اخبار سایت
آرشیو
شماره پنجم نورهان خرداد 1391 (32)
شماره ششم نورهان مرداد1391 (36)
شماره هفتم نورهان آبان 1391 (25)
شماره هشتم نورهان دی 1391 (39)
شماره نهم نورهان بهمن 1391 (41)
شماره دهم نورهان اسفند 1391 (15)
شماره یازدهم نورهان اردیبهشت 1392 (17)
شماره دوازدهم نورهان مرداد 1392 (14)
شماره سیزدهم نورهان مهر1392 (17)
شماره چهاردهم نورهان دی1392 (19)
شماره پانزدهم نورهان فروردین 1393 (31)
شماره شانزدهم نورهان تیر 1393 (17)
شماره هفدهم نورهان مهرماه 1393 (29)
شماره هیجدهم نورهان دی ماه 1393 (18)
شماره نوزدهم نورهان خرداد1394 (31)
شماره بیستم نورهان مهر 1394 (29)
شماره بیست و یکم نورهان فروردین 1399 (45)
شماره بیست و دوم نورهان مهر1399 (31)
شماره ی بیست و سوم نورهان آذر 1399 (47)
شماره ی بیست و چهارم نورهان بهمن 1399 (82)
شماره ی بیست و پنجم نورهان فروردین 1400 (48)
شماره ی بیست و ششم نورهان خرداد 1400 (45)
شماره بیست و هفتم نورهان شهریور1400 (47)
شماره بیست و هشتم نورهان آذر 1400 (75)
شماره بیست و نهم نورهان خرداد 1401 (26)
شماره سی‌ام نورهان دی 1401 (29)
شماره سی و یکم نورهان آذر1402 (39)
تقویم
سه شنبه ، 11 ارديبهشت ماه 1403
22 شوال 1445
2024-04-30
آمار بازدید کننده
افراد آنلاین : 112
بازدید امروز: 1625
بازدید دیروز: 9525
بازدید این هفته: 13810
بازدید این ماه: 58133
بازدید کل: 14926224
فرم ارتباط


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات



ساس 2

                                   
                                           حسین آتش پرور

 

 

 

ساس 2

 

 

چشم‏ها تا به روى هم رفت، ديد آمد. يا اصلن كسى نيامده بود. اول‏قاه قاهِ خنده بود. دستهايش لرزيد.بعد، مكثى كسل كننده. در چاهِ دَم‏دارى‏آويزان بود و تاب مى‏خورد. در زير پايش كه خالى بود، صدايى تودماغى‏از گوشى گفت: «سگ‏كشى.»

سومين بار بود كه تلفن با صداى نخراشيده زنگ مى‏زد و از اولين‏ مأموريتش گفته بود: «با موتور بوديم. هر چه در اطراف گشت زديم، شكار پيدا نشد. گاز داديم تا كاملن از شهر دور شديم.»

و همان صداى تودماغى گفت: «نترس! عادت مى‏كنى. همه اول‏ همين ‏طورند.»

وقتى گفت «سگ‏كشى!» كسى نبود تا او را ببيند و تا آمده بود دركابين استيشن بنشيند، سايه‏اى كوتوله و چُلاق از جلوش تند رد شد و به ‏نظرش رسيد دُم پَت و پهنى از پشتش آويزان است. بعد نوبت به آن يكى ‏رسيد كه از شكم به بالا حيوان بود. يك گوش نداشت. آن‏هم به ‏جايش‏ حفره‏اى سر بازكرده بود كه زنجاب مى‏داد. آخرِ سر، همان قوزىِ سياه‏زرد، رودررويش ايستاد: «سلام!»

شكلك درآورد و رفت. شايد هم از پيشِ او رفته بود.

گيج دور خودش چرخ زد. سرش به لبه‏ى تيزِ ميزِ يك قصابى درخیابان بهشت خورد. خودش را تكان داد و به زحمت بلند شد! در تاريكى ِاتاق چشم‏ها را ‏ماليد. شب از نيمه گذشته بود اما هنوز در خواب مى‏ديد كه يك نفر پشت ‏فرمان نشسته است. از شيشه‏ى بغل يا گوشى گفت: «آره. درست شنيدى.»

و پياده شد. دست داد. او فقط سايه را ديد كه سياه مى‏زد. هر كاركرد، نتوانست خوب تشخيص دهد. يا حدّ و حدودى از او را به ذهن بسپارد. از تاريكى سياه‏تر بود. بعضى وقت‏ها، يكى بود. گاه چند تا مى‏شد. و آخرِ سر، يك شبح به او می چسبید و شانه به شانه‏اش مى‏رفت. فقط گاهى‏ تودماغى مى‏گفت: «سگ يا روباه، فرقی نمى‏كند!»

