ساس 2
چشمها تا به روى هم رفت، ديد
آمد. يا اصلن كسى نيامده بود. اولقاه قاهِ خنده بود. دستهايش لرزيد.بعد، مكثى كسل
كننده. در چاهِ دَمدارىآويزان بود و تاب مىخورد. در زير پايش كه خالى بود،
صدايى تودماغىاز گوشى گفت: «سگكشى.»
سومين بار بود كه تلفن با
صداى نخراشيده زنگ مىزد و از اولين مأموريتش گفته بود: «با
موتور بوديم. هر چه در اطراف گشت زديم، شكار پيدا نشد. گاز داديم تا كاملن از شهر
دور شديم.»
و همان صداى تودماغى گفت:
«نترس! عادت مىكنى. همه اول همين طورند.»
وقتى گفت «سگكشى!» كسى نبود
تا او را ببيند و تا آمده بود دركابين استيشن
بنشيند، سايهاى كوتوله و چُلاق از جلوش تند
رد شد و به نظرش رسيد دُم پَت و پهنى از پشتش آويزان
است. بعد نوبت به آن يكى رسيد كه از شكم به بالا حيوان بود. يك گوش نداشت. آنهم
به جايش حفرهاى سر بازكرده بود كه زنجاب مىداد. آخرِ سر، همان قوزىِ
سياهزرد، رودررويش ايستاد: «سلام!»
شكلك درآورد و رفت. شايد هم
از پيشِ او رفته بود.
گيج دور خودش چرخ زد. سرش به
لبهى تيزِ ميزِ يك قصابى درخیابان بهشت خورد. خودش را تكان داد
و به زحمت بلند شد! در تاريكى ِاتاق چشمها را ماليد. شب از نيمه گذشته بود اما
هنوز در خواب مىديد كه يك نفر پشت فرمان نشسته است. از شيشهى
بغل يا گوشى گفت: «آره. درست شنيدى.»
و پياده شد. دست داد. او فقط
سايه را ديد كه سياه مىزد. هر كاركرد، نتوانست خوب تشخيص دهد. يا حدّ و حدودى از
او را به ذهن بسپارد. از تاريكى سياهتر بود. بعضى وقتها،
يكى بود. گاه چند تا مىشد. و آخرِ سر، يك شبح به او می چسبید و شانه به شانهاش
مىرفت. فقط گاهى تودماغى مىگفت: «سگ يا روباه، فرقی نمىكند!»
يا پا، پس مىكشيد و از اولين
مأموريتى كه در دشت لوت رفته بود، مىگفت.
و جلوتر از او دراز مىشد؛ آنقدر كه نمىتوانست به او
برسد. سفيدى دندانى هم نداشت تا در وقت حرف زدن، چيزى دستگيرش شود و به چهرهاش
برسد. سياهى گفته بود: «آنوقتها از بىسيم و اين حرفها خبرى نبود.»
صداى جيپ آمد. چشم باز كرد.
هر كس باشد، اگر اول جا نخورد، باديدن آن چراغِ قرمزى
كه روى سقف استيشن مرتب دل مىزد، حتمن راه خواهد افتاد، لباس پوشيده و نپوشيده،
خواهد رفت و در جلو استيشن كِز خواهد كرد تا ماشين از جا كنده شود، از چند
خيابانِ فرعىِ پيچ در پيچ ِخلوتِ الندشت ، مثل باد بگذرد. بعد متوجه خواهد شد حتا
يادش رفته يك لنگهى جوراب به پا كند؛ آن هم
كنار آدمى كه اصلن اسم نداشت تا صدايش بزند يا مخاطبش قرار دهد:
«سگكشى؟»
- آره. كُد شما اين را
مىگويد.
خُرناسه در شهر راه مىرفت.
سايهاى در نور چراغهاى استيشن كشآمد و خيابان را قطع
كرد. صداى تودماغى گفته بود: «امشب با هم ميريم مأموريتِ سگ كشى.»
سياهى دستى به شانهاش زد.
موهايش راست شد، گفت: «ترسيدى!»
