سهراب رحیمی آزیتا قهرمان
نيلس هاو متولد ١٩٤٩ متولد و مقيم كپنهاگ ، نويسندگي را در سال ١٩٨١ با مجموعه
داستان " ناتواني ممنوع" شروع كرد. از آن تاريخ به بعد، چندین مجموعه شعرو داستان منتشركرده است. او بارها
موفق به دريافت جايزه ي بورسیه ی آكادمي ي دانمارك شده و سفير فرهنگي ي دانمارك در
همايش هاي بين المللي بوده است. وي در اين سمت، سفرهاي زيادي به اروپا، آسيا،
امريكاي شمالي و امريكاي جنوبي داشته.
اشعار او به زبان هاي انگليسي، اسپانيايي، ايتاليايي، سویدی ؛ تركي، هلندي، عربي و
عبري ترجمه شده اند. از او همچنين مقالاتي در باره ي شعر معاصر دانمارك، منتشر شده
است.
ترجمه سهراب رحیمی .آزیتا قهرما ن
زن ها در کپنهاگ
پنج بارعاشق شدم
به پنج زن مختلف در طول یک سفر
با اتوبوس شماره چهل از نیلسگاده تا استربرو.
در چنین اوضاعی
چطور می شود زندگی را جمع و جورش کرد
یکی از آنها پالتو پوست پوشیده بود
دیگری چکمه های لاستیکی به پا داشت
یکی از آنها روزنامه می خواند؛ دیگری هایدگر
و باران در خیابان می بارید
در بولوار آماگر شاهزاده خانمی خیس سوار شد
دیوانه وار و وحشیانه به سرعت عاشقش شدم
اما او به سمت اداره ی پلیس رفت
هم زمان که اتوبوس از شعر می جوشید
به جای او دو ملکه با شال های آتشین آمدند
تمام راه تا بیمارستان شهر
با زبان پاکستانی؛ بلندبلند
با هم حرف زدند
خواهر بودند وبه یک اندازه زیبا
به همین علت به هردو دل باختم
و خیلی سریع برنامه ریزی کردم
برای زندگی در دهی نزدیک راولپیندی
جایی که بچه ها درعطر گل گاوزبان ها قد می کشند
و مادرهای بیچاره
غروب فراز دشت های پاکستان
آوازهای سوزناک سر می دهند
اما آن ها مرا ندیدند
و زنی که پالتو پوست پوشیده بود
پشت دستکشش آهسته می گریست
وقتی در خیابان فرمیاکس پیاده شد.
دختری که هایدگر می خواند
با لبخند تمسخرآمیزی روی لبش
ناگهان کتابش را بست
و خیره شد در چشم های من
انگار مرد دیوانه ای را نگاه می کند
این طوری برای پنجمین بار قلبم شکست
عاقبت اوهم برخاست
و با دیگران پیاده شد
زندگی بی رحم است
دو ایستگاه دیگر ادامه دادم پیش از آنکه تسلیم شوم
همیشه همین طور تمام می شود:
آدمی تنها کنار پیاده رو ایستاده
که سیگارش را دود می کند
با روحیه ای بالا و کاملا بدبخت.
خودکار خارق
العاده
ترجیح میدهم با خودکار
کهنه ای بنویسم
که ازته جوب خیابان
پیداکردم
یا یکی از همین خودکارهایی
که از یک جوشکاری
بانک با پمپ بنرین کش رفتم
نه فقط به خاطر این
که مفت و مجانی ست
چون خیال می کنم تنها یک
وسیله ی این جوری فیوز ذوق ِو نوشتن من است
به زحمت و ماهرانه روی
دفتردستک ِاداره ها
ورازهای کل هستی عرق ریختن
زمانی با وسواس و یک خودکار فشفشی
درباره شعرناب و پوچی عمیق
چیزهایی نوشتم
اما حالا دوست دارم همه ی
کاغذها را
با اشک و آب دماغ به گند
بکشم
لوس بازی در آوردن که شعر نیست
یک شعر باید همان قدر
درستکار باشد که دستنویس های داوی جونزترکیبی ازچاخان محض و
حقیقتیعنی آدمی زاد این همه احساساتی
بار آمده نه فکر نمی کنمبرای همین چشمم دنبال
فروشگاه های زنجیره ایورق های پاره وجرخوردهیک ذخیره ارزی ِ
قابل
تبدیل متعلق به واقعیت...
درست عین خود شعراست
حالا خوشحالم از داشتن این
خودکاربانک
که توی تاریکی شب
درست جلوی درقفل ِ یک توالت
عمومی پیداشد
هرچند یک ذره بوی شاش سگ
می دهد
امانمی دانی چه چیزهای
محشری می نویسد .