مرثا شیرعلی:مقیم استرالیا
موجودات ناشناخته
مرثا شیرعلی
شب کور از نرده های جلوی اتاق آویزان شد؛ خاکستر سیگارش را تکاند روی سر
جوان نوزده ساله ای که مثل هرشب شیهه کشان آمده بود پای کابین تلفنهای زیر راه
پله تا با مادرش تماسکی بگیرد: «خودت دیدی چطوری پره های بینیم میلرزید! میخواستم
سقط شم توی اون پادگان. از اسب پیر که کار نمیکشن!» بعد انگار کابین تلفن را به
رگبار بستند: «تتتق... تتتق... خشم شب! شب، شب... کی به من خشم داشت؟! که خیلی سُم
کوفته بودم دم جاده... وقتی یخها آب میشدن که هی آب میشدن، جونم شُره میکرد از
عقب وانت میریخت روی آسفالت داغ... بخار میشد جلو چشمم! مانور نبود. واقعی بخار
میشد. بخار!» سرش را انگار از تیرهای هوایی دزدید: «تتق... تتتق... ماما باورت
میشه همین الان که آبودان تابستونه، سیدنی زمستونه؟ بذار برسم، جونم رو واسه ت قالب میزنم و میفروشم! یخساز صنعتی میخرم،
دلار میفرستم برات!» و از پاکت سیگاری که همیشه توی پیرهنش جاساز داشت نخی بیرون
کشید و آتش زد.
شب کور پکهای سیگار جوان را شماره میزد. دیگر دستش آمده بود مکالمه اسب پیر
نباید بیشتر از هفت هشت پک دوام بیاورد و بعد از آن نیاز داشت شیهه بلندی بکشد؛
تاج دندان ثنایاش را به کسی، هرکس که بود، نشان دهد و هزارباره بگوید: « این
اقیانوس آرام چقدر نا آرامه لاکردار. نا آرام... نا آرام... می دونستی؟ من دوگانه
سوزم. لنجمون که شکست اسب آبی شدم. قاچاقبر رو پر دادم. گفتم حساب ما اونور آب.
با شما چقدر طی کرد؟»
از آن لنج فقط این اسب مانده بود که هر شب زیر نورافکنهای گوشه به گوشه کمپ
پناهندگان سی سی در جزیره کریسمس یورتمه میرفت. وقتی موجها آن سوی دیوار روی هم
میشکستند و تا نیمه صخره ها بالا میآمدند و در لحظه کوتاهی از هم میپاشیدند،
اسب سرکش میشد. به تاخت تا اتاقک نگهبانی میرفت و میآمد. تاریکی و نور پیاش میدویدند؛
خوشتراشی منخرین تا سرینش را از یکدیگر میدزدیدند و دوباره به شکل سایهای به
دیوارها پس میدادند.
آفیسر شیفت شب با شنیدن صدای شیهه از اتاقک نگهبانی بیرون زد. تکیه داد به تیرک
چوبی روبروی تلفنها که از رطوبت جزیره به خزه نشسته بود. زیرچشمی نگاهی به شبکور
انداخت که پاهاش قفل بودند به نرده ها. پستانهای تا نیمه از یقه بیرون زده اش با
آونگ بالاتنه در فاصله زمین و آسمان تاب میخوردند. آفیسر همانطور که دید میزد،
نوک پوتینش را نشاند در فاصله کفپوشهای شکسته و خفاش کوچکی را گیر انداخت و رو
به آن گفت: « وات آریو دوینگ هیر؟!»