چيزى نگفت. سياهى گفت: «گاز
داديم تا از شهر دور شديم. از چند تپه و ماهور
گذشتيم. اصلن سگ پيدا نشد. با خودم گفتم شايد ما را دست انداختهاند.»
و خودش جواب داد: «شايد هم
خواسته اند من را امتحان كنند.»
از دور چشمش به يك روباه
افتاد. سياهى پوزخند زد: «سگ يا روباه براى ما چه فرق مىكند.»
ناخناش را جويد. ماشين از
عبور ممنوع يك طرفهاى گذشت. وارد خيابان اصلى شد.
پشتِ در كه آمد. اول چشمها
را ماليد و بعد كُد را هم گفت.
صداى غژاغژِ لاستيكها بر
اسفالت چنگال كشيد. سرما سرمايش شد. ديد كه در سراشيبى
تپهاى لاستيكِ جلو «ايژ» رفت روى روباه.
با تعجب خاست بپرسد: «سگكشى!»
سياهى گفته بود: «حتمن انتظار
نداشتى اين وقت شب مزاحم بشیم.»
به ميدانِ شریعتی رسيدند.
ساعتِ وسط ميدان كار مىكرد. در نور چراغهاى
استيشن ديد كه در حاشيهى ميدان،جلوی سینما هویزه، سايهاى قوز كرده روى بساط
سيگار بخواب رفته است. خواست بگويد: «اگر ممكنه يك نيشترمز.»
سياهى سيگار درآورد و برايش
فندك زد: «سگها پنير و روزنامه را خيلى دوست دارند.»
از استيشن پياده شدند و شانه
به شانهى هم راه افتادند. سياهى تند كرد. از نردهها به آن طرف
پريد و روى عقربههاى ساعت كه پاى ستون، وسط میدان افتاده بود، پهن شد. به كنار
ستون رسيد. با نوك پا عقربهها را جابجا كرد. خم شد
و ثانيه شمار را برداشت. زنگ زده بود. سايه، قبل از
او به ستون تكيه داده بود و متفكر دستها را در امتداد بدن به هم قلاب كرده بود.
پا را در دستهاى سايه گذاشت. خواست
از ستون بالا برود و عقربهها را سرجايش
بگذارد، سُر خورد و دوباره روى زمين پهن شد.
«تق»
لاستيكِموتور«ايژ» رفته بود
روى روباه. سياهى گفت: «استخوانهايش خورد شد.»
و از او فاصلهگرفت و قاه قاه
خنديد: «ضمنن سگها از اين كه لبى هم تر كنند، بدشان نمىآيد.»
برگشت و در كابينِ استيشن كِز
كرد. سرما سرمايش شد. دندانهايش بهم خورد.
سياهى كه فكر مىكرد او تازه سوار شده است، گفت : «خوشآمدى.»
شايد هر دوتايشان گفته بودند
يا او دوبار شنيده بود:
«سگ كشى»
«سگ كشى»
استيشن ميدان شریعتی را دور
زد. سياهى ادامه داد: «امروزه سگها مجذوب تمدن شدند اما بعضى از
همكارانِ ناشى ما، در حواشى ميدانها يا كنار چهار راهها با آنها قرار ملاقات
مىگذارند.»
استيشن بجاى آن كه از سمت
راست برود، از سمت چپِ خيابان رفت. پرندهاى
نبود تا پر بزند. يا اگر بود، در شكم تاريكى هضم مىشد. سياهى پوزخند زد: «در
ميدانها يا كنار زبالهدانىها، يا حتا در حاشيهى شهرها.»
چراغهاى راهنما خواب بودند.
وقتى لاستيك موتورِ «ايژ» روى
روباه رفته بود و صداى «تق» آمده بود، از موتور پياده شدند. سايه كه زودتر پياده
شده بود، يكراست به طرف خورجين موتور رفت. طناب را
از آن برداشت. يك سرش را به ترك موتور بست و سر ديگر را به او داد. قبلن
گفته بود: «آن را به گردن روباه قلاب
كن.»
لبش را با شدت چند بار گاز
گرفت. بدنش به عرق نشست. تيزيىگلويش را خراش داد. صدايى كه معلوم نبود خرناسه است
يا زيق زيق و يا وغ وغ، در مشهد پيچيد.
