اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
سه شنبه ، 11 ارديبهشت ماه 1403
22 شوال 1445
2024-04-30
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 111
بازدید امروز: 1796
بازدید دیروز: 9525
بازدید این هفته: 13981
بازدید این ماه: 58304
بازدید کل: 14926395
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



نامه‏ های مامان

                               
                                   فریبا حاج دایی



نامه‏ های مامان

فریبا حاج‏دایی

نمی‏دانم هاله زیبا بود یا استخوان که ترکاند زیبا شد و یا درد زیبایش کرد. پدرم از بچه‏ هایش که می‏گفت او را به حساب نمی‏ آورد، نه او را و نه آن یکی خواهرم را. می‏پرسیدند، می‏گفت یک بچه دارم. برای پدرم بچه به معنای پسربود بگذریم که برای هیچکدام‏ مان  درست و حسابی پدری نکرد. نه برای دخترهاش و نه من. با خواهر کوچیکه کمانی هم نگذاشت. او زشت بود و از دید پدرم بی‏ دردسر، سال‏هاست از او بی‏ خبرم. از زمانی که کاسه و کوزه‏اش را جمع کرد و در دهی معلم شد سراغی از کسی نگرفت. پدر هم که او را زشت‏ تر از آن می‏دانست که مایه‏ ی بی ‏آبرویی شود عین خیالش نیامد. ولی هاله را بلای جان می‏دانست. زیبایی هاله چون خوره‏ای وجودش را می‏خورد. روحش شاد مرد عجیبی بود با عقایدی عجیب‏تر. شاید هم شبیه به خیلی از مردان هم‏ نسلش و یا حتی خیلی از مردان الان. مردانی که هیچ وقت نخواستم شبیه‏ شان باشم.

 هاله چند سالی از من کوچک‏تر است. تا یادم می‏آید عاشق قصه بود. همیشه هم یک قصه را می‏خواست. قصه‏ ی دختر هندوانه ‏ای. نمی‏دانم شنیده ‏اید یا نه؟ همان که شاهزاده هندوانه ‏ای را قاچ می‏کند و دختری زیبا از هندوانه بیرون می‏پرد و بعد از ماجراهایی دخترک می‏شود عروس شاهزاده. تا وقتی خانه پدری را ترک کنم و دیگر برنگردم، خدا می‏داند چندین و چندبار این قصه را برایش تعریف کرده بودم. تمام زندگی‏ ا‏ش را با دختر هندوانه‏ ای سر کرد. در حسرت دختر هندوانه‏ ای شدن و عروس شاهزاده‏ رویاها بودن. بعد از ساسان چندین بار ازدواج کرد و طلاق گرفت ولی با هیچکدام نماند. می‏گوید: «خبر مرگش که آمد رفتم ببینمش. پسر ملوک خانم یادته؟ همسایه‏ مان، آن روزها دست به کار بود و با پارتی او موفق شدم. طول کشید آن توده سیاه و دَلَمه بسته را به جا بیاورم. بعدش هم غش کردم. بعد از آن نتوانستم به خودم برگردم. با ساسان زیبا بودم. راستش بقیه مثل ماشین س.ک.س. بهم نگاه می‏کردند. ساسان جنم دیگری داشت. بقیه مایه دق بودند.»