کسی هرگز میتوانست برای او روشن کند چرا زیستگاه خفاشها به گستره جهان
است؟
خفاش گیر افتاده بیاعتنا به پژواک
صدایی که دریافت نمیکرد توی قلوه سنگها پلکید اما نتوانست پرواز کند. همان لحظه،
شبکور از نرده ها سُر خورد پایین و در نزدیکی آخرین کابین تلفن فرود آمد. کف دستهاش داغ بود و نیمپرده بین انگشتهاش که تا بند
اول بالا میآمد، خیس عرق. دستهاش را چند باری کشید به دو طرف شلوارش و بعد به
نرمی وارونه ایستاد. دم عمیقی گرفت؛ بازدمش موقع حرکت بریده بریده میشد. انتهای
موهای بافته اش به زمین میسایید و خرده برگها را جمع میکرد. باد مرطوب ساحلی به
پاهاش میپیچید و پاچه های سفید شلوارش را توی هوا میلرزاند.
زمین جزیره، از حاشیه دیوار تا پیش
پای آفیسر با آن پنجه ها مُهر میخورد که شبکور از روی دستهاش پرید پایین. با
انگلیسی دست و پا شکستهای به آفیسر فهماند که اگر حوصله اش سر رفته، میتوانند با
هم ورق بازی کنند. آفیسر اعتنایی نکرد. ساعت مچیاش را نشان داد و با انگشت اشاره
روی صفحه اش ضربه زد. شب که از نیمه میگذشت دیگر هیچ پناه جویی اجازه نداشت توی
محوطه کمپ باشد؛ حتی سیاسی ها که با کسی دمخور نبودند. از صبح توی اتاقها چپیده
بودند و دلشان میخواست شبها با چرخشی نرم توی راهروهای تنگ و بلند کمپ بچرخند و
بچرخند و با سرگیجه بزنند زیر آواز: «کهن دیارا... دیار یارا... دل از تو کندم...»
مثل اَحد که شبکور عهد بسته بود شبی ادایش را درآورد و همه را بخنداند.
احد یک شب زده بود زیر آواز و به بیت دوم نرسیده، آفیسرها پریدند سرش. چراغ
قوه انداخته و دیده بودند هیچ گرگی از پرچین محوطه کارمندان نپریده اینطرف که
زخمی باشد و زوزه کش. که اگر میپرید فنسهای بلندِ حد فاصل دو محوطه را چطور پشت
سر میگذاشت؟ فنسها که با لوله های سه
اینچی قاب شده و قفل الکترونیک خورده بودند.
صدای سم اسبی که به زمین میکوفت، به گوش رسید. شبکور گردن کشید سمت تیرک
بزرگترین نورافکن حیاط و به آفیسر اشاره داد: «د هورس؟» آفیسر گفت: « گو گو» و شبکور را به سمت اتاقش راند. شبکور
شانه بالا انداخت و سلانه سلانه پیش رفت
تا پای پله ها. شرجیِ شب مثل خوره افتاده بود به جانش. سطح سرد پوستش را پس میزد؛
توی تنش میلولید و گرمش میکرد. دلش میخواست توی هوای آزاد بماند و دویدن پسر
جوان را تماشا کند. شاید طوفان میگرفت و شلاقِ باران مینشست روی کفلهای اسب رم
کرده. آنقدر باران میخورد تا به اتاق او بیاید و رامش شود. توی گوشش زمزمه کند: «بذار
از هم خوشمون بیاد. خونه کنیم توی قلب هم. پناه بگیریم در آغوش هم.» شاید آن یال
مشکی بوی مُشک میداد نه مثل بوی گَند موهای فرخورده از عرق، پشت گردن موجودات
ناشناخته خیابان نادریِ اهواز.
شبکور پناه گرفت زیر راه پله تا
از چشم آفیسر دور بماند؛ دستش را توی شلوارش برد و پنجه کشید لای رانهاش و شیرابهای که از نازش
جهیده بود پاک کرد. دلش میخواست دستهاش را جایی پنهان کند؛ حتی سایه شان روی
دیوار نیفتد. این دستها به چکارش میآمد؟! زشتیشان آوارهاش میکرد؛ از آغوش مادر
تا شیرخوارگاه... از آنجا تا راسته دست فروش ها... از آنجا تا همینجا... از
همینجا تا نوازش اسب... فقط او میدانست شبها سایه آفیسر چقدر عجیب و هولناک است.
