راویِ شیفته
سخنرانی برنده جایزه نوبل ادبیات در سال 2018
اولگا توکارچوک
Olga Tokarczuk
برگردان: عباس شکری
اولگا توکارچوک، نویسنده ۵۷ ساله لهستانی
برنده جایزه نوبل ادبیات سال ۲۰۱۸ شد. داوران آکادمیسوئد گفتهاند که علت گزینش
خانم توکارچوک، گذشتن او از مرزهای رایج به کمک قدرت خیالپردازی و اشتیاق پایانناپذیر
نویسنده بوده است.
از نظر داوران جایزه نوبل ادبیات، توکارچوک هیچگاه به واقعیت همچون
پدیدهای ثابت و تغییرناپذیر نمینگرد و در رمانهای او اغلب پدیدههای متضاد،
همچون طبیعت و فرهنگ، در برابر یکدیگر قرار میگیرند. هیئت دوران پراهمیتترین اثر
این نویسنده لهستانی تاکنون را "اسفار یعقوب" منتشرشده در سال ۲۰۱۴ میداند.
اولگا توکارچوک سال ۲۰۱۸ میلادی نیز با رمان "پروازها" جایزه
معتبر بوکر را از آن خود کرده بود.
1)
نخستین عکسی که تابهحال آگاهانه تجربه کردهام،
تصویری از مادرم هست پیش از به دنیا آوردن من. شوربختانه عکسی است سیاهوسفید و
بسیاری از جزئیات آن بهمرور زمان ازدسترفته بود، در عمل اکنون تبدیل شده به هیچ
که فقط رنگ خاکستری آن را شکل میدهد. هوا روشن و بارانی است، شاید هوای بهار باشد.
گویا اشعه نور از پنجره به داخل اتاقی میتابد و فضا را قابل تحمل میکند. مادرم
کنار رادیو قدیمیمان نشسته. دو مهره سبز رنگ روی رادیو نقش چشمهای آن را دارند؛
یکی برای تنظیم صدا و دومیبرای یافتن ایستگاههای رادیویی. همین رادیو بعدها همنشین
دوران کودکیام بود؛ از صداهای همین رادیو هستی و جهان را شناختم. با چرخاندن پیچ
آبنوسی، آنتن و آنچه میفرستاد تغییر میکرد. در حال سکون میشد به ورشو، مسکو،
لندن، لوکزامبورگ و پاریس نیز سفر کرد. بااینحال، گاهی صداها چنان در هم میشدند
که انگار بین پراگ و نیویورک، یا مسکو و مادرید هستی؛ انگار که بر فراز چالهای
سیاه موسوم به مثلث برمودا حرکت میکنی. هرگاه چنین اتفاق میافتاد، موجهای
رادیویی ستون فقرات مرا به لرزه درمیآوردند. بر این باور بودم که با این رادیو،
همه منظومه شمسی و کهکشان در حال گفتگو با من هستند. موجها شکسته میشدند، کهکشانها
در جنگاند تا اطلاعات مهمیرا به من برسانند. اما هنوز توان کشف رمز زبان اطلاعات
را نداشتم.
زمانی که دخترکی بیش نبودم و به این عکس
نگاه میکردم، احساس میکردم مادرم درحالیکه پیچ رادیو را میچرخانده، به دنبال
کشف من هم بوده است. مانند رادار بسیار حساس، او با چرخاندن پیچ رادیو اطلاعاتی
جمع میکرده که من کِی خواهم آمد، از کجا خواهم آمد و سرانجامام چه خواهد شد. مدل
مو لباس او نشان میدهد که این عکس چه زمانی گرفته شده است: بهاحتمال اوایل دهه
شصت سده بیستم. زنی تنها، با نگاهی به بیرون از قاب دوربین. نگاهی که شاید از نظر
بسیارانی پنهان مانده است. نگاه به چیزی که بعدها از دسترس بودنش محروم میمانیم. در
کودکی، گمان میکردم آنچه آن زن را مشغول خود کرده، زمان است و گذار بیامان آن. درواقع
در عکس هیچ اتفاق خاصی رخ نمیدهد – عکسی است از یک حالت و نه روند و گذار. زن
درون تصویر، اندوهگین است، گویا اندیشهای را از دست داده باشد یا نه خود را گُم
کرده است.
بعدها، هرگاه از او در مورد آن اندوه و
غُصه پرسیدم – چندین بار این اتفاق افتاد و همیشه او پاسخ پیشین را تکرار میکرد. –
پاسخ میداد: دلیل اندوهام به دنیا نیامدن تو بود. یعنی دلم برای تو تنگ شده بود.
میپرسیدم: "چگونه دلتنگ من بودی،
درحالیکه هنوز به دنیا نیامده بودم؟"
به نیکی میدانستم که کسی را از دست دادهای،
دلتنگی برآمد خُسران از دست دادن کسی است.
با بیان این که "برهان من میتواند
وارونه عمل کند" میگفت: "از دست دادن یا نبود کسی، به معنای حضور او
است در سایه."
این گفتگوی کوتاه، در روستایی کوچک در غرب
لهستان و در پایان دهه شصت قرن بیستم رخ داد. گفتگوی من و مادرم. دخترک خردسال او
هماره در ذهنم مانده و توانمندی بزرگی به من میدهد تا زندگی را با همه فراز و فرودهایاش
دوام بیاورم. زیرا این امر مرا فراتر از شانس و اقبال، فراتر از علت و معلول،
فراتر از مادیات عادی هستی و فراتر از قانون احتمالات قرار داده است. او وجود و
هستیام را فراتر از زمان و در همسایگی جاودانگی قرار داد. بعدتر دریافتم بیش از
آنچه در ذهن من بوده و تصور میکردم، در ذهن فرزندم وجود دارد. و اکنون اگرچه میخواستم
بگویم: "من از دست رفتهام"، اما با شیفتگی تمام میگویم "من هستم".
ترکیبی پُر توان از جهان واژهها.
و سپس زنی جوان که مذهبی هم نبود – مادرم –
به من چیزهایی داد که زمانی روح و جان میپنداشتمشان. به همین ترتیب او مرا به «راوی
شیفته» تحویل داد تا در مکتب او بیاموزم.
2)
جهان مانند پارچهای است که هرروز با انبوهی از اطلاعات، گفتگوها، فیلمها،
کتابها، شایعهها و روایتهای کوچک بر چرخه ماشین بافندگی میبافیم. امروز تصور
این جذابیتها بسیار زیاد است – به لطف اینترنت هرکسی میتواند در فرایند بافتن
جهان شرکت کند؛ مسئولیت بپذیرد یا نه، جهان را دوست داشته باشد یا انزجار، شرکت در
فرایند بافتن برای بهتر شدن باشد یا بدتر شدن. هرگاه این حکایت تغییر میکند، جهان
نیز دستخوش تغییر میشود. در این معنا، جهان از واژهها ساختهشده است.
بنابراین این که دربارهی جهان چگونه فکر میکنیم و – شاید از آن مهمتر –
چگونه آن را روایت میکنیم، از اهمیت بسزایی برخوردار است. رویدادی که رخ داده اما
در سکوت مانده، بهآرامینابود و از هستی ساقط میشود. این واقعیتی است روشن نهفقط
برای تاریخ شناسان که از آن مهمتر برای سیاستمداران و مستبدهای جهان. کسانی که
راوی و قصه گوی داستان جهاناند و آن را میبافند، مسئول این سکوت و در محاق ماندن
آنچههایی هستند که در خاموشی رخ میدهند.
جهان بهسرعت در حال تغییر و تحول است و مسئله انسان امروز این است که نهتنها
برای مشکلهای آینده که حتا برای رویدادهای اکنون هم روایت معینی ندارد. انسان
امروز فاقد زبان، فاقد دیدگاه معین، فاقد استعاره، فاقد استوره و فاقد افسانه است.
بااینوجود، ما شاهد تلاشهای مکرر برای مهار روایتهای کهنه و نخنما شده و گاه
بیموردی هستیم که نمیتواند آینده را با تصور ما از آینده سازگار کند. تردیدی در
این مثال کهنه و قدیمینیست که میگوید؛ چیزی کهنه بهتر از هیچچیز جدید است. در
این معنا تلاش برای معامله بر سرِ محدودیتهای چشمانداز آیندهمان در حال رخ دادن
است. در یککلام، ما فاقد راه و روشی برای روایت داستان جهان هستیم.
ما در دنیای واقعیتهایی از روایتهای اولشخص در شکلهای چندآوایی زندگی میکنیم.
از هر طرف با آواهایِ گوناگونی مواجه هستیم. منظورم از اولشخص نوعی روایت است که
راوی بهشدت از خود دور میشود. راوییی که کمابیش بهطور مستقیم با استفاده از
خویشتن در مورد خودش مینویسد. به تجربه دریافتهایم که دیدگاه فردی شده و صدای
درون که ندای خویشتن خویش نامش میدهیم، طبیعی، انسانی و صادقانه است. حتا اگر از
منظر دیدگاهی گسترده و وسیع نیامده باشد. راوی اولشخص، چنانکه تصور میشود،
بافندگی الگوی منحصربهفردی را در اختیار دارد که در نوع خود بیمانند است. چنین
حس استقلالی بهعنوان یک فرد، آگاهی از خود و سرنوشت خویشتن است. درعینحال، همین
استقلال میتواند به معنای تقابل بین «من» و جهان باشد و مخالفت در چنین زمانی میتواند
بیگانه سازی «من» از «خویشتن» باشد.
