مهرانگیز رساپور
مهرانگيز رساپور (م. پگاه): مقیم لندن
از درِ امروز بيا
به خانهی شعرِمن
از درِ امروز بيا
عنکبوتهای جاهلِ گيج
بر درِ ديروز و
وهمِ فردا
درسستیِ بنای خود
کلافهاند!
***
بگو بنويسم
بگو بنويسم!
حرفهای تو
خواب نخستينی است
که از تخيلِ روز
میگذرد
و مکثهايت
به آهنگِ
پنهان در شراب میماند
گواهِ من
اشکهای مغروقی
است
که زيرِ آب گريسته
باشد!
بگو
ديروز زمين که تند میچرخيد
امروز چرا دگر نمیچرخد؟
چه خوب میگويی:
« بيا
کوچ کنيم به بهشتی
دور
از عقل هرچه پيامبر! »
همين که تو آغاز
میکنی
دفترم کنار میرود
و به تو گوش میکند
قلم ام نمینويسد،
گوش
. . . میکند!
و شعرِ من
نام مرا
فراموش
میکند
بگذار بنويسند
آن هايی که نمیشنوند
صدايی را
که مرا با تو
. . . هماغوش
میکند
چگونه بنويسم؟
حرفهای تو
قلم مرا
مدهوش ميکند!
***
چشم زخم
پس آذوقهی اين
شهر همين است
گلوله
جيغ
جنازه
چشم زخمی به گردن
اين شهر ببنديد!
***
چيز ديگری را حس کن
کِنار . . .
کِنار . . .
کِنار . . .
آسمان کنار . . . !
آسمان کنار . . . !
زمين بلند شو!
دريا بايست!
بايست!
آمد
آمد!
دل! برو. . . برو
پنهان شو!
دلِ ديگری میخواهم
چيز ديگری است . . . او
زبان! بچرخ!
چيز ديگری گو!
چيز ديگری است . . . او
خورشيد!
بيا بنشين زيرِ اين درخت ساعتی
خنکی را حس کن
چيز ديگری است خنکی
چيز ديگری را حس کن
دريا!
تشنگی را ببوس
چيز ديگری است تشنگی
چيز ديگری را حس کن
پرنده!
بيا بنشين پشتِ ميزِ من
قلم را بردار
شعر را حس کن
چيز ديگری است شعر
چيز ديگری را حس کن
اين دريا را
ضميمهی آن دريا کن
و بريز . . . در قلمم
او آمده در شعرم!
چرا نبينمش؟
از که بترسم؟ از چه؟
چرا نگويمش؟
هرچه میخواهيد بگوييد
بگوييد . . .
چرا نبوسمش؟
ببينيد. . . ببينيد . . .
مرا "زن" خواست، زن
گفت « بيا . . . بيا به جانبِ من »
گفتم: من؟!
خوشا
خوشا بيداری جاودان من
جهانم، جاری . . . شد
دلم چرخ زد
سفينهی بی زمانِ طلايی شد
افق گِرد شد
کوچک شد
نشست بر سرم
تاجِ
فضايی شد
خورشيد جوان شد
کودک شد
جنين شد
نطفه شد!
چکيد در قلمم
ضربانِ خدايی شد
باز کن
باز کن
باز کن . . . در را
بگير
بگير. . . دستم را
ديدمش ديدمش!
. . .
آسمان، از زمان، خالی بود
زمين دراز شد
پيچيد به خود
رنگ پس داد
گِردیاش
را گم کرد. . .
دردِ من
دردِ بی بالی بود
آسمان نشست
زير پايم
ستاره صندلیام شد
لحظه مرا گرفت
نشاند بر جايم
عقاب
عروج مرا ديد
ترسيد
جيغ کشيد
گفتم: بيا!
گفت « میافتم
میترسم
نمیآيم
»
گفتم:
زبونِ کوته خواه
پرت کن . . . آن بال را!
***
خاکِ دروغگو
آری
من از زمين
تنها به ياد میآورم
سوسکهاي معصوماش را
و آن آبیهای تقلبیاش
را
و فصلهای دلقکاش را
و پرندگان مضحکاش را
و ماهیهای احمقاش را
و زباله دانهای بزرگاش
را
و پنجرههای ترحمانگيزاش
را
و انسانهای بدبختاش را
در زمين تنها مذاهب
بی خدا بودند!
.
. .
اکنون در خيابانهای مريخ قدم میزنم
زمين صورتی است
آسمان صورتی است
و منتظرم صبح شود
تا صبح سرخ را نيز
ببينم
( نمیدانم چه انتظاری از ستاره بايد داشت؟ )
در خود خيره میشوم
قلبی که به خاک
تبديل میشود
مغزی که به خاک
تبديل میشود
و کراهتِ آن استخوانهای پوک
بی مغز
بی چشم
بی زبان
فقط استخوان
فقط حفره
فقط دندان
عاقبتِ شوم
عاقبتِ شوم
***
ساکنين محترم مريخ!
من مشتی از خاکِ زمينام
که با پای خود به سيارهی شما آمدهام
تا آسمان صورتی شما را ببينم
در حال حاضر
در زمين مسابقهی رقص
و اتومبيل رانی
است
« خاکِ دروغگو!
خاکِ
دروغگو!
در
حال حاضر
در
زمين جنگ است
بر سرِ خدا!
خاکِ
دروغگو!
تو
آبی را آلوده کردهای
سبز
را آلوده کردهای
و
آمدهای تا صورتی را نيز آلوده کنی »
. . .
ساکنين محترم مريخ!
من مشتی از خاکِ زمينام
که با خود
دروغ را به سيارهی شما آوردهام
* * *
يک روز چشم خورشيد را میبندم
و اگر بگويم
در زمين همه خوشبختاند،
خورشيد
حرفهای مرا باور خواهد کرد؟
چند درجه بايد بروم زيرِ صفرِ حقيقت
آن
روز؟!
***
معجزهی زن
صحرا . . .
و خورشید آتش زا . . .
اما
زبانِ زن، مرطوب!
میلیسد رویای خار را
شکوفه میشکفد در سرپنجههایش!
میلیسد رویای خاک را
چشمه میزند!
میليسد رويای سنگ را
ميوه میدهد!
میلیسد
رویای خشکترین برباد رفته، برگ را
بر شاخه میپرد!
و زن ؟
میرقصد در بهشت!