چشمهايش به پشتِ سر بسته
شد: «زبانِ سرخِ روباه از لاى دندانهاى قفل شده يك متر
بيرون زده بود .آن قدر به اسفالت كشيده شده بود كه پوستش كاملن رفته بود و ردش
سرخ مىزد:»
«يك شيار گيج وخونى دنبالش را گرفته بود كه آن سرش ناپيدا بود.»
بار اول گوشى را برداشت:
«الوبفرماييد!»
صدايى نيامد. گوشى و دهنى به
تونلِ پيچ در پيچ معدن زغال سنگى رسيد. كسى كه گوشى را
برداشته بود، رفته بود به آخر تونل. آنجا هم سنگ بود و سياه مىزد. خودش را
اصلن نشان نداد. دو سه ثانيه بعد صداى نفس نفس آمد؛ نفسِ تبدارِ
يك اسب. با اكراه گوشى را
نگاه داشت. يك باره از انتهاى تونل سايهاى چلاق و قوز كرده از گوشى تلفن
بيرون خزيد. جلويش رقصيد و رفت. صداى وِزوزِ يك دسته مگس سگی،
جاى نفس نفس را گرفت، عرق سردى بر پيشانيش ريخت.
سياهى وقتی که دست داد،گفت:
«از اداره كار شما را معرفى كردند. خواست بپرسد؛ اشتباهى رخ داده؟»
قاطعانه گفت : « بههيچ وجه.»
چند سال بود كه از طريق پست
سفارشى با اداره كاريابى مكاتبهكرده بود. در نامهاى كه
آمد، نوشته بودند: «تحصيلات و تخصص خود را قيد كنيد.»
نوشت: «فارغالتحصيل فلسفه.»
جواب دادند كه بعد از تأييد
صحت مزاج و تعيين صلاحيت، منتظر بمانيد. مجددن
نامه آمد كه: «در نوبت قرار داريد.»
«كُد.» هم داده بودند و تأكيد
كرده بودند آن را بخاطر بسپارد.
از پشت سر، صداى پارس يك سگ
آمد. ناخودآگاه برگشت به عقب. دست به گوشهايش كشيد. حس كرد درازتر
از معمول است. سياهى به او چسبيده بود: «خانگى است. به وغوغاش
نگاه نكن .»
چانهى باريكش را در مشت گرفت
و به فكر فرو شد. بدنش مور موركرد. قبلن توضيح داده
شده بود: «يك گروه آنهايى هستند كه پارس مىكنند و گروه دوم آنهايى كه ساكتاند اما
مدفوعشان بو مىدهد.»
دماغش را گرفت و تودماغى
گفت: «خطرى هم ندارند. فركانس صدايش اين را مىگويد. از
اين گذشته شناسنامه دارد و ما امروز با ايننوع سگها اصلن مشكلى نداريم.
مسئلهى ما، گروه دوم است.»
استيشن ويراژ رفت. دوباره دست
به گوشها كشيد. تا نزديك چانهاش پايين آمده
بودند. شهر در خواب بود و همچنان خرناس مىكشيد.
-
هر
وقت بخواهى سگى را پيدا كنى، بايد يكراست بروى لاى روزنامهها آن هم درست
زير ستون حوادث يا در ميان آدمهاى لاغری که میبینی زير اعلانهاى
تسليت نشستهاند و دارند به پيشانىشان مىزنند. سرشان هم مرتب به
جلو خم و راست مىشود.
خطِ سفيدِ وسط خيابان دانشگاه از سمت راست و در جهت خلاف با سرعت دور
شد و به طرف خیابان کوهسنگی رفت. سياهى بعد
از سرفهى همراه با خلط گفت: «خيلى هم نامرئى هستند. در اصل بايد چشم مركب
داشته باشى تا بتوانى جزئى از آنها بشوى. اگر چنين فكرى را در آنها القاء كنى، آن
وقت ما به نتيجه رسيديم و اگر غافل بمانى، شهرى را به گه مىكشند.»