به باورم، روایت اولشخص از ویژگیهای ذهنیگرایی معاصر است که در آن فرد، نقش
مرکز ذهنی جهان را بازی میکند. تمدن غرب مبتنی است بر کشف فردیت یا «من» که مهمترین
واقعیتهای اکنون نیز بر آن تکیه زده است. در این حالت، اگرچه فرد یکی از افراد
جمع هست، اما او نقش خالق نقش اول و داوری در مورد «خود» را بازی میکند. نقشی که
از سوی دیگران جدی گرفته میشود. به نظر میرسد؛ داستانهای بافته شده در فرم اولشخص
از جمله بزرگترین کشفیات تمدن بشری باشند: آنها با احترام خوانده میشوند و
اعتمادبهنفس فرد را رقم میزنند. چنین داستانهایی، زمانی که ما جهان را از دریچه
چشم کسی میبینیم که مانند هیچکس نیست، پلی میسازد که مخاطب را با راوی پیوند
دهد، پلی که راوی از مخاطب میخواهد خود را در شرایط منحصربهفرد او بنشاند.
آنچه روایتهای اولشخص برای ادبیات و بهطور عمومیتر برای تمدن بشری انجام
داده است را نباید بیشازحد ارزشگذاری شوند. زیرا داستانها بهکلی بازسازی شدهاند
تا از جهان تعریف تازهتری داشته باشیم. جهانی که دیگر جایی برای کردار قهرمانان و
خدایانی که بر آنها هیچ نفوذی نداریم، نیست. بلکه جهانی ساخته میشود که انسانهایی
مانند من و شما در آن زیست مشترک دارند، انسانهایی که داستانهای فردی دارند اما
زیست مشترک و مسالمتآمیز از ویژگی زندگیشان است. در این جهان شاهد کسانی هستیم
که مانند ما هستند. کسانی که بین راوی، خواننده یا شنونده درک متقابل همدلیِ مبتنی
بر روابط عاطفی به وجود میآورند. چنین کرداری به لحاظ ماهیت درونی، مرزها را
نابود و موجب جمع شدن بشر و تمدن بشری بدون مرز میشود. در رمان، گم کردن مسیری که
منتهی به مرز «من» راوی و «من» خواننده میشود، بسیار ساده است. چراکه بهطور
معمول مرز تیرهوتار میشود تا با حس همدردی، خواننده برای زمانی کوتاه راوی
داستان خویش باشد. بنابراین، ادبیات تبدیل به حوزه تبادل تجربهها شده است، بازاری
که هر کس میتواند داستان خود را تعریف کند یا صدای من درون خویش باشد. به همین
خاطر، ادبیات فضایی است دمکراتیک – هر کی امکان حرف زدن دارد، هر کس میتواند خالق
صدای درون خویش باشد. هرگز در تاریخ بشری اینهمه نویسنده و قصهگو نداشته بودهایم.
کافی است نگاهی به آمار بکنیم تا حقیقت را دریابیم.
هرگاه به نمایشگاههای کتاب میروم، شاهد آن هستم که در گوشه و کنار دنیا چقدر
کتاب منتشر شدهاند که بیشتر آنها هم موضوع نویسندگی را با مخاطب در میان گذاشتهاند.
غریزه بیان بهاحتمال چونان غریزههایی که ما را در زندگی پشتیبانی میکنند بسیار
قوی است. بدیهی است که چنین غریزههایی در ذات هنر آشکار هستند. ما خواهان مورد
توجه بودن هستیم و خواهان احساس استثنایی بودنیم. روایتهای گوناگونی مانند "میخواهم
داستان خودم را برایتان تعریف میکنم"، یا "میخواهم داستان خانوادهام
را برایتان بازگو کنم"، یا حتا از این هم سادهتر، "میخواهم به شما
بگویم که کجا بودهام"، یکی از ژانرهای معروف و محبوب ادبی امروز است. چنین
پدیدهای در مقیاس جهانی بسیار بزرگ است. زیرا امروز، در گرداگرد جهان بشر میتواند
به نوشتار دسترسی داشته باشد. بسیارند کسانی که بر تواناییهای خود برای بیان خویش
و جهان پیرامونشان با کلمه، آگاه شدهاند و چنین هم میکنند. بااینوجود، شرایط
متناقضی هست؛ شرایطی که مانند گروه همخوانانی است که همه آنها تکخوانانی هستند
و هر یک کوشش میکند صدای خودش به گوش برسد و مورد توجه واقعه شود، انگار مسافرانی
که همه در یک رود حرکت میکنند اما برای رسیدن به مقصد، یکدیگر را غرق میکنند. ما
میدانیم که در آن دوردست، همهچیز برای فهم آنها وجود دارد. ما در تطبیق خود با
آنها چنان توانمند هستیم که سرانجام تجربههایشان را چنان میآزماییم که انگار آنها
خود ما هستند. بااینحال، اغلب و بهطور چشمگیری، تجربه خوانش نهتنها کامل نشده
که یأسآمیز نیز هست. چنانچه بیان یک نوشتار از «من» بهسختی بتواند فراگیری مضمون
متن یا عمومیت دادن آن را تضمین کند. به نظر میرسد، آنچه از دست میدهیم، وجههای
داستان مثالی ما است. چراکه قهرمان این تمثیل، زمانی خود راوی است. کسی که در
شرایط بسیار تاریخی و جغرافیاییِ ویژهای زیست دارد. ولی درعینحال او بسیار فراتر
از همهی دانستهها است و تبدیل میشود به؛ نوعی از هرکجا هر کس. هرگاه خواننده
یکی از شخصیتهای داستانی را دنبال کند، او میتواند شخصیت خود را با شخصیت مورد
علاقه تطبیق دهد و سرنوشت همانندی را برای خود تصور کند. درحالیکه در تمثیل، او
باید بهکلی تسلیم غرایز خود باشد و تبدیل شود به هر کس. در اقدام بسیار دشوار
روانشناسانه، تمثیل تجربههای ما را گسترده و جهانی میکند، برای داستان و سرنوشتهای
گوناگون مخرج مشترکی مییابد. این که تمثیل اکنون از دید ما دور مانده، شاهد و سند
ناتوانی امروز ما است.
شاید برای این که در تنوع عنوان و نام غرق نشویم، شروع به تقسیم بدن هیولای
چند سر ادبیات (لویاتان ادبیات literature’s
leviathan) به ژانرهای گوناگون کردیم. چیزی شبیه به
تقسیم رشتههای مختلف ورزش که نویسنده نقش مربی ورزشکار آموزشدیده را بازی میکند.
تجاری کردن بازار ادبی، منجر به تقسیم ادبیات به ژانرهای مختلف شده است –
اکنون نمایشگاه یا جشنوارههایی برای این یا آن نوع کتاب برگزار میشود با این نیت
که کسانی را جذب کتابهای جنایی کنند، برخی را مجذوب کتابهای تخیلی و دیگرانی را
وادارند کتابهای علمی-تخیلی بخوانند. یکی از ویژگیهای برجسته چنین شرایطی کمک
به کتابفروشها و مدیران کتابخانهها است که قفسههای خود را از وفور کتابهای
منتشر شده، سرشار کنند. ویژگی دیگر این است که خوانندگان خود را غرق در کتابهای
فراوان ارائه شده ببینند. کتابهایی که از کیفیت کافی برخوردار نیستند و خواننده
نهتنها خود را در برابر قفسههای انباشته از کتاب به معنای واقعی نمیبیند که با
اثرهایی روبرو میشود که نویسندگانشان، خود نیز شروع به نوشتن کردهاند بیآنکه
بُنمایهای در ادبیات واقعی داشته باشند. این وضعیت بهطور فزایندهای در سراسر
جهان رو به رشد است. وضعیتی که ژانرهای ارائه شده ادبی مانند کیکی هستند که نتیجههای
مشابه تولید میکنند؛ پیشبینیهای سخیف آنها فضیلت و فرومایگیشان دست آورد بهحساب
میآید. خوانندگان میدانند انتظارشان از این نوع نوشته چیست و آنچه میخواستهاند
را درنهایت کسب کردهاند.
همیشه مخالف چنین نظمیبودهام. زیرا این وضعیت منجر به محدود شدن آزادی
نویسنده میشود، موجب میشود که نویسنده تمایلی به آزمایش و خطا و سرانجام، اعتراض
به شرایط موجود که خمیرمایه و اساس کیفیت آفرینش است، نداشته باشد. این موقعیت،
نویسنده را از فرایند خلاقیت دور میکند. اگر چنین شود و هنرمند از فرایند خلاقیت
فاصله بگیرد، آنچه آفریده میشود، هنر نیست و هنر واقعی بهتدریج از دست میرود. کتاب
خوب نیازی به مبارزه برای حقانیت خود ندارد. تقسیم ادبیات به ژانرهای سرگرمکننده
امروزی، برآمد تجاری کردن ادبیات بهطورکلی و رفتار با آن بهعنوان کالا برای فروش
است. فروش با فلسفه مارک معروف سازی و هدفمند برای جامعه را میگویم. چنین پنداشتی
مشابه شرایط سرمایهداری امروز در جهان است.
