نیلوفر شیدمهر: مقیم کانادا
برای دوست تا "داوری"
کند
تا قیامِ قیامت
به تازگی در
پراکندگی این روزها
با هشت
پایی
محشور شدهام
که گاه میآید و
صدایم میزند
شاه ماهی
خانم
و با هم میرویم
میانِ تورِ مرجانها
از کشتی شکستهای
گپ میزنیم
که اگر آبها
هزار جور دیگر
موج برداشته
بود
ما حالا بر عرشهاش
بودیم
زیرِ هشت آسمان
کبود
و باد شرطه برمیخاست
ما را به سمت شرق
میبرد
و به سرزمینی میرساند
که مال آن بودیم
سرزمینِ سندبادِ
بحری
که در آن همه چیز
شدنی بود
سرزمینی که دریای
شادی و عروسی بود
به سرزمینی که آنجا
به هم میپیوستیم
و تا قیامِ قیامت
مال هم میشدیم
شعردوم
در آرایشگاه پائیز
باز فصل کار است
و مشاطه پائیز
مشغول
او تند تند
بند می اندازد
ابرو برمی دارد
رنگ می گذارد
سرخاب سفیداب می
کند
صورت طبیعت را
برای عروسی
با داماد سپیدپوش
زمستان
که الساعه در راه
است
برای پیوندی
که ثمرش
هر سال
یکی ترگل و ورگل
بهاری
دلکش است.
شعرسوم
برای بابای مدرسه ... زنگ را بزنیم
خواب دیدم بابای مدرسهمان گم شده است
میان میزهای خالی ما
میان محفوظات به دردنخور
از تاریخ و حساب و جغرافیا
تنها بابایی که بابایی نمیکرد برایمان
و حالا دیگر کسی نیست
زنگ
را بزند
تا ما به کلاس برگردیم
و نانوشتههای خود را
بخوانیم
به جای آن همه که برایمان
نوشته بودند دربارهی آقابالاسرها
و
کورکورانه میخواندیم.
از دید بابای مدرسه اما
ما گم
شدهایم
یک عده را همان اول انقلاب
از پای کتاب
بلند کردند و بردند
عدهای هم در مرور سالیان
یکی یکی یا دسته دسته
ناپدید شدند
خیلیهامان رفتیم
و او را
تنها گذاشتیم
تنها بابایی که بابایی نمیکرد برایمان
با این وظیفهی شاق که زنگ را به موقع
برای نسلهای
بعد بزند.
خواب دیدم همه همان جایی
که صد و اندی سال پیش بودیم
در مکتبهای پیشامشروطه
با پاهایمان در فلک
گیر افتادهایم
با مُلایی بالای سرمان
که ما را یاد بابامان میاندازد
که با هر ضربه مادرمان را
جلوی
چشممان میآورد
و مدرسهمان
میانِ کویرِتجدد خالی است
و
از آن بدتر
تنها بابایی که بابایی نمیکرد برایمان
هم گم شده است
و دیگر کسی نیست
تا زنگ را
به موقع برای بچه های در صف بزند
از ما که گذشت
شاید آنها از کابوس ما
خود را به بیرون
پرت کنند
و تکلیفشان را
با این برهوتِ محفوظاتِ فراموششده ما
روشن
کنند.
از دید بابای مدرسه گرچه
ما در برهوتی در ناکجا گم شدهایم
بابایی که نه پدرمان بود و نه سالار
مردی کوچک، خمیده و زحمتکش بود
که همهی عمر خاک کفشها
و رفت و آمدهای ما را خورده بود
تا آخر برویم و بگوییم گور بابای ... و برنگردیم ...
این بابای بیتاج ما
نه پدرِ خودخواندهی ملت بود
نه ادعایی داشت که پسرِ برحقِ پدرِ ملت است
که بخواهد عکسش را نسلهای بینِ راه و در راه
درشت بالای تختهی ولایتشان بزنند
این بابا که بابایی نمیکرد برای هفت جد و آبادمان
از جنس تخته سیاه بود
که کورکورانه رویش مینوشتیم
آنچه را از بالا به ما دیکته میشد
و بعد که زنگ را میزدند پاک میکردیم
و او همچنان میماند
تا شاید روزی برگردیم
و
نانوشته ها را بنویسیم.
خواب دیدم بابای مدرسهمان گم شده است
و زنگ نمیخورد
ورقی برنمیگردد
و ما باز
سالی دیگر در تبعید میمانیم
در خواب با وحشت از خواب پریدم
ولی همهی محفظهها بسته بود و فریادم
به گوش هیچ نسلی
که
آنجا مانده باشد نرسید
و دیدم ای دل غافل آن همه محفوظات
آن همه بشین و پاشو
آن همه زنده باد و مرده باد
این جا به هیچ دردمان نمیخورد
در این جدایی نسلها
در این واماندگی زیست و جغرافیا
در این غیاب تاریخ
در ته بن بست ناکجا
بیبابایی که برایمان
بابایی نکند
فقط آن زنگ را
بزند
تا شاید به جای سر زنگها به چاک زدن
بالاخره از این کابوس بیدار شویم
و به خانه برگردیم
و خود
را بنویسیم.
از دید بابای مدرسه گرچه
ما گم شدهایم در ولایتهای دور
بابایی بیعبا
که بر ما ولایتی نداشت
و نمایندهی خدا برای هدایت
یا خرد و خمیرمان کردن مانند کتابهای ممنوعه نبود
و مامور تو سر زدن و بهزور آدم کردنمان
و دوباره به بهشت بردن
یا بهصفکردنمان
و بردن به نمازخانه، جنگ یا جوخهی اعدام
یا به حسینیه برای سینهزنی
یا به دفتر برای گٌه خوردن
او از جنس نیمکتهایی بود که کنار هم
رویشان
مینشستیم بود
و باباییاش برای ما همین
که زنگ را بزند
تا بیشتر در این کابوس دستهجمعی غرق نشویم
بی راه پیش یا پس، در دام هلاک.
خواب دیدم بابای مدرسهمان گم شده است
همان مرد بیادعا، خمیده و بردبار
که نمیدانم
چرا بابا صدایش میزدیم
مردی از جنسِ کاغذِ کاهی
با مشقهایی که گفتند و نوشتیم آقا بالاسرها
گفتند و نوشتیم مو به مو
مبادا
مادرمان را جلوی چشممان بیاورند
و هی خط زدیم
و هی صفحهای کندیم
و هی مچاله کردیم
و در سطل زباله پرت
همهی آن کارهایی که با ما کردند
و ما با دیگران
بیآنکه خود را بنویسیم
تا به کل از هم کنده شدیم
نسل
اندر نسل پراکنده در این کابوس
و حالا بابای مدرسهمان
که در فواصل خطخطیهای ما
هنوز مانده بود
و وظیفهی شاقِ زدنِ زنگ
را داشت هم
ای دل غافل گم شده است.
از دید بابای مدرسه گرچه
ماییم که گم شدهایم
و بدتر این که
زمان را گم کردهایم
زمان بیدار کردن هم از این کابوس
و بیرون کشیدن خود از این برهوت
که همه در آن
عده ای بیرون و عده ای در درون
گیر افتادهایم
زمانی که به خودمان بیاییم
و زنگ
را بزنیم
تا به مدرسه برگردیم
او را پیدا کنیم
نیمکتهایمان را به هم بچسبانیم
کنار هم بنشینیم
الفبا را از نو بیاموزیم
خود را بخوانیم
و آب و هوا و خاک و مدرسه را از نو
دوباره و
دوباره بنویسیم.