روزی که می‏خواستم از خانه بروم گوشه‏ ای ایستاد و ساکت گریه کرد. عکسی از آن روز دارم. توی آن عکس سیاه‏ وسفید به سیاق مد زمان موهام بلند و روی شانه‏ هام ریخته شده است. شادی از صورتم می‏بارد. حالت کسی را دارم که با دمش گردو می‏شکند. گوشه‏ ی عکس شمایی از صورت گریان هاله دیده می‏شود، همیشه اشکش دم مشکش بوده این دختر. بعد از این عکس است که هاله از اتاق بیرون می‏زند و در را پشت سرش می‏کوبد و در همه سال‏های نبودنم نه برایم کاغذی می‏نویسد و نه جواب کاغذم را می‏دهد. کاغذ اول نه، دوم من هم بی‏خیال می‏شوم. مادرم در جواب اولین کاغذم نوشت«پدرت پدری بلد نیست؟ خب تو بیا پدری کن.» بی‏خیال پدر که بودم، بی‏خیال بقیه هم شدم. خودم را نمی‏توانستم جمع‏ وجور کنم، تا چه رسد به پدری کردن برای دیگران! بعد از رفتنم است که هاله ساسان را می‏بیند. می‏گوید: «قد بلند بود. شوخ بود. تیزهوش بود. زیباترین دستِ دنیا را داشت و با همان دست‏ها روی تخته‏ سیاه نقشه گربه ‏ای ایران را می‏کشید و در همان حال می‏گفت این گربه زیباترین، کهن‏ ترین و بی‏ همتاترین گربه‏ ی جهان است.» ساسان شاهزاده نبود، معلم جغرافیا بود ولی ‏توانست دلِ شانزده ساله‏ ی هاله را به راحتی بلرزاند. «نبودی. عقدمان هم نیامدی! نخواستی حتی بشنوی! حالا چرا می‏خواهی بدانی!» سیگاری با سیگار قبلی روشن می‏کند: «هر شب جمعه سر مزارش می‏رفتم. هنوز هم می‏روم. در هر حالی، متاهل یا مجرد، هر شب جمعه سر مزار رفته‏ ام. نگذاشتم در این مورد جیک هیچ کدام از شوهرهام هم دربیاد. مگه جرات داشتند! چند باری زنی هم آنجا بود، سر مزار ساسان. مزار که چه عرض کنم، گوشه‏ای از لعن‏ آباد. می‏گفت همکلاس بودیم. راستش خوب به خاطرش نداشتم. اعتراف کرد عاشق ساسان بوده. می‏گفت وقتی ساسان سر کلاس می‏ آمده بچه‏ ها هی به هم چشمک می‏زدند و با آرنج‏ به پهلوی هم فشار می ‏آوردند که یعنی ساسان و هاله... بعد هم مقر آمد که هم خودش و هم همه حسودی‏شان می‏شده و دل‏شان می‏خواسته جای من بودند.» هاله بهش می‏گوید بیچاره ساسان. اولش اصلا تو این خط‏ها نبود. زن می‏گوید اما همه و حتی فراش مدرسه از همان اول پچ پچه می‏کردند.

هاله خاکستر سیگارش را می‏تکانَد: «ولی باور کن علی، ما تو دنیای خودمان سیر می‏کردیم. اول‏هاش ساسان فقط حواسش به گربه‏ی ایران بود و البته من حواسم به ساسان.» می‏خندد: «بعدش حواس او از جنس حواس من شد.»

بی‏خیالی و هپلی بودن‏ هاله و ساسان ماشین شایعه‏سازی شهررا بیشتر و بیشتر به راه می‏اندازد. پشت سرشان داستان‏ها می‏بافند. کمر پدرم خم و خم‏تر می‏شود. همیشه می‏گفت: «به ناموس کسی چشم ندوختم و بدچشمی نکردم تا ناموسم در امان بماند.» و ناموسش را به باد رفته می‏بیند و این همه تو روزهایی است که من دورم و دلم نمی‏خواهد هیچ خبری از خانواده بشنوم. ساسان خانواده‏ای ندارد، خودش اینطور می‏گفته. پدرم تا قال قضیه کنده شود سخت‏گیری نمی‏کند. ساسان و هاله ازدواج می‏کنند. پدر آرام می‏گیرد ولی شهر نه. دختر زیبای شهر نصیب پسری شده که کلی داستان‏ در باره‏اش گفته می‏شود. اینکه سرش بوی قورمه‏ سبزی می‏دهد. اینکه نه با آن رژیم سر سازگاری داشته و نه با این یکی دارد و کلی حرف و حدیث دیگر. همه‏ ی این‏ها به اضافه‏ ی بی ‏احتیاطی‏ های هاله، از نوع بی‏ احتیاطی‏ های  به اصطلاح سیاسی همه جوان‏های آن موقع‏ ها، در نهایت سرِ ساسان را به باد می‏دهد. هاله سیگار را توی جاسیگاری له می‏کند: «بعدها شنیدم ساسان همه اتهامات را پذیرفته وچهار تا هم اضافه مبادا سراغ من بیایند.» به چشم‏هام زل می‏زند. رنگ چشم‏هاش برمی‏گردد و تیره می‏شود: «علی می‏فهمی چه می‏کشم؟ نمی‏فهمی، نمی‏تونی بفهمی. سال‏هاست خوب نمی‏خوابم. خواب‏هام آشفته و کوتاه است. می‏خوابم و یکهو از خواب می‏پرم، خیس و کثیف. انگار از آبی داغ و کثیف بیرونم کشیده ‏اند. پوستم چسبناک و دست‏هام کثیف و لزج است. پیش آمده یک روزِ تمام خودم را بشورم و بشورم ولی کثافت از تنم پاک نمی‏شود.»