سياهى از او فاصله گرفت و روى
زمين دراز كشيد. يك دست را زيرچانه برد و همانطور كه
با دست ديگر دماغش را گرفته بود، تو دماغىگفت: «بدون سر و صدا، لاى روزنامهها
مىخزند و همانجا خوابشان مىبرد. به حدى كه به شكل حروف سياهِ بسيار ريز، ظاهر
مىشوند.»
و ماشين را خاموش كرد. سرش را
از شيشهى بغل بيرون كرد و نفسعميق كشيد، بعد در بىسيم چيزهايى گفت كه او سر در
نياورد. ماشين را روشن كرد و دور زد. ماشين دكه
خورد و در ضلع جنوبی میدان شریعتی جلو هنرستان بهشتی ايستاد. ساعتِ وسط ميدان
همچنان بدون عقربه كار مىكرد. سياهىگفت: «فيلمهاى بسيار خلوت
خصوصن سيانسهاى آخر شب را همدوست دارند.»
و اشاره به
تابلو سینما هویزه کرد. از استيشن پياده شد. به سمتِ عقبِ ماشين رفت. آهسته
بالا خزيد و او را صدا زد. تا آمد، ماسك را برداشت و به دستش داد: « بزن.»
دوباره به عقب استيشن برگشت.
بستهاى را به او داد. با انگشتِ سياه دكهى مطبوعاتىِ ضلع شمالى ميدان را نشان
داد. همچنان كه زير لب فحش مىداد، دماغش را گرفت: «گوش دادن به اخبار ساعت بيست
و دو يا بيست و سهى راديوهاى بيگانه هم جزئى از عادتشان است.»
به سمتِ چپ ميدان رفت. خواست از نرده بگذرد و بهطرف
ستونِ ساعت برود تا عقربههاى زنگ
زده را دوباره بردارد. چيزى به ذهنش خطوركرد. بعد از مكثى برگشت و همانطور كه
سياهى گفته بود، عمليات را در محلهاى از پيش تعيين شده خونسرد شروع كرد:
كنار دكهى مطبوعاتى حاشیه ی
میدان چمباتمه زد، شكمش مالش رفت. بدنش
مىسوخت. بستهى پنير را كنار دكه گذاشت و با حوصله روزنامهها را يكى يكى و صفحه
به صفحه ورق زد. سياهى كه ماشين را روشن كرده بود، صدايش زد. با چراغهاى خاموش
راه افتاد. استيشن آرام و بدون سرو صدا مىرفت. چراغ قرمزِ روى سقف آن، دل نمىزد.
خواست بگويد: « تمام شد!»
سياهى گوشش را خاراند و گفت:
«براى تنوع سينما مىرويم.»
هر چه نگاه كرد، جلو سينما
كسى نبود. بليط فروش در داخل باجه به خواب رفته بود. آهسته از لاى درز در به
داخل خزيد. تمام صندلىها از سايه پر شده بود يا او اين طور مىديد. روى پرده
لكهاى كدر ظاهر شد. تصوير بعد، غازى بود كه بال مىزد.
زانوهايش لرزيد. از سينما
بيرون آمد. چشمش به آنتن راديوهاى بيگانه افتاد. روى نوك
پا
بلند شد. خواست بالاتر برود. نتوانست. دستآخر سرش را كند تا زير پايش
بگذارد. باز هم قدش نرسيد. سرش رفته بود روى پرده سينما و پهن شده بود.
سايهاى سياه و چلاق روى پرده
خنديد و شكلك درآورد. آهسته برگشت و در استيشن كِز كرد. چراغهاى
استيشن همچنان خاموش بود. دوباره میدان شریعتی را دور زدند. مقابل دكهى
مطبوعاتى ترمز كرد. سياهى طورى وانمود كرد كه به دنبال روزنامهى عصر مىگردد.
سايهاى از لاى يكى از روزنامهها بيرون خزيد. دوسه قدم رفته و نرفته،
برگشت و خونسرد به استيشن زل زد. سياهى خميازه كشيد: « هنوز تمام نشده.»
سايه انحناى ميدان را طی کرد.
