علیرضا بهنام
پیامبر
گنگ
پناه
بر گوش
از
ناگزیری که گریز ندارد
پناه
بر چشم
در
ناتوانی پاها
پناه
بر دهان
از
جریان بی انتهای زبان در مخفیگاه سینه
پیامبر
گنگ پیامش را فراموش کرده است
شعردوم
رویای
دور
یک
لحظه ای
وقتی
خاطره ای دور
چشمک
می زند
از
زیر سنگ
بلند
می شوی
جمله
ای می گویی
که
سالها پیش گفته ای
و آرام
به
خواب می روی
لحظه
ای بعد
رویای
دیگری است
که
آغاز می شود
علیرضا
بهنام