-           تو که گناهی نداری!

-          مطمئنی؟ شده روی رابطه‏ ای حساب کنی و به جایی نرسی؟ سراغ رابطه‏ ی دیگری بروی. از آن هم سر بخوری و بعدی و بعدی و یه دفعه‏ ای کشف کنی زندگی جمع و تفریق ساده روابط نیست و ضربات روابطِ تودرتوش تکه‏ تکه‏ ات می‏کند؟

و سر تکان می‏دهد: «دخترها تکیه‏ گاه ابدی می‏خوان. پسرها هم یه رفیق. کاش بودی. تکیه‏ گاهم می‏شدی و رفیقت می‏شدم.» آه می‏کشد: «خدا می‏دونه مامان چند تا نامه نوشت برات!»

آخرین نامه مامان یادم می‏ آید. بعدش تو جبهه بودم و مفقودآلاثر و وقتی برمی‏گردم نه پدری هست و نه مادری. حالا منم و هاله که هر روز روبروی هم می‏نشینیم و از خاطرات‏مان می‏گوییم. خاطره‏ ی نامه آخر برمی‏گردد به وقتی که از ولایتم خیلی دور هستم. تو شهری تو غرب ایران و نزدیک به مرز زندگی می‏کنم. هنوز هم هضم نکرده‏ام این حجم فرار از خانواده از کجا آب می‏خورد! چیزی که دیده بودم و راز مابین من و پدر اتفاق کمی نبود، قبول. ولی...، جوانی است دیگر.

 خواب بعدازظهر سنگینم کرده بود. بیدار که شدم آفتاب از دیوار حیاط بالا رفته بود. رفتم و از دستشویی تهِ حیاط دو کف آب زدم به صورتم. سکینه خانم، همسایه اتاق بغلی‏‏م، طبق معمولِ عصرها نشسته بود پای سماور.

-           چای می‏خوری؟

-           استکانی باشه آره.

 آفتاب به لبه بام رسیده بود وقتی هم‏ اتاقی‏م با روزنامه برگشت به خانه. روزنامه را از دستش گرفتم نامه ‏‏ای وسطش بود.

-           کاغذِ مادرته. افتاده بود پشت در.

نامه را توی جیبم می‏گذارم و نگاهی به تیتر خبرها می‏کنم. خبرهای هر روزیِ آن روزها. فلان وابسته رژیم سابق اعدام شده بود و برق و آب مجانی هم در راه بود. تو صفحه های وسط چشمم روی خبری چند سطری ‏ماند«تانک‏های عراقی توی مرز مستقر شده ‏اند.» پرتش کردم آن ور.

-           چی شد؟

-           بازم خبر از تانک‏های عراقی. فقط نمی‏دانم چرا برای کسی مهم نیست! تو صفحه نمی‏دانم چندم روزنامه خبر به این مهمی را نوشته‏ اند.

-           راس راسی مهمه حالا!

