زیبا کرباسی
زیبا کرباسی: مقیم انگلستان
1
آن
چه
دانا
تو نمی توانی مانع باشی
نمی توانی به شعر ساده ای از فروغ قانع باشی
چه و چه و چه و چه و چه
و همین چه و چهها و چند چه و چه هه
دیگر
دنیا بر چرخ چه سوار است
دنیا بر چرخ چه
چه بود
چه شد
چه گفت
چه اندازه
چه لازم
چه زهرمار و چند چل چه های دگر
چرخ چه میگردد
مثل چشم
مثل تارهای عنکبوتیی سوراخ های گوش
مثل تخم چلدانه و چلتوش
سنگ روئین آسیاب و
سلول های مرغوب سیب
چرخهی آسیب پذیریی گندم از
آفت سن و ملخ
و تجزیهی نیش در پروتئین
به گلوتن سیال
و هر حفرهی چرخان
که با عمیق
رابطهی شخصیی تنگاتنگ دارد
هستهی نامیرای زمان
در حصر ساعت
توانا بود برگشت صمیمانهی انگشتها توی
دست
توان مشت به توان مشتها و نیروی زایندهی
انسانی و
آن
چه
دانا
شعردوم
ساعت دست چرمیی آنتیک
زمان همیشه جایی دور ایستاده است
خش و خش میکند و
از دل کتیبهها و خشتها صدا میدهد
و تا دوری بزند و برگردد
باید زبان را از قفا بیرون بکشد
گادها چرا گات زدند
گاتها چه در پنهان دارند
باستان زبان چه در آستین دارد جز مار
صداها چه میگویند
آستی چرا اینقدر آهسته شد
آشتی کجای سین به اصفهان پیوست
ارموری با کدام مور نشست تاپیدا شد
پر پراچی را که چید
پا میری پای منبر که نشست
یغنایی چگونه به یغنا رفت
مونجانی به کدام جان پیوست
یدغه را کی غدغن کردند
مگر
مگر کاغذم مرده ست
دست کاغذم را بگیر
با ربع صورت ماه از خوابم پیاده شو
ای سرو
ای الف
غنا را از یغنا بیرون بکش
زنده کن
اچیها پر کنند
ارمو جان شود
آستیها آستان
پا راه بیفتد
معجزه کن ای زبان
با همین مکری که به حلقت بستهاند
مکرر شو و قوت بگیر
با همین کلاه خود نقره که بر سرت گذاشته
اند
نازل شو
چشمها را مطلا کن
از شوخ طبعیی باد داستانهایی تازه رو کن
از هواس پرتیاش
وقتی دارد با ابرها فرفره بازی میکند و
فرت فرت آب از لب و لوچه شان میریزد
تو یکبند حرف بزن
بگذار من با همین نترونهای عاطفی
طول و عرضی تازه به زمان ببخشم
درست پیش آن که از خوابم بیرون بزنی
یادم بنداز
آن ساعت دست چرمیی آنتیک را
از گنجه بیرون بکشم
به مچت ببندم
شعرسوم
ای یزد
نمردیم و به شیر کوه رسیدیم بهادر
به جل الخالق
به جلال معنوی
جبروت عهد من الوفا
به دارلعبادهی قلب
به صندق سینه
امانت کدهی نخست گنبد دوار
به نشان صوفیانهی تمدن ها
به شهر خشتی گنبدها و مناره ها
به خشتک قرصش اردکان و اتابکان
و با اکتفا به همین پنجره
آغاز تازه ای به درک و تماشا دادیم
ای یزد
با کدام بایدت به جهان درس صفا دادهای
با کدام بادگیرهایت
باد غبغب آسمان خراشها را گرفتهای
که شوکت برخاستهی نوین سنگ آهن و آجر
پیش پایت به ارزنی نمی ارزد
شعر چهارم
فرق بلند تبارک الله
از طارق بارک الله
تا فرق بلند تبارک الله
مرزی ست
عاشقانه
آسمانی ترد دوست دارد
لرز کریستال هایش را طوری برنده
که الماس از حسادت در جا میترکد و
شق شق ستاره میجهد از کنجش
گنجشک هایش همه جیک
هم خوان
عاشقانه دوست دارد آسمان
زیر دندانهایش مثل ته دیک صدا دهد
و هرگز نمیپرسد
آن هایی که از عشق زنده میمانند
کجا میروند
به چه نمی مانند
بیرون در انتظار سیگار میکشید
آدامس شیک میجوید
و با انگشت اشاره و شست
گوشهی آدامسش را
مثل نخ دندان دراز
بیرون میکشید
دود سیگارش را از لای درز
به درون فوت میکرد و
به چه چیزش میخندید
ماه پشت پنجره تا صبح بیدار مانده بود
زنی که با اعلان مزون تازه اش
مزومز در خیابان راه افتاده بود
می خواست ما را به یک دل سیر
آرایش و نمایش دعوت کند
لبخند زدیم و آسمان را نشان دادیم
صورت مان سمت آفتاب ادای آرایش در آورد و
درخشید
بعد برگشتیم
دوباره بهرویش لبخند زدیم