يا پا، پس مى‏كشيد و از اولين مأموريتى كه  در دشت لوت رفته بود، مى‏گفت. و جلوتر از او دراز مى‏شد؛ آنقدر كه نمى‏توانست به او برسد. سفيدى دندانى ‏هم نداشت تا در وقت حرف زدن، چيزى دستگيرش شود و به چهره‏اش‏ برسد. سياهى گفته بود: «آن‏وقت‏ها از بى‏سيم و اين حرف‏ها خبرى نبود.»

صداى جيپ آمد. چشم باز كرد. هر كس باشد، اگر اول جا نخورد، باديدن آن چراغِ قرمزى كه روى سقف استيشن مرتب دل مى‏زد، حتمن راه ‏خواهد افتاد، لباس پوشيده و نپوشيده، خواهد رفت و در جلو استيشن كِز خواهد كرد تا ماشين از جا كنده شود، از چند خيابانِ فرعىِ پيچ در پيچ‏ ِخلوتِ الندشت ، مثل باد بگذرد. بعد متوجه خواهد شد حتا يادش رفته يك ‏لنگه‏ى جوراب به ‏پا كند؛ آن ‏هم كنار آدمى كه اصلن اسم نداشت تا صدايش بزند يا مخاطبش قرار دهد: «سگ‏كشى؟»

- آره. كُد شما اين را مى‏گويد.

خُرناسه در شهر راه مى‏رفت. سايه‏اى در نور چراغ‌هاى استيشن كش‏آمد و خيابان را قطع كرد. صداى تودماغى گفته بود: «امشب با هم ميريم ‏مأموريتِ سگ كشى.»

سياهى دستى به شانه‏اش زد. موهايش راست شد، گفت: «ترسيدى!»

چيزى نگفت. سياهى گفت: «گاز داديم تا از شهر دور شديم. از چند تپه و ماهور گذشتيم. اصلن سگ پيدا نشد. با خودم گفتم شايد ما را دست‏ انداخته‏اند.»

و خودش جواب داد: «شايد هم خواسته اند من را امتحان كنند.»

از دور چشمش به يك روباه افتاد. سياهى پوزخند زد: «سگ يا روباه‏ براى ما چه فرق مى‏كند.»

ناخن‏اش را جويد. ماشين از عبور ممنوع يك طرفه‏اى گذشت. وارد خيابان اصلى شد.

پشتِ در كه آمد. اول چشم‏ها را ماليد و بعد كُد را هم گفت.

صداى غژاغژِ لاستيك‌ها بر اسفالت چنگال ‏كشيد. سرما سرمايش ‏شد. ديد كه در سراشيبى تپه‏اى لاستيكِ جلو  «ايژ» رفت روى روباه. با تعجب خاست بپرسد: «سگ‏كشى!»

سياهى گفته بود: «حتمن انتظار نداشتى اين وقت شب مزاحم بشیم.»

به ميدانِ شریعتی رسيدند. ساعتِ وسط ميدان كار مى‏كرد. در نور چراغ‌هاى استيشن ديد كه در حاشيه‏ى ميدان،جلوی سینما هویزه، سايه‏اى قوز كرده روى ‏بساط سيگار بخواب رفته است. خواست بگويد: «اگر ممكنه يك نيش‏ترمز.»

سياهى سيگار درآورد و برايش فندك زد: «سگ‏ها پنير و روزنامه را خيلى دوست دارند.»

از استيشن پياده شدند و شانه به شانه‏ى هم راه افتادند. سياهى تند كرد. از نرده‏ها به آن طرف پريد و روى عقربه‏هاى ساعت كه پاى ستون، وسط میدان ‏افتاده بود، پهن شد. به كنار ستون رسيد. با نوك پا عقربه‏ها را جابجا كرد. خم شد و ثانيه شمار را برداشت. زنگ زده بود. سايه، قبل از او به ستون ‏تكيه داده بود و متفكر دست‌ها را در امتداد بدن به‏ هم قلاب كرده بود. پا را در دست‌هاى سايه گذاشت. خواست از ستون بالا برود و عقربه‏ها  را ‏سرجايش بگذارد، سُر خورد و دوباره روى زمين پهن شد.

«تق»

لاستيكِ‌‌موتور«ايژ» رفته بود روى روباه. سياهى گفت: «استخوان‏هايش خورد شد.»

و از او فاصله‏گرفت و قاه قاه خنديد: «ضمنن سگ‏ها از اين كه لبى هم ‏تر كنند، بدشان نمى‏آيد.»

برگشت و در كابينِ استيشن كِز كرد. سرما سرمايش شد. دندان‌هايش