اکنون ما میتوانیم از روش بهکلی جدیدی که برای تعریف داستان جهان پدید آمده
است خشنود باشیم؛ روش قصهگویی بر پرده نمایش که وظیفه پنهان آن از خود بیخود
کردن ما است که مردم عادی به آن خلسگی میگویند. بدیهی است که این شیوه داستانپردازی،
قدمت زیادی در داستانهای هومر دارد؛ هیراکلیز، آشیل یا اودیسه، بیتردید نخستین
قهرمانان چنین سریالهایی خواهند بود. اما پیشازاین چنین داستانهایی این همه
فضای عمومیرا به خود اختصاص نداده بودند و به همین خاطر هم تأثیر بسزایی بر تخیل
جمعی نداشتهاند. دو دهه خست قرن بیست و یکم، ویژگی غیرقابلانکار این نوع سریالها
هستند. تأثیر آنها بر روشهای داستانپردازی و قصهسرایی جهان بیهیچ تردیدی،
انقلابی است در درک داستان و ادبیات.
امروزه، سریالهایی که نسخهپردازی از ادبیات شدهاند، نهتنها مشارکت ما در
روایت جهان در حوزهی زمان را گسترش دادهاند، انواع گوناگون از جلوههای ادبی را
رقم زدهاند و وجههای دیگری از آن را آشکار کردهاند که نظم و وضعیت جدیدی را به
وجود آوردهاند. ازآنجاکه وظیفه چنین موضوعهایی جلبتوجه بیننده در حد ممکن است،
روایت سریال بافههای مختلف را چنان پنهانی و دور از چشم بیننده در هم میبافد که
گاه داستان به نظر جذابتر و دیدنیتر میشود. برای خلق چنین وضعیتی، سازندگان
سریالها، گاه به تکنیکهای کلاسیک اپرا بازمیگردند. تکنیکهایی که ناگاه رویداد
یا قدرت پنهانی ناجی موقعیت بسیار ناامید کننده میشود. خلق قسمتهای جدید سریال،
اغلب شامل بازنگری کلی، موقتی و روانشناسانه شخصیتهای داستان میشود. این بازنگری
بهگونهای انجام میشود که شخصیتها با توجه روند جدید روایت، مناسب طرح داستان
باشند. شخصیتی که با رفتاری مهربان و یاریرسان داستان را شروع کرده، به ناگاه
تبدیل میشود به شخصیتی خشن و نامهربان. درحالیکه شخصیت اصلی که از ابتدای داستان
با آن خو گرفته و به او عادت کردهایم، بهتدریج کماهمیت میشود و گاه بهکلی
ناپدید تا دلهره بیننده بیشتر شود.
تحقق بالقوه فصلی دیگر از یک سریال، ضرورت پایان باز داستان را ایجاد میکند
که در آن هیچ راهی برای روی دادن چیزهای اسرارآمیز موسوم به کاتارسیس وجود ندارد. نهتنها
وجود ندارد که حتا امکان از سر گرفته شدنش هم ناممکن میشود. کاتارسیس، تجربههای
پیشتر در تحولات درونی، تحقق و رضایت از شرکت در کنش داستان یا افسانه است. (درواقع،
نویسنده روشن میکند که یکی از دلایل او برای نوشتن کتاب، کمک به فرایند اندوهگین
روایت است.)مترجم چنین پیچیدگیها و عارضههایی بهجای نتیجهگیری به
بیننده منتقل میشود. در این معنا ایجاد تعویق و تعلیقهای عمدی بهجای پاداش را
کاتارسیس میگویند. چنین کنشی برای بیننده نهتنها وابستگی که او را هیپنوتیزم میکند
تا آنچه راوی میخواهد را بیننده طلب کند. وقفه فابولا (فابولا اصطلاحی در فرمایسم
روسی است و در روایت شناسی به کار رفته است که ساخت روایت را توصیف میکند.) که از
مدتها پیش ایجادشده بود و ریشه در داستانهای شهرزاد در هزار و یکشب داشته است،
اکنون در بازگشت جسورانه خود بهصورت سریالهای تلویزیونی یا حتا داستان مصور
نمایان میشود. در شکل جدید، روایت ذهنیت ما را تغییر داده و تأثیرهای روانشناختی
شگفتآوری بر ما دارد؛ گویا ما را از زندگی خودمان بیرون میکشد و چنان
هیپتونیزمان میکند که تحریک شویم به ادامه خواست راوی جدید که شهرزاد نیست. درعینحال،
سریالهای جدید خود را در فرایند بینظمیریتم جهان، در روابط آشفته خود، در بیثباتی
خویش و سیالیت خود حک میکند. این نوع از داستانپردازی بهاحتمال زیاد یکی از فرمهای
خلاق اکنون است که در پی کشف فرمولهای جدید برای روایت داستان هست.
در این معنا، برای خلق سریالها کار بهصورت جدی انجام میشود. کار جدی برای
روایت آینده و بازآفرینی داستان با این نیت که روایت را با واقعیت جدید ما هماهنگ
و مناسب آن کنند.
اما پیش از هرچیز، ما در دنیایی سرشار از تناقضهای متقابل و واقعیتهای
اجتنابناپذیری زندگی میکنیم که همه با چنگ و دندان در جنگاند.
نیاکان ما معتقد بودند که
دستیابی به دانش نهتنها باعث خوشبختی، رفاه، سلامتی و ثروت افراد میشود بلکه
جامعهای برابر و عادلانه به وجود میآورد. آنچه از جهان در ذهنشان کم بود، دانش و
آگاهی فراگیر و جهانی بود که میبایست از اطلاعات ناشی شود.
جان آموس کمنیوس، معلم بزرگ
قرن هفدهم، اصطلاح "پانسوفیسم" را ابداع کرد. بدیهی است که منظور او از
ایده همهگیر بودن بالقوه، دانش جهانی است که شامل شناخت و شناخت احتمالی است. آرزوی
آن روزها بیتردید در دسترس بودن اطلاعات برای همه بوده است. آیا در دسترس بودن
اطلاعات و افزایش دانش، فرد بیسواد را به شخص آگاه به خود و جهان تبدیل نمیکند؟
آیا دسترسی آسان به دانش موجب این نمیشود که افراد معقول شوند؟ افرادی با درایت
که پیشرفت زندگی خویش را با عدالت و خِرَد اداره میکنند.
هنگامیکه اینترنت برای
اولین بار به بازار آمد، به نظر میرسید که این تصور و اندیشه بالاخره بهصورت کلی
تحقق مییابد. ویکیپدیا که من ضمن تحسین، پشتیبانیاش میکنم، شاید مانند نظریه
یان آموس کمنسکی جلوه میکرد. یا از این فراتر مانند بسیاری از فیلسوفهای همفکر
او، که تحقق آرزوهای بشری را در سر داشتند. اکنون ما میتوانیم بیشمار داستان
بیافرینیم یا از دیگران دریافت کنیم که بیوقفه تکمیل و بهروز میشوند و بهصورت
دمکراتیک در گوشه گوشه کره خاکی قابل دسترس هستند.
رؤیای تحقق یافته، اغلب ناامید کننده است. زیرا معلوم شده که ما تحمل این همه
اطلاعات را نداریم. اطلاعاتی که بهجای متحد کردن، تعمیم و عمومیت دادن، آزادسازی،
ما را از هم جدا، تقسیمشده، محصور در حبابهای کوچک فردی، متمایز کرده و تعداد
زیادی داستان آفریده که با هم ناسازگارند یا حتا آشکارا با هم رفتاری خصمانه دارند
و تضاد دو یا چندجانبه از ویژگیهای آنها است.
افزون بر این، اینترنت، بهطور کامل و بدون هیچ انعطافی به موضوع فرایندهای
بازار و انحصارگرایان اختصاص داده شده است. این سیستم مقدار زیاد دادههای مورد
استفاده را برای دسترسی گستردهتر به اطلاعات بههیچوجه کنترل نمیکند. بلکه
برعکس، طوری طراحی شده که بر رفتار کاربران نظارت و کنترل داشته باشد. این موضوع
ما را به یاد پرونده ماجرای کمبریج آنالیتیکا (Cambridge Analytica یا
بهاختصار CA
یک شرکت سهامیخاص است که با ترکیب دادهکاوی و تحلیل دادهها در
فرایندهای انتخاباتی و سیاسی، خدماتی مربوط به ارتباطات راهبردی ارائه میدهد.مترجم)
به جای شنیدن هارمونی جهان، بدآوایی گوشخراش صدا را گوش دادیم. ایستایی
غیرقابلتحملی که ما در عین ناامیدی کوشش میکنیم به ملودی آرامتری دست بیابیم،
حتا ضعیفترین مضراب را انتخاب میکنیم. نقلقول شکسپیر هرگز مناسبتر از شرایط
شنیدن آوای ناهنجار واقعیت جدید نبوده است: بیشتر اوقات، اینترنت افسانهای است
تعریف شده از طرف فردی نادان؛ سرشار از صداهای خشم و هیاهو.