رسيد به خط عابر. بدون آن كه داد بكشد، يا زيق زيق كند، و يا وغ بزند، سرش محكم به
اسفالت كوبيده شد.
دومين بار تلفن زنگ زد؛ باز
هم صدايى نيامد. يك گودال تاريك بود كه بوى آمونياك مىداد.
گوشى را در تاريكى نگاه داشت:
چَشمِ سيا دارى، قربانت شوُم
من
خانه كجا دارى، مهمانت شوُم
من
تصنيف ساز ضربى با لهجهى
غليظ افغانى بود كه از دخمه مانندى بيرون مىزد. رگبارى
گوشش را كر كرد و آهنگ را نيمه تمام گذاشت. تكههاى گوشى به
اطراف پخش شد. سيم تلفن در دستش باد مىخورد. صدا همچنان از تكههاى پخش شدهى گوشى
به اطراف می پاشید. دندانهايش به هم میخورد.
وحشت زده گوش داد. نفهميد صداى خمسه خمسه بود يا
تيربار، يا كه از يوزى شليك شده بود. عرق پيشانىاش را پاك
كرد. از شدت بهم خوردن دندانها، سر زبانش كنده شد. آن را به زمين تف كرد.
چشمها را بست
و با خودش گفت: «تمامشد!»
سياهى دست را زير چانه برد و
به مردمكش زل زد: «هنوز نه.»
و موتور «ايژ» را به جك زد.
از باك بنزين كشيد و ريخت رويش، يك سر طناب در دستش بود. سرما سرمايش شد و خودش
را جمع كرد. ناهوا تكان خورد و به زحمت بلند شد. چند قدم رفته و
نرفته پايش سست شد. روى زمين دراز كشيد. به خودش كش
و قوس داد. قد كشيد. دوباره مچاله شد. ونگ زد. بعد از حالتى رعشه مانند خشكش زد و
چشمها رابست. جيپ استيشنى بوق زد و به سرعت گذشت. در تاريكى، دستى پشمالو تكان
خورد. سياهى گفت: «واحدهاى ديگر مستقيمن با صدا خفهكن شليك مىكنند. ولى ما اول
محيط آنها را و بعد...»
كبريت كشيد. خیابان دانشگاه به رنگ نارنجى متمايل به سياه
درآمد. ساعتِ میدان شریعتی همچنان بدون عقربه كار
مىكرد. گُر گرفت. يكپارچه آتش شد و گيج زيرِ ستونِ ساعت دويد. شيارى خونى در پاى
ساعت بجا ماند. سياهى گفت: «شب اول از جان اول بود.»
دست و پايش را كه كاملن
مىلرزيد، خوب تكان داد. خواست به خودش بگويد: «يعنى اين مأموريت هفت روز بايد طول
بكشد؟»
استيشن به سرعت راه افتاد و
چراغها را روشن كرد. از خيابان بهار گذشت و به طرفِ بیمارستان قائم رفت. نزديك
خانه، سياهى گفت: «كارى را كه بايد انجام دهى اين استكه اول دوش مىگيرى. قبل
از طلوع آفتاب حتمن به رختخواب مىروى. اول شب، از خواب بلند مىشوى، كمى
نرمش
مىكنى. صبحانهى مفصلى مىخورى. بعد به مطالعهى روزنامههاى صبح و عصر
مىپردازى تا باز فردا، نصف شب، خوابى ديگر براى جانى ديگر به سراغت بيايد.»
استيشن جلوى در خانه ترمز
كرد. چراغ قرمز روى سقف آن دل مىزد. سياهى درِ
ماشين را باز كرد. زودتر از او پياده شد. دست داد و خميازه كشيد: «شب بخير!»
دوباره سوار استيشن شد. آن را
در دنده گذاشت. وقتى خواست حركت كند، از شيشهی بغل
در كوچه پهن شد: «اميدوارم باز هم خوابهاى خوش و روشن ببينى!»
و همچنان بر اسفالت کوچه کش
آمد.
با خودش چند بار زير لب تكرار
كرد: «هفت روز طول كشيد، چه زمان دراز نامشخصى!»
دوباره
نویسی نیمه اول اسفند 1399