انگار یک جور موجود ناشناخته دریایی از آبهای پشت دیوار بیرون میپرید و پسر جوان
را از محوطه کمپ تا پشت در اتاقک نگهبانی هی هی میکرد. مثل سایه موجوداتی که ظهرهای اهواز شاید از توی رودخانه کارون بیرون
میپریدند و جلوی هتل فجر دراز میشدند روی چمنها. تا چشمشان به دستهای شبکور
میافتاد همه زورشان را میریختند توی تخمهای پلاسیده و کمر سفتشان: «از خدات
باشه... چقدر وول میزنی... پولتو پیش میگیری» میخزیدند زیر چادر مشکی شبکور.
چشم از ادکلنهای تقلبی که توی گونیاش ریخته بود، برنمیداشت تا کارشان تمام
شود. اگر رهگذری آمده و ناخنکی زده بود پول سفر جور نمیشد.
سایه ها که آمدند ورفتند و دیگر
نیامدند؛ شبکور از زیر راه پله بیرون آمد. رطوبت هوا را یکجا فرو داد توی ریهاش. خواست وارونه شود و روی
دستهاش بیاستد اما به خودش نهیب زد حالا وقتش نیست. چند بار توی هوا پرید و به
آسمان بد و بیراه گفت. خیال کرد حداقل میتواند تقصیر را گردن آسمان بیندازد که بعضی
از شبها، هوا نم بر میداشت و تا بن وجودش خیس میشد.
خدا میدانست چطور روی نوکپا خودش را رساند پشت
در اتاقک نگهبانی. بافته موهاش را به یک سو پس زد و گوش چسباند به در. صدای گریه
پسر جوان را شنید یا شاید تک سرفه هاش به
گوش شبکور هق هق گریه آمد یا دلش خواست خیال کند که اسبهای پیر گریه میکنند وقتی
پهلو به پهلوی موجودات ناشناخته آبی میرمند. حتی خیال کرد یک قطره اشک درشت لای
مژه های اسب وحشیاش گیر افتاده. همین حالا باید به در بکوبد تا قطره ها فرو
بیفتند. پسر جوان از آن اتاقک بیرون بزند و به اتاق او پناه ببرد. شبکور گونه هاش را
نوازش کند؛ نوازش نه! با نوک پنجه ها، اشکها را براند به سمتی و ببوسدش. جوان رو
به او زانو بزند و بگوید دیگر دلش نمیخواهد یک اسب پیر باشد.
صدایی نمیآمد؛ گوشش را برداشت و دوباره چسباند
به در. خواست در بزند. دلدل کرد. اگر در میزد و پا به فرار میگذاشت اسب جوان رم
میکرد. فقط صدای ضربه پنجه های زشتش به خاطر میماند؛ صدای ضربه به در اتاقک
نگهبانی دور افتاده ترین کمپ پناهندگان.
ایستاد. دلش میخواست تپشهای قلبش به شکل قشنگی
روی پوسته پستان جا بیندازد. این تن باید جایی از پس زشتیهای خودش بر میآمد. حالا
که همه جا تاریک بود و بادهای ساحلی هو میکشیدند. جزیره گریه میکرد و نماشکهاش
به رویای پناهجوها مینشست.
در زد...
آفیسر از پشت سرشبکور، باتوم را
به سمتش نشانه رفت: « بَستِرد، وات آر یو دویینگ هیر؟!»
دستهاش رو به اتاقک خالی نیمه
اوجی گرفتند و فرود آمدند. «فلایت... فقط پرکتیس» جمله ای که نگفت. آب دهانش از
دلهره پرید توی گلوش و سرفه اش انداخت.
هنوز به صبح ساعتها مانده بود و
صدای اسب پیر میآمد که توی محوطه میدوید.