پژوهش دانشمندان علوم سیاسی شوربختانه همچنان با درک و بصیرت جان آموس كمنیوس
مغایرت دارد، باور او مبتنی بر این بود كه هرچه اطلاعات جهانی در مورد جهان بیشتر
باشد، سیاستمداران بیشتر از استدلال استفاده میکنند و تصمیم میگیرند. اما به نظر
میرسد که موضوع اصلاً ساده نیست. اطلاعات میتوانند بسیار زیاد باشند و پیچیدگی و
ابهام آن انواع و اقسام مکانیسمهای دفاعی را ایجاد کند - از انکار تا سرکوب، حتا
فرار به اصول سادهی سهل اندیشی، ایدئولوژیک و حزبی و تفکر روشن و ساده.
طرح دسته اخبار جعلی، پرسش جدیدی طرح میکند که داستان چیست. خوانندگانی که
بارها فریب خوردهاند، اطلاعات نادرست یا گمراه کنندهای را تجربه کردهاند، بهتدریج
شروع کردهاند به کسب نوعی خاص از ویژگی اخلاقی که بیتردید عصبی نیز هست. واکنشی
چنین فرسوده با ادبیات داستانی، میتواند کامیابی بزرگی برای ادبیات غیرداستانی
باشد که در هرجومرج اطلاعرسانی فریادمان میزند: "من حقیقت را به شما میگویم،
هیچچیز مگر حقیقت" و "داستان من مبتنی است بر واقعیتها!"
داستان، اعتماد خوانندگان
را از دست داده است زیرا دروغگویی به سلاحی خطرناک برای کشتارجمعی تبدیل شده است،
حتی اگر هنوز ابزاری بدوی باشد. اغلب از من پرسیده میشود: "آنچه مینویسید،
واقعاً حقیقت دارد؟" و هماره احساس کردهام که این پرسش پایان ادبیات است.
طرح این پرسش معصومانه از منظر خوانندگان، در گوش نویسنده بهطور واقعی،
آخرالزمانی جلوه میکند. قرار است چه بگویم؟ چگونه میتوانم درباره وضعیت هستیشناختی
هانس کاستورپ (شخصیت داستانی، مهندس جوان آلمانی است که شخصیت اصلی رمان کوه جادویی
(1924) اثر توماس مان است.مترجم)،
آنا کارنینا (آنا کارنینا رمانی است از نویسنده روس لئو تولستوی که برای اولین بار
در سال 1878 به
صورت کتاب منتشر شد. بسیاری از نویسندگان، آنا کارنینا را بزرگترین اثر ادبیات
جهان تاکنون میدانند و خود تولستوی آن را اولین رمان واقعی خود نامید.مترجم)
و یا وینی پو (وینی-د-پو یا وینی پو که پو خرسه نیز
نامیده میشود، نام خرسی است داستانی که توسط آ.آ. میلن، نویسنده انگلیسیِ داستانهای
کودکان خلق شده است.مترجم) توضیح دهم؟
من این نوع خوانش کنجکاوانه را سیر قهقرایی تمدن میخوانم. چراکه نوعی اختلال
در تواناییهای چندبعدیمان (چندزمانی، تاریخی و همچنین، نمادین و استوره ای) است
در مشارکت در زنجیرهای از رویدادها که زندگی مینامیماش. زندگی آفریدهای است از
رویدادها. اما زندگی زمانی رخ میدهد که ما بتوانیم زنجیره رویدادها را معنا، تفسیر
و تأویل کنیم، در فهم آنها تلاش کنیم و به آنها معنایی بدهیم که تبدیل به تجربه
انسانی شوند. رویدادها واقعیت هستند، اما تجربه چیزی غیرقابل توصیف و متفاوت است. بنابراین،
تجربه هست که ابزار زندگی ما را میسازد و نه وقایع. تجربه واقعیتی است که در ذهن
تفسیر شده و قرار دارد. تجربه همچنین اشارت دارد به؛ نهادی معین در ذهنمان، به
ساختار و معانی عمیقی اشارت دارد که میتوانیم ضمن وارد شدن به ژرفای آنها، زندگی
را بیشتر و بهتر بررسی کنیم و بشناسیم. به باورم استوره نقش عملکرد چنین ساختاری
را دارد. همگان میدانند که استوره هرگز رخ نداده ولی همیشه در حال روی دادن هستند
و در حال گسترش. اکنون استورهها نهتنها از طریق قهرمانان ماجراهای کهن در حال
گسترش هستند و ادامه مییابند، بلکه راه را چنان هموار میکند که در داستانهای
همهگیر و محبوب معاصر در قالب فیلم، بازی و ادبیات به خوانندگان ارائه میشوند. زندگی
ساکنین کوه المپوس به خاندان و دودمانهای معاصر منتقل شده و کردار قهرمانانه
قهرمانان با حضور "لارا کرافت" انجام و دنبال میشود.
اکنون با تقسیمبندی شیفتهوار هستی به حق و باطل، روایت تجربههای ما در قالب
ادبیات، بُعدهای ویژه خود را میآفریند.
من هرگز بهطور ویژهای هیجانزده تمایز بین داستان و غیرداستان نشدهام، مگر
این که چنین تفاوتی را درک کنیم و برایمان حالت اختیاری و اخباری داشته باشد. در
دریایی از تعریفهای متفاوت از داستان، یکی که دوست دارم که میگوید؛ بهترین همان قدیمیترین
است و نقلقولی است از ارسطو: "داستان همیشه نوعی حقیقت است."
من همچنین به تعریفی که ای. ام. فورستر دارد باور دارم: او بین داستان حقیقی
و داستانی که نویسنده یا مقالهنویس در تخیل میسازد، تفاوت قائل است. او گفته،
وقتی ما میگوییم؛ "نخست شاه و پس از او ملکه مرد" داستان تعریف کردهایم.
ولی وقتی میگوییم؛ "شاه مرد و سپس ملکه از اندوه درگذشت" این طرح و
نقشهای است ساختگی. هر تخیل گرایی برای داستانپردازی، مستلزم گذار از پرسشِ:
"بعد چه رخ داد؟ است به کوشش برای فهم و درک مسئله مبتنی بر تجربههای انسانی:
"چرا چنین اتفاق افتاد؟"
شروع ادبیات با «چرا» است، حتا اگر بارها و بارها در پاسخ بگوییم: "من
نمیدانم."
بنابراین، ادبیات پرسشی میآفریند که با کمک ویکیپدیا، نمیتوان به آن پاسخ
داد. زیرا «چرایِ» ادبیات فراتر از اطلاعات، دادهها و رویدادهای معمول هست و بهطور
مستقیم با تجربههای ما در ارتباط است.
اما ممکن است که رمان و ادبیات بهطورکلی طوری برابر دیدگان ما باشند که در
مقایسه با سایر انواع ادبی و روایت گری، در حاشیه قرار بگیرند. در این صورت، بار
سنگین تصویر و اشکالِ انتقالِ مستقیمِ تجربه – فیلم، عکاسی، واقعیتهای مجازی –
جایگزین مناسبی برای روش خواندن سنتی باشند. خوانش بهطورکلی فرایندی است، پیچیده،
روانشناختی و ادراکی. به بیان سادهتر: نخست، محتوای گریزان متن ادراکی و کلامیمیشود،
سپس به صورت نشانه و نماد جلوهگر میشود و درنهایت پس از «رمزگشایی» از شکل زبان
تبدیل به تجربه میشود. بدیهی است که این روند نیازمند صلاحیت و شایستگی فکری ویژهای
است. و پیش از همه، به توجه و تمرکز نیاز دارد. این همه، تواناییهاییاند که در
دنیای پُر تنش امروز بسیار نادر هستند.
بشریت راه درازی را برای ارتباط و به اشتراک گذاشتن تجربههای شخصیاش طی کرده
است. راهی که مبتنی است بر انقلاب اختراع ماشین چاپ که شکل شفاهی و یاد و خاطرههای
انسانی تغییر یافته و به شکل کلام زنده نوشتاری نمود پیدا کرد. هنگامیکه داستانها
با نوشتن از نسلی به نسل دیگر منتقل میشدند، عمل رمزگشایی و ثبات متن در حد امکان
انجام میشد و بهاینترتیب، کار بازتولید بدون تغییر صورت میگرفت. مهمترین
دستاورد این تغییر این بود که، ما توانستیم فکر و اندیشه را با زبان و نوشتار مشخص
کنیم. امروز هم ما با انقلابی به همان مقیاس مواجه هستیم. فرایندی که میشود تجربه
را بدون چاپ کلام، بهطور مستقیم منتقل کرد.
اکنون، امکان عکاسی و فرستادن عکسها با شبکههای اجتماعی برای گوشه گوشه
جهان، دیگر نیازی به نوشتن و نگهداری سفرنامه نیست. در شرایطی که امکان تماس تلفنی
هست دیگر نیازی به نامهنگاری نیست. چرا باید رمانهای پُر حجم نوشت درحالیکه میشود
همان داستان را به صورت مجموعه تلویزیونی از صفحه نقرهای تماشا کرد؟ به جای
همراهی با دوستان و پرسه زدن در شهر بهتر است مقابل صفحه کامپیوتر یا تلویزیون
نشست و بازی کرد. به خودزیستنامه دسترسی کس یا کسانی دسترسی دارید؟ مهم نیست،
زیرا من در اینستاگرام زندگی بیشتر افراد مشهور را دنبال میکنم و در مورد آنها
همهچیز میدانم.
حتا تصویر که امروز بزرگترین حریف متن است، یافت نمیشود. با نگاه و اندیشه
به سالهای پشت سر گذاشته شده در قرن بیستم، یادمان میآید که نگران تأثیر
تلویزیون و فیلم بر زندگی بودیم. اکنون اما، بهکلی بُعد متفاوتی از جهان به نمایش
گذاشته میشود – بُعدی که مستقیم بر حواس و احساس ما تأثیر میگذارد.
3)
من نمیخواهم تصویری
کلی از بحران را برای گفتن داستانهایی درباره جهان ترسیم کنم. اما اغلب از اینکه
احساس میکنم چیزی در جهان از دست رفته ناراحتام - با تجربه دریافتهایم آنچه از
طریق صفحههای شیشهای، اپلیکیشنها و یا با مشاهده برنامهها در ذهن میسپاریم،
بهنوعی غیرواقعی، دور، دوبعدی و بهگونهای عجیب غیر توصیف میشود ، حتی اگر بین
غیرواقعیها اندکی اطلاعات یافته شود، خاص و بسیار شگفتآور جلوه میکند. این
روزها واژههای نگرانکنندهی: "کسی"، "چیزی"، "جایی"،
"گاهی" ممکن است خطرناکتر از ایدههای بسیار خاص و قطعی باشد که با
اطمینان کامل گفته میشود - مانند "زمین گِرد نیست" ، "واکسیناسیون
آدم را میکُشد". "تغییر شرایط اقلیمی و آبوهوا مزخرف است"، یا "دموکراسی
در هیچ کجای جهان مورد تهدید نیست". "گاه جایی" برخی از مردم زمانی
که در حال عبور از آبهای بینالمللی برای رسیدن به آنسوی ذهن که آزادی وجود
دارد، غرق و کشته میشوند. "جایی دیگر"، برای "برخی" زمانی، "نوعی
از جنگ" در جریان بوده است. در جستجوی اطلاعات، پیامهای فردی، گاه حد فاصل
یا برجستگی خود را از دست میدهند، در حافظه ما بهصورت پراکنده میمانند و
سرانجام، غیرواقعی و ناپدید میشوند.
درحالیکه سیلی از
نادانی، ظلم، سخنان نفرت برانگیز و تصویر خشونت جاری است، با واژههای دروغین «خبرهای
خوب» برای اینهمه زشتی در پهنهی جهان، تعادل نسبی برقرار میکنند. «خبرهایی خوبی»
که توانایی ایجاد توازن در احساس بسیار دردناکی که کلامی برای توصیف آن پیدا نمیکنم،
برقرار نمیکند. درد اینکه در جهان چیزی نادرست است و بر چرخ اشتباه میچرخد. این
احساس درد که زمانی حس عصبی شاعرها را برمیانگیخت، بهمثابه اپیدمی فراگیری که
ناشی از کمبود یا فقدان تعریف مفاهیم است، نوعی اضطراب که از همه سو جاری است را
در جامعه جاری میکند.
ادبیات از حوزههای
کمیابی است که کوشش میکند ما را با واقعیتهای سخت و دشوار جهان نزدیک نگه دارد. زیرا
ماهیت ادبیات هماره روانشناسانه بوده، زیرا بر استدلال درونی و انگیزههای شخصیتها
متمرکز است و وجه غیرقابل دسترسی، بخوان تجربههای درونی شخصیت را افشا میکند. به
زبان ساده، ادبیات فرد را تحریک میکند که روانشناسی خویشتن خویش را بشناسد. تنها
ادبیات است که به ما فرصت وارد شدن به ژرفای زندگی دیگری را میدهد، شناخت استدلالهای
دیگری را ممکن میکند، شرایط به اشتراک گذاشتن احساس دیگری را نشان میدهد و
سرنوشتشان را بفهمیم و درک کنیم. هنگامیکه ما حتا داستان رفتارگرایانهای را میخوانیم،
نمیتوانیم از پرسشهای روشن و آشکار بپرهیزیم؛ "چرا این اتفاق رخ میدهد؟"،
"منظور از این جهان چیست؟"، "نکته اساسی هستی چیست؟"، "سرانجام
این جهان چیست؟" بهاحتمال زیاد ذهن ما به دنبال روندی است برای معنا بخشیدن
به میلیونها محرکی که ما را احاطه کردهاند و در جهت تکمیل شدن داستان شکل گرفتهاند.
حتا زمانی که در خواب هستیم، بیوقفه و بهتدریج روایتهای داستانی را ادامه میدهیم.
بنابراین داستان روشی برای ساماندهی مقدار نامحدود اطلاعات در طی زمان، برقراری
رابطه آن با گذشته، حال و آینده، آشکار کردن احتمال بازگشت و تکرار آن و سازماندهی
آن در دستههای علت و معلولی است. هم ذهن و هم احساس در این تلاش شرکت دارند.
جای تعجبی نیست که
یکی از اولین کشفهای انجام شده توسط داستان، سرنوشت بود که جدا از اینکه همیشه بهعنوان
چیزی وحشتناک و غیرانسانی در زندگی بشر نمایان شده، در حقیقت نظم و تغییرناپذیری
را در واقعیت روزمره انسان وارد کرده است.
4
خانمها، آقایان
چند سال پیش، زن عکس
یادشده، مادرم که دلش برایم پیش از تولدم تنگ شده بود، برایم داستانهای افسانهای
میخواند.
در یکی از آن داستانها
که هانس کریستیان اندرسِن نوشته بود، قوری چایی که به سطل زباله پرت شده بود، شکوه
و شکایت داشت که انسان چه رفتار زشت و بیرحمانهای با او داشته است. بهمحض شکستن
دسته، قوری را به زبالهدان انداختند. یعنی که بیمصرف است. اما اگر انسان کمالگرا
نبود، هنوز هم آن قوری میتوانست قابلمصرف باشد. بقیه اشیاء شکسته شده و غیرقابلمصرف
فرض شده هم با شنیدن شکوههای قوری، هر یک داستان حماسی بزرگی از هستی کوچک خود بهعنوان
شیء بر زبان آوردند تا لحن روایت گویی قوری تکرار شود.
در دنیای کودکی، این
داستانها را با چهرهای گُلگون و چشمانی اشکبار کوش میدادم. زیرا باور داشتم
که اشیاء هم مسائل، دشواریها و احساس خود را دارند؛ فکر میکردم که اشیاء هم
زندگی اجتماعی دارند، زندگی قابل مقایسه با زندگی بشر. در دنیای کودکیام، گیاهان
بیابان هم میتوانستند با هم حرف بزنند، قاشق، کارد و چنگال درون قفسه آشپزخانه
نوعی زندگی خانوادگی را تداعی میکنند. ارتباط ما با حیوانها هم که مرموز، خردمند
و خودآگاه بودهاند، هماره بهصورت رشتهای از دنیای معنوی معنا شده است. بدیهی
است که رودها، جنگلها و جادهها هم هستی خود را دارند. – آنها موجوداتی هستند در
کنار ما با هستی جداگانهای که زمان و مکان را معنا میبخشند تا حس تعلق را در ما
برانگیزانند، حسی که بیمانند نیست به شبح فضایی رمزآمیز. منظره و چشماندازهایی
که پیرامون ما هستند هم زنده بودهاند. خورشید، ماه و همه اجسام آسمانی – همه جهان
پیدا و ناپیدا نیز زنده و زندگی خود را داشتهاند.
از چه زمانی شک در من
زنده شد؟ کوشش میکنم لحظهای در زندگیام را بیابم که جرقهای روشن و پسازآن همهچیز
دگرگون شد؛ زندگی سادهتر و ظریفتر شد. زمزمههای دلنشین جهان خاموش شد تا شادیهای
شهر، وزوز رایانهها، خروش پرواز هواپیماها بر فراز آسمان و خستگی شلوغی سفید دریایی
از اطلاعات، جایگزین آن شوند.
در مقطعی از زندگی، ما جهان را بهطور تقسیم شده میبینیم، تقسیم شده به قطعههای
کوچکی که در کهکشان با هم هیچ ارتباطی ندارند. واقعیتی که در آن زندگی میکنیم
گواه این رویداد است. دکترها ما را با تخصص خویش درمان میکنند، مالیات پرداختی ما
هیچ ارتباطی با برفروبی جادهای که در آن رانندگی میکنیم تا به کارمان برسیم
ندارد، نهار ما با زمینهای بزرگ کشاورزی یا شالیزارهای موجود در آسیا بیارتباط
است. هیچچیز با چیز دیگری در ارتباط نیست، همهچیز بدون هیچ رابطهای هستی
جداگانهای دارند.
برای اینکه با چنین شرایطی راحتتر کنار بیاییم، به اشیاء پیرامونمان، شماره،
نام تجاری، کارت، شماره هویت پلاستیکی و... داده شده تا به این صورت ما را برای
درک بخشی از کل تقلیل دهند. کلیتی که تاکنون از درک آن واماندهایم.
جهان در حال مرگ است و ما متوجه آن نمیشویم. ما نمیتوانیم ببینیم که جهان در
حال تبدیل شدن به مجموعهای از اشیاء و حوادث است، متوجه نیستیم که جهان تبدیل به
فضایی بی جان شده که ما در آن گم میشویم. در آن انسان سرگشته و تنهایی هستیم که
با تصمیمهای شخص دیگری در اینجاوآنجا گماشته میشویم، محدود به یک سرنوشت غیرقابل
درک میشویم، حس بازیچه بودن در دستان نیروهای اصلی تاریخ یا فرصتها داریم. معنویت
ما در یا در حال از بین رفتن است یا بهصورت سطحی و آیینی درآمده است. وگرنه ما
فقط پیروان نیروهای ساده - جسمی، اجتماعی و اقتصادی - هستیم که ما را به هم نزدیک
میکند؛ انگار ما زامبی هستیم. و در چنین دنیایی ما واقعاً زامبی هستیم.
به همین دلیل است که من دلتنگ دنیای دیگری هستم،
5 -
سراسر زندگیام مجذوب روش و دستگاه روابط متقابلی بودهام که زندگی را تحت
تاثیر خود دارند. تاثیرهایی که از آنها آگاه نیستیم و بهطور معمول بهطور اتفاقی
کشفشان میکنیم. همین کشفهای شگفتانگیزی که هستی را یا غافلگیر میکند و یا
همگرا. تمام پلها، آجیلها، پیچ و مهرهها، و... که در پرواز با هواپیما ذهنام
را مشغول کرده بودند که رابطه متقابل این پدیدهها چگونه رخ میدهد، گاه موجب
همگرایی بودند و گاه حیرتانگیز. بسیار مجذوب هنوز هم در شگفت هستم که این حقایق
هستی چه پیوندی با هم دارند. از این فراتر بروم، در حیرتم که چرا باید در پی یافتن
نظم این چرخه ناشناخته باشم. بدیهی است که در کل، - چنانچه درک میکنم – ذهنیت
نویسنده ترکیبی است. در این معنا که با ذکاوت خود کوشش میکند ذرههای کوچک هستی
را در پیالهای جمع کند تا از آنها واحد یکپارچهای بسازد.
چگونه مینویسیم، چگونه ساختار داستان را میسازیم که در نهایت متنی دلپذیر
ساخته شود و در آن نظم کهکشانها چنان باشد که هست؟
برداشت من امروز این است که بازگشت به تعریف جهان بهگونهای که آن را افسانه،
داستان، استوره و... میشناسیم، ناممکن است. تعریفهایی که شفاهی بودند و هستی را
بر اساس روایتهای بازگو شده حفظ میکردند. امروزه داستان باید ساختاری چند بُعدی
و پیچیدهتر از پیش داشته باشد. افزون بر این، درواقع ما شناختمان از جهان بیشتر
است، آگاهی بیشتری از روابط پیچیده و باورنکردنی بین پدیدههایی که در هستی موجود
است، پیدا کردهایم. ما مناسبات کهکشانها را باوجود دور بودنشان از ما کشف کردهایم.
بگذارید نگاهی داشته باشیم به لحظهای ویژه از تاریخ جهان.
سوم اوت 1492 است.
در این روز کاروانی کوچک به نام سانتا ماریا تصمیم دارد با کشتی بادبانی از بندر
پالس در اسپانیا دریانوردی کند. فرماندهی این کشتی را کریستوف کلمب به عهده دارد. خورشید
میدرخشد، بادبانها کشتی را در بندر به عقب و جلو میرانند. باراندازها هم آخرین
جعبهها را بارگیری میکنند. هوا گرم است. بادی آرام و خنک از جانب غرب میوزد که
بدرقه کنندگانی که برای بدرود با دوست، آشنا یا افراد خانواده در ساحل ایستادهاند
را از گزند گرما نجات میدهد. مرغان دریا بر فراز سکوی بارگیری با شتاب بالا و
پایین میشوند و تلاش و کنش انسانها را بهدقت زیر نظر دارند.
لحظهای که اکنون با گذشت زمان ما شاهد آن هستیم، موجب کشته شدن 56 میلیون نفر از جمعیت 60 میلیونی مردمان بومی
آمریکا شده است. در همان زمان، بومیهای آمریکا ده درصد جمعیت جهان را شامل میشدند.
اروپاییها بهطور ناخواسته ارمغان کشندهای برای مردم بومی آمریکا بردند؛ بیماریها
و باکتریهایی که آنها هیچ مقاومتی در مقابل آن نداشتند. بدتر از این، ظلم و جور
بیمنطق و سرانجام کشتار بومیهای آمریکایی بود. پاکسازی قومی، سالها ادامه داشت
و ذات و طبیعت زمین را تغییر داد. در سرزمینی که روزگاری حبوبات، ذرت، سیبزمینی،
گوجهفرنگی و... در مزرعههایی که سازماندهی آبیاریشان هم شگفتانگیز بود، کشت
میشد، ناگاه و پس از کشتار بومیها، تبدیل به بیابانهای بیآبوعلف شدند. در
بازه زمانی بسیار اندک 150 میلیون
هکتار از زمینهای کشاورزی به جنگل تبدیل شدند.
در چرخه به وجود آمده، مقدار زیادی از دیاکسید کربن صرف گیاهان جنگلی میشود
و همین پدیده موجب کاهش تاثیر ساختار گلخانهای گیاهان میشود و دمای زمین را در
جهان کاهش میدهد.
این یکی از دلایل فرضیه علمی برای وقوع عصر یخبندان در اواخر قرن شانزدهم است
که موجب سرمای فراوان در اروپا شده است.
عصر یخبندان کوچک(1) اقتصاد
اروپا را زیرورو کرد. دههها بعدازاین رویداد، زمستانهای سرد و یخزده، تابستانهای
خنک و سرد و بارندگیهای شدید، شکل سنتی کاشت، داشت و برداشت را در مزارع اروپا
تغییر داد. در اروپای غربی، تولید کشاورزی در مزرعههای کوچک خانوادگی، کفاف
نیازهای روزانه خودشان هم نمیداد. همین امر موجب موجهای فراوان قحطی شد و در
نهایت نیاز به تخصصهای ویژه برای تولید کشاورزی. دو کشور انگلیس و هلند بدترین
شرایط را داشتند و موقعیت جوی بیشترین تاثیر منفی بر آنها داشت. اقتصاد این دو
کشور حتا نمیتوانست مانند سالهای پیش متکی بر تولیدات کشاورزی باشد. بنابراین دو
کشور مزبور اقتصاد بازرگانی و صنعتیشان را تقویت کردند. تهدید توفانهای شدید،
هلندیها را واداشت که در حاشیه دریا سدسازی کنند و بخشی از دریا را به خاک تبدیل
کنند. در کنار این تلاش، آنها باتلاقها را هم خشک کردند و به زمین تبدیل کردند. تغییر
مسیر باد به سمت جنوب، جایی که ماهی Torsk تخمگذاری میکرد، اگرچه برای
کشورهای اسکاندیناوی فاجعه اقتصادی بود، اما انگلیس و هلند بیشترین بهره را از
تغییر جهت مسیر باد به سمت جنوب بردند. این دو کشور از شرایط پیش آمده استفاده
کرده و توان دریایی و تجاری خود را گسترش دادند. کشورهای اسکاندیناوی در قرون
میانه، سرما و یخبندان شدیدی را احساس میکردند. ارتباط با گرینلند و ایسلند قطع
شده بود. زمستانهای سرد و طولانی برداشت کشاورزی را اگر نگوییم ناممکن، بسیار
محدود کرده بود. همین امر موجب بروز کمبود مواد غذایی و قحطی شده بود. بنابراین،
سوئد که دچار قحطی شده بود، نگاه حریصانه ای به همسایههای جنوبی داشت و جنگ با
لهستان را آغاز کرد. با توجه به اینکه دریای بالتیک یخزده بود، حرکت نیروهای
نظامی از روی یخهای ضخیم و رسیدن به هدف سادهتر بود. با وارد شدن سوئد به جنگ با
لهستان، اروپا وارد یک جنگ سیساله شد.
تلاش دانشمندانی که کوشش میکنند درک بهتری از واقعیت را برای ما ممکن کنند،
نشان میدهد که رابطههای متقابل، تاثیرهای متراکم متقابل و... وجود دارند. در
زمانهای زندگی میکنیم که میشود گمانهزنی کرد دیگر فقط فرضیه تاثیر پروانهای(2) کاربرد
ندارد. معنای این اصطلاح این است که تغییرات کوچک در آغاز یک فرایند میتواند
منتهی به اتفاقی بسیار بزرگ، نتایج غیرقابلپیشبینی در آینده شود. اکنون ما، بیشمار
پروانه داریم که بالزنان جهان را میپیمایند. موجی نیرومند از زندگی که در زمان
سفر میکند.
به نظرم، کشف نظریه «اثر پروانهای» نشان دهنده پایان دورهی سرنوشت ناخواسته
در آگاه بودن به تواناییهایمان برای مؤثر بودن است. دریافتیم که توانایی کنترل
جهان را هم حتا داریم. اما این امر قدرتمان را بهعنوان سازنده، پیروز و یک مخترع
از ما نمیگیرد. بلکه نشان میدهد که واقعیت پیچیدهتر از چیزی است که انسان در
تصور دارد. نشان میدهد که ما چیزی نیستیم مگر ذرهای از فرایند رشد هستی.
اکنون ما شاهدهای زیادی برای هستیِ چیزهای تماشایی و گاه وابستگیهای
غافلگیرکننده در مقیاس جهانی داریم.
موجودات هستی؛ انسان، حیوان، گیاه و اشیاء در فضایی لایتناهی غوطهوریم. جهانی
که با قانون فیزیک اداره میشود. این فضای مشترک و واحد دارای شکل است. درون این
فضا، قوانین فیزیک بیشمار شکل میسازند که مدام در ارتباط با هم هستند. کارکرد
دستگاه قلب و عروق ما مانند بستر رودخانه است، ساختار برگ گیاهان، مانند سیستم حملونقل
انسان است، حرکت کهکشانها، مانند گردابی است که در حوضچه ما جاری است. جامعه همانطور
گسترش مییابند که مجموعه باکتریها. مقیاسهای خرد و کلان نشان بیپایانی تشابه
سیستم و دستگاههای اداره کننده جهان هستند.
گفتار، اندیشه و خلاقیت ما پدیدههای انتزاعی که از شکل و فرم جهان جدا مانده
باشند، نیستند. بلکه، ادامه سطح دیگری از فرایندهای بیپایان در تحول و گسترشاند.
6 –
در شگفتم که چگونه امروز یافتن مبنایی برای داستان که جهانی است، جامع است،
فراگیر است، ریشه در سرشت طبیعت دارد، متنی درخور دارد و... ممکن است و همزمان
قابلفهم هم باشد.
آیا ممکن است داستانی وجود داشته باشد که فراتر از زندان خاموش و غیرقابل
ارتباط خود شخص باشد؟ آیا ممکن است داستانی وجود داشته باشد که دامنهی وسیعتری
از واقعیت را نشان دهد و روابط متقابل را آشکار کند؟ جهان آیا توانایی حفظ فاصله
خود از نقطهنظر مرکزیت، آشکار، بدیهی و غیرقابل انکار حفظ کند و منظر دیدگاهاش
را بهگونهای تنظیم که امور جهان را به صورتی غیرمترقبه ببیند؟
بسیار خرسندم که ادبیات توانسته است بهطور معجزهآسایی حق خود را در برابر
انواع پدیدههای شگفت و غریب، پدیدههای خیالی و مجلل، پدیدههای تحریک برانگیز،
پدیدههای تقلیدی و در نهایت پدیدههای شهوانی، حفظ کند. رؤیای چشماندازی دارم با
بلندای آسمان و گسترهی دشت که در آنجا متن فراتر از آن چیزی برود که انسان
انتظارش را داشته است. من رؤیای زبانی در سر دارم که بتواند دشوارترین ابهامهای
عالم شهود را بیان کند. در آرزوی استعارهای هستم که از اختلافهای فرهنگی فراتر
باشد و سرانجام رؤیای ژانر و سبکی را دارم که از ظرفیت والایی برخوردار باشد. آرزو
میکنم رریاهایم در عمل شدنی بشوند و همزمان، متنی آفریده شود که خواننده با
علاقه و عشق بخواندش.
همچنین، در رؤیای روایتگری از نوع جدید هستم. – راوی "چهارم شخص". یکی که فقط ساختار
دستوری نباشد. کسی که بتواند چشمانداز هر یک از شخصیتهای داستان را در برگیرد. همچنین
توانایی این را داشته باشد که بتواند فراتر از افق دید همه شخصیتها گام بزند. راویای
که بیشتر میبیند و دیدگاهش گسترهی بیشتری دارد. کسی که بتواند زمان را نادیده
بگیرد. بله، یقین دارم که وجود چنین راویای ممکن است.
هرگز فکر کردهاید که راوی شگفتانگیز کتاب انجیل کیست که با صدای بلند و رسا
میگوید: "در آغاز کلمه بود"؟ این راوی کیست که آفرینش جهان را روایت میکند؟
روز نخست است، زمانی که آشفتگی و هرجومرج از نظم جدا میشود. کسی که ذات منشأ جهان را دنبال میکند. کسی که
اندیشه خدا را میشناسد و تردیدهای او را هم. کسی که با استواری و بدون تردید بر
روی سفیدای کاغذ جمله باورنکردنی "و خدا دید که خوب است" را نوشت. او
کیست، چه کسی اندیشه خدا را میشناسد؟
با کنار گذاشتن تردیدها میتوان چهرهی راوی رازگونه و مرموز بهطور معجزهآسایی
قابلتوجه بدانیم. این یک دیدگاه است، چشماندازی که از آنجا همهچیز قابل دیده
شدن هستند. دیدن همهچیز به این معنای شناخت واقعیت نهایی است که همهی آنچه وجود
دارد، در پیوند متقابل است با کلیتی واحد. حتا اگر نقطه پیوند بین آنها برای ما
ناشناخته مانده باشد. دیدن همهچیز همچنین در معنای شناخت تفاوت کامل انواع
مسئولیت است در جهان. زیرا معلوم شده است که هر اشارهای به «این» در پیوند است با
اشاره به «آن». در این معنا، هر تصمیمی که اینسوی جهان گرفته میشود، بر آنسوی
جهان نیز مؤثر است. بدیهی است که در این صورت، تفاوت «مال من» و «مال شما» آغاز
بحثی جدید میشود.
با این حساب، بهتر است روایت داستان منصفانه، صادقانه و درست باشد، طوری که در
ذهن خواننده تصویری درست از یک کلیت بسازد. بهاینترتیب خواننده میتواند اجزای
از هم جدا را در طرحی یکپارچه بنشاند. و برای کشف هستی و کهکشانها از ذرات کوچک
به واحدی بزرگ و لایتناهی خواننده راهنمایی میشود. برای تعریف داستانی که روشن میکند،
همهکس و همهچیز در مفهومی مشترک نهفتهاند، مفهومی است که هر یک از ما با هر بار
چرخش سیارهها در ذهن خود میآفرینیم.
ادبیات قدرت انجام این کار را دارد. ما باید مقولههای سادهانگارانهای مانند
ادبیاتِ روشنفکرانه، ادبیات بیفرهنگی، ادبیات مردمی، ادبیات عامه، و... اجتناب
کنیم و تقسیمبندی ادبیات را در ژانرهای بسیار سادهتر انجام دهیم. ما باید توصیف «ادبیات
ملی» را کنار بگذاریم. چنان بپنداریم که ادبیات جهانی است و تقسیمبندی محلی ندارد.
مانند دیدگاه جهان نامنتظر. در این صورت واقعیت روانشناختی که باور دارد تجربه
مشترک انسانی ما متحد است، جاری میشود. نویسنده و خواننده با هم نقشی هم سنگ و
موازی بازی میکنند. نویسنده با آفرینش و خواننده با تفسیر و تأویل.
شاید ما باید به اجزاء اعتماد کنیم. زیرا اجزاء هستند که با توضیح و توصیف
بیشتر، صورتهای فلکی را میآفرینند. با توصیفهای پیچیده است که چندبُعدی بودن
هستی روشن میشود. داستانهای ما میتوانند بیهیچ محدودیتی به یکدیگر ارجاع داده
شوند و شخصیتهای اصلی میتوانند در ارتباط با یکدیگر باشند.
به باورم، اکنون ما بازتعریف جدیدی از مفهوم واقعیت پیش رویمان داریم، و در
پی چیز جدیدی که به ما اجازه دهد از مرز نَفسِ خود فراتر برویم تا بر صفحهی
نمایشگری که آینهی مقابل ما است، نفوذ کنیم. زیرا این روزها رسانهها، شبکههای
اجتماعی و رابطههای غیرمستقیم اینترنت نقش سرویسدهی نیاز به واقعیت را بازی میکنند.
شاید آنچه اجتنابناپذیر برابر ما قرار دارد، نوعی از اندیشه نئوسورئالیسم باشد. برخی
دیدگاههای سازماندهی مجدد که از تناقضها هراسی ندارد و حتا میتواند در جهت نقض
منافع خود نیز اگر موضوع علت و معلول در کار باشد، حرکت کند. درواقع، واقعیت اکنون
ما سورئال شده است. همچنین ایمان دارم که بسیاری از متنها و داستانها به
بازنویسی جدید نیاز دارند. بازنویسی با توجه به ایدههای مدرن روشنگرانهای که از
نظریههای علمی حدید برانگیخته شده باشند. اما به باورم، رجوع به استوره همانقدر
مهم است که ارجاع به تصورهای کل بشریت. بازگشت به ساختارهای بی چونوچرای استورهها
میتواند احساس ثبات را در عدم وجود ویژگیهایی که امروز در آن زندگی میکنیم به
ارمغان بیاورد. به باورم، افسانهها ماده اصلی روان ما هستند و بهاحتمال نمیتوانیم
از آنها چشمپوشی کنیم. (در بهترین حالت شاید از تاثیر آنها آگاه نباشیم.)
بیتردید بهزودی نبوغی پدیدار میشود که قادر به ساختن روایتی بهکلی متفاوت
خواهد بود. اما درعینحال قابلتصور نیست که در روایت جدید هر آنچه ضروری است قرار
داشته باشد. بهیقین این روش داستانپردازی ما را تغییر خواهد داد؛ ما چشماندازهای
قدیمی و محدودکننده خود را رها خواهم کرد و روی موضوعهای جدید آغوش خواهیم گشود
که در وقع همیشه در جایی پنهان مانده بودند و از نظر ما دور.