حوصله جرومنجر با دوستم را ندارم. این روزها همه عاشق بحث و جدلند. همه‏ اش هم بی‏ فایده. لباس می‏پوشم بروم بیرون. نامه را هم با خودم برمی‏دارم. مدتی تو خیابان ول می‏گردم. تو فکر مامان و نامه ‏اش هستم که صدایی از پشت سرم می‏گوید: «یعنی تو باورت می‏شه عراق حمله کنه به ایران؟» از راه می‏مانم. به پشت سرم نگاهی می‏اندازم. دو مرد در حال گفتگو هستند. صورتِ میان‏سال‏شان به نظر نگران می‏آید. پا تند می‏کنم که دیگر نشنوم. انگار خبر چند سطری روزنامه فقط مرا نگران نکرده است. می‏رسم به میدان اصلی شهر. فواره ‏های رنگارنگش روشن‏اند و بوی گل اطلسی میدان را پر کرده است. چند نفری کنار چمن وسط میدان پتو پهن کرده‏ اند و بساط سماورشان طوری برقرار است انگار تو خانه ‏شان نشسته ‏اند. آهی از ته دل می‏کشم. نگاه از‏شان برنمی‏دارم. روی نیمکت کنار میدان می‏نشینم و دستم به جیبم می‏رود و نامه مادرم را درمی‏ آورم. نشانی فرستنده را چندباربا صدای بلند برای خودم می‏خوانم. زمانی این نشانی من هم بود و مدتی است خانه ‏به ‏دوشم. کاش آن روز پدرم را ندیده بودم. حتم دارم تنها فرزندی نیستم که آرزوی مرگ پدرش را کرده است. دیده بودم دارد خودش را دار می‏زند. مثل مجسمه ایستادم و نگاهش کردم. مرا که دید حلقه طناب را از گردنش درآورد، از چهارپایه پایین آمد، دستی به سرم کشید و انگار نه ‏انگار چیزی دیده ‏ام طناب را برد توی انباری و بعدش نه او حرفش را زد و نه من. نمرد ولی بدخلق بود بدتر هم شد و بدخلقی‏اش دامن همه ‏مان را گرفت. من فرار کردم. هاله عاشق‏ پیشه‏ ای همیشه ناکام شد و خواهر کوچکم بشری همیشه منزوی، که هیچ‏یک از افراد خانواده دیگررویش را ندیدند. نگاهم به آدم‏های نشسته بر پتو می‏رود. پدر و مادر و بچه‏ ها به اضافه پدربزرگ‏ها و مادربزرگ‏های پدری و مادری. حالا که فکرش را می‏کنم نمی‏توانم بگویم کی در فرار من بیشتر مقصر بود! پدرم؟ مادرم؟ مردم شهرم؟ داشتن فقط دو خواهر و نداشتن بزرگتری که توی آن مدرسه‏های پسرانه‏ ی کوفتی حمایتم کنند؟ یا هیچکدام. خودم؟

 یکی از پدربزرگ‏ها پسرکی از جمع را روی پاهاش می‏خواباند و قلقلکش می‏دهد. غش غش خنده‏ شان سایه جنگ و مرگ را از میدان می‏پراکند. یکبار دیگر نشانی فرستنده را می‏خوانم و بعد نامه را مثل نامه‏ های قبلی مچاله می‏کنم تا بیندازمش توی سطل زباله. نمی‏ اندازم. می‏ چپانمش توی جیبم. سوت‏ زنان دور میدان می‏چرخم. یک دور، دو دور، چند دور. هر بار از نزدیکی خانواده خوشبخت می‏گذرم دستم توی جیب می‏رود و نامه را لمس می‏کند. دستم خیس عرق است و نامه را نمناک کرده است. بار آخری که نزدیک‏شان می‏شوم جیب دیگرم را می‏گردم. سیگارم خانه جا مانده. کنار حوضِ و نزدیک به خانواده خوشبخت چمباتمه می‏زنم و سرم را داخل آب فرو می‏کنم. نامه را به آب می‏دهم. همانطور می‏مانم. کله ‏ام یخ کرده است. سرم را بیرون نمی ‏آورم. نفسم بند می‏رود. بهتر. کاش دیگر نه نفسی بیاید و نه نفسی برود. دستی  روی شانه‏ ام می‏خورد. سرم از آب بیرون می ‏آید. هوا را قلپ قلپ فرو می‏دهم. یکی از پدربزرگ‏هاست. لیوانی چای به طرفم دراز کرده است: «بخور پسرم!» چشم تو چشم می‏شویم. چشم‏های میشی رنگش مثل عقیق شفاف است. نفسم هنوز جا نیامده است. سری تکان می‏دهم. دستش، چایی به دست، هنوز رو به من دراز است. می‏نشینم و پاها را روی چمن دراز می‏کنم و چایی را از دستش می ‏قاپم.








عالي بود عالي

ارسال شده توسط محمد رضا ، در تاریخ 1400/01/01


ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات