بودم صد بار باز کردم و صد
بار بستم. مانکن گفت گذشتن زمان گاهی مثل این است که بنشینی و برگهای یک درخت
بزرگ را بشماری. میرفتم قاطی برگها و آنها را میکردم شاگردهای مدرسه و یونیفورم
تن آنها میکردم و میگفتم به صف بایستند و شروع به شمردنشان میکردم. اما شاگردها
بازیگوش و بی قرار بودند و در میرفتند و برنمیگشتند. چقدر تنها بودم. هوا که
تاریک شد آن دو سایه آمدند، تیرهتر از صبح بودند و ریش درآمدهی پدر صورت سبزهاش
را کدر کرده بود. هیچ وقت متوجه نشده بودم که این همه مو میتواند در چند ساعت روی
پوست بروید. مادر هم نشست روی مبل و به نوبت روی ناخنهایش دست کشید، انگار داشت سرشماریشان میکرد. مانکن گفت پدر پیر شده و با هم
همینطور زل زدیم به او که داروهای مادر را مثل بازی وسطی هی گروه بندی میکرد و به هم میزد و جمع و
تفریق شان میکرد، همینطور گوش دادیم به صدایش که تلفن را برمیداشت و به دکترها
التماس میکرد داروی مادر را با دارویی که تازه در اینترنت پیدا کرده عوض کنند. مادر
سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و مثل من و مانکن خیره شده بود به پدر که ساعتها
پشت کامپیوتر بنشیند و مقاله بخواند و با صدای بلند از درمانهای جدید حرف بزند. میدیدش
که آرام نمیگیرد و طوری نشان میدهد که اگر لحظهای از تکاپو بایستد مادر در دم
میمیرد. آخرهای شب بود که مانکن دوباره بو کشید، پرهی دماغش لرزید و خبر داد که
خانه از بیماری مادر اشباع شده و دیگر جایی برای بیشتر ماندنش در خانه نمانده. روز
بعد مادر را در بیمارستان خواباندند. دیگر برنگشت.
مادر در فریزرش ماند و ما به خانه برگشتیم. عمو مازیار
با پیراهن سیاه روی صندلی نشسته
بود و سرش را توی دست گرفته بود. پدر گفت : “ میگذاریم همینجا توی لسآنجلس
بماند" و تکیه داد به دیوار. عمو گفت: “ بهتر نیست پیش خودتون باشه که
گاهگاهی بهش سری بزنین؟" و نیم نگاهی به من انداخت.
ناخن نارنجی پشت پنجره ایستاده بود و شیشه را با ناخنهایش میخراشید
تا بیاید تو. چرا پنجره را بسته بودند؟ مادر که دیگر آنجا نبود تا سرما بخورد.
پدر گفت: “ ما یه روزی برمیگردیم. اونجا دیگه
جای موندن نیست"
سرش را پایین انداخت و دو دست را در جیبهای شلوارش فرو برد.
لبهای ناخن نارنجی پشت پنجره تکان میخوردند. داشت چیزی میگفت. رویم را
برگرداندم. بگذار در سرما بایستد و بمیرد.
پدر در سالن گورستان مرا سپرد دست زنی با موهای سفید و چشمهای آبی و
دستهایی کپل و مهربان. مانکن دامن گل بهی هم آمده بود. زن به من چسبیده بود و من
سفت مانکن را بغل کرده بودم. ایستادیم پشت پنجره و دیدیم پدر و بقیه رفتند توی
زمینی پر از سبزه. مادر گوشهیی از زمین پتویی پهن کرده بود و صدای موزیک را بلند کرده بود و برای
همهمان ساندویچ درست میکرد. زن بغلم کرد و برد و نشاند روی پتو. بدنش بوی صابون
تلخ میداد. از
دور صدای غژغژ بلندی میآمد. آیا داشتند زمینی را میکندند؟ مادر بیلچه را کنار
باغچه گذاشت و گفت وقت چای است. خاله
سرور چای آورد و بوی شیرینی نارگیلی پخش شد توی هوا. موهای عروسکم را پوش دادم و
شکل سبد کردم. موهای مادر صاف صاف بود؛ شاید بعد از عروسکم موهای او را هم
پوش بدهم. خاله سرور چای را گذاشت
کنار دستم: “ اینم برا کپل خودم". من کپل خودش بودم. صدای غژغژ صاف میرفت
توی گوشهایم و لایههایش را خراش میداد. به مادر گفتم میدانی میخواهند
مانکن را مثل یک نهال در زمین بکارند؟ مادر دستکش خاکستریاش را پوشید و زمین باغچه را کند و نهال را جا داد. هی زمین را کند و هی
نهال را جا داد. گونههایش شده بودند عین سیبهای سرخ روی درخت. با صدای بلند گفت:
“ناصر میخوای اون درخت رو هرس کنیم؟" اما ناصر نمیخواست. مادر گفت مردها
عاشق درختهاییاند که مثل چتر خانه را از نگاه غریبهها حفظ کنند. منظورش از
مردها حتما پدر بود. مادر گفت درختها هم مثل آدمها شخصیتهای مختلفی دارند. گفت
که سبزیها و گلها را نباید زیر سایهی درختها کاشت چون آفتاب بهشان نمیرسد. آن
زیر حتما آفتاب به مانکن هم نمیرسید. مگر قرار نیست از توی خاک، درخت در بیاید با
یک عالم شکوفهی سیب؟ آفتاب به درک. اگر برویم ایران، کی اینجاست که نهال مادر را
آب بدهد؟ نه، اینطوری نمیشود. مانکن را میگذارم و مادر را میبرم. او نمیداند
بدون پدر چه کند. استکان چایش را گذاشت روی میز و لانهی پرندهای را روی شاخهی
درخت نشانم داد و گفت: “ بابات هم مثل این پرندهها سخت کوشه". گفت آدمها
خیلی از کارهایشان را از همین پرندهها و حیوانها یاد گرفتهاند. اعتراض کردم
حیوانها که حرف نمیزنند. گفت حرف زدن فقط با کلمه نیست. گفت : “ پدر بزرگها و
مادر بزرگهای ما شاید ساعتها نشسته باشن و همینطور چشم دوخته باشن به دارکوبها
و یاد گرفته باشن که چطور غذا رو ذخیره کنن."وقتی صدای غژغژ قطع شد، حلقهای
از موهای نرمش را از پیشانی کنار زد و گفت: “ برا امروز بسه. دیگه بریم بالا کُپلم"
من "کُپلم" ش بودم...
"من در پرانتز به زودی از سوی نشر آفتاب منتشر خواهد شد