"توماس مان" در رمان «دکتر فاوستوس»،
ماجرای آهنگسازی را مینویسد که توانسته است با آفرینش نوع جدیدی از موسیقی،
اندیشه بشر را متحول کند. اما «توماس مان» توضیح نمیدهد که این موسیقی به چه چیز
بستگی دارد. او تنها ایده خیالانگیزی را آفرید که چگونگی به نظر آمدن آن آشکار
بود. شاید این همان چیزی است که نقش هنرمند به آن بستگی دارد – ارائه پیشزمینه از
چیزی که میتواند موجود باشد. زمینهای که موجب خیالانگیزی باشد. خیال و خیال
ورزی نخستین گام بهسوی هستی و وجود است.
7
من داستاننویس هستم، اما هرگز داستانهایم تخیل مطلق نیستند. زمانی که مینویسم،
همهی پدیدههایی که قرار است در داستان باشند، نخست باید درونی خودم شده باشند و
بعد از درون من به داستان راه پیدا کنند. آنچه انسانی است و فراتر از آن، آنچه
زنده است و شیء. باید نگاهی دقیق و از سر انسانیت به افراد و اشیائی که قرار است
صفحه کاغذ را سیاه کنند، داشته باشم. باید آنها را در درون خود بخشی از وجودم کنم
و با آنها زندگی را سامان دهم. باید آنها را موضوع شخصی کنم.
این همان چیزی است که مهربانی و حساسیت به خاطر آن در خدمت من هستند. این را
میگویم، زیرا، محبت و حساسیت هنر تجسم سازی و به اشتراک گذاشتن احساس است. درنتیجه
زندگی با عشق و داشتن حساسیت کشف بیپایان شباهتها است. آفرینش داستان به معنای
آوردن چیزهای شناخته و ناشناختهی است به زندگی. حیات بخشیدن به همهی چیزهای کوچک
و ناچیز جهان است که تجربههای انسان را نمایندگی میکنند. ایجاد موقعیتهایی است
که مردم تجربه کرده و در خاطرهها ماندهاند. حساسیت هر چیزی که در ارتباط با هنر
باشد را هماهنگ و همراه میکند، شرایطی را ممکن میکند که صدای ما باشد، موقعیتی
فراهم میشود که با ارائه زمان و مکان لازم، وجود خویش را آشکار و زبانباز میکند
تا ناگفتهها را بر زبان هنرمند بنشاند. مهربانی و حساسیت است که حتا درخت را به
سخن میآورد.
مهربانی و حساسیت آشکارترین شکل شجاعانه عشق است. نوعی عشق که در کتابهای
مقدس انجیل و تورات هم نوشته نشدهاند، کسی به آن سوگند یاد نمیکند، و سرانجام هیچکس
برای بیان حقیقت به آن استناد نمیکند. عشقی است که نماد و نشان ویژهای ندارد و
به هیچگونه کار خلافی منتهی نمیشود و دستآخر، حسادت را هم برنمیانگیزاند.
چنین عشقی همه جاهایی آشکار میشود که ما بهدقت به «دیگری» توجه داریم. کسی
که «خود ما» نیست.
حساسیت خودانگیز است و بسیار فراتر از حس همدلی. در عوض، آگاه و هوشیار است،
اگرچه شاید سودازده و مالیخولیایی باشد اما سرنوشت را به اشتراک عمومی میگذارد. مهربانی
و حساسیت در مورد سایر موجودات بسیار احساساتیاند و هماره نگرانی عمیقی برای
بشریت نشان میدهد، به شکنندگی آن توجه دارد و سرشت به همتای آن. حساسیت به عدم
مصونیت دیگری در برابر اندوه و رنج در بازه زمانی حیات نگاهی دقیق دارد. حساسیت
درک عمیقی نسبت به پیوندهایی که ما را به هم وصل میکنند، شباهتها و یکنواختیهای
بین ما دارد. این برخورد نوعی نگاه است که جهان را موجودی زنده، قابل زندگی کردن،
بههمپیوسته، در همکاری با هم و وابسته به همبستگی خود نشان میدهد.
ادبیات بر مبنای حساسیت و مهربانی برای دیگری پایهریزی شده است. این ساختار
پایهی مکانیزم روانشناختی داستان است. سپاس که ابزار مکانیزم جادویی و شاید
معجزهآسا موجود هست. ابزاری که بیشترین سهم در ارتباط انسانی دارد. تجربههای ما
میتوانند در زمان سفر کنند، کسانی را پیدا کنند که هنوز زاده نشدهاند اما، روزی
میتوانند آنچه ما نوشتهایم را بخوانند؛ داستانهایی که درباره خود و جهان
پیرامونمان نوشتهایم را میگویم.
من نمیدانم زندگی آنها چگونه خواهد بود، یا آنها چه کسانی خواهند بود. ولی
اغلب با احساس گناه و شرم به آنها فکر میکنم.
وضعیت اضطراری آبوهوا و بحران سیاسی اکنون که همه در تلاش برونرفت از آن
هستیم و با نگرانی برای نجات آینده بشر و طبیعت کوشش میکنیم، هنوز به جایی نرسیده.
اغلب فراموش میکنیم که آنچه امروز رخ میدهد، تنها برآمد چرخه پیچیده قضا و قدر
یا سرنوشت نیست. بلکه نتیجه حرکتها و تصمیمهای ویژه اقتصادی، اجتماعی و حتا دینی
ما در سپهر جهانیاند. حرص و آز، ناتوانی در احترام به طبیعت، خودخواهی، عدم تخیل،
رقابت بیپایان و بیمسئولیتی شرایط جهان را چنان آسیبپذیر کرده که هر آن ممکن
است تکهتکه شود و برای همیشه نابود.
به همین دلیل است که من معتقدم باید داستانهای امروز را بهگونهای روایت کنم
که انگار جهان موجودی واحد و تنها است که دائم در مقابل چشمان ما شکل میگیرد و
گویی ما عضوی ناچیز اما درعینحال قدرتمند آن هستیم.
توضیحها:
(1) اصطلاح عصر یخبندان کوچک نخستین بار توسط فرانسوا ماتس در سال ۱۹۳۹ مطرح شد. از این اصطلاح، بهطور معمول برای خنک بودن سطح سیاره زمین
از اواسط قرن شانزدهم میلادی تا اواسط قرن نوزدهم
میلادی استفاده میشود یا از حدود ۱۳۰۰ میلادی تا ۱۸۵۰ میلادی. البته باید توجه داشت که متخصصان اقلیمشناسی و مورخان، بر
روی دادههای محلی ثبت شدهای کار میکنند که انتظار نمیرود تاریخ شروع و تاریخ
پایان آنها بر تاریخ شروع و تاریخ پایان این دوره، دقیقن منطبق گردد، به علت
شرایط محلی متفاوت.
رسدخانه زمین ناسا، به وجود عصر یخبندان کوچک در فاصله سالهای
۱۵۵۰ تا ۱۸۵۰ و در قاره اروپا، آمریکای شمالی و آسیا اشاره میکند.
در گزارشهای رسدخانه زمین ناسا به وجود سه دوره زمانی با آبوهوای سرد در فاصله
این سالها اشاره شده و گفته شده که: این عصر سرد با گسترش سریع یخچالهای
کوهستانی، بهخصوص در رشته کوههای آلپ، نروژ، و آلاسکا مشخص میشود. در این عصر
سرد، سه بیشینه وجود دارد، یک بیشینه از سال ۱۶۵۰ میلادی آغاز میشود، دومی از سال ۱۷۷۰ میلادی و سومی در حدود سال ۱۸۵۰ میلادی آغاز میشود.
این سه دوره زمانی، توسط دورههایی از گرم شدن اندک کره زمین، از همدیگر جدا شدهاند.
در آن سالها دمای هوا در اقصی نقاط جهان شدیداً کاهش یافت و موجب
تغییر در پوشش گیاهی و جانوری و حتی تا حدی در الگوهای بارندگی و دمایی مناطق
گوناگون جهان تغییر حاصل شد. در آن سالها نسبت به امروز زمستانها سردتر، و
تابستانها خنکتر بودند. برف و سرما حتی در مناطقی که عرض جغرافیایی چندان بالایی
ندارند نمود بیشتری داشت. برخی از مناطق که عرض جغرافیایی یا ارتفاع نسبتاً زیادی
داشتند در هر زمستان، مدتی را کاملاً در یخبندان به سر میبردند و همهجا پوشیده
از برف و یخ میشد، اما امروزه تنها در روزهای برفی این مناطق پوشیده از برف و یخ
میشود. عوامل متعددی مانند تغییرات در میزان تابش خورشید، فعالیتهای آتشفشانی،
کاهش سرعت گردش دماشوری و... را از عوامل ایجاد این عصر یخبندان برمیشمارند.
(2) با استناد به نظریه آشوب پدیدهای که بهموجب
آن یک دقیقه تغییر موضعی در یک سیستم پیچیده میتواند اثرات بزرگی در جای دیگر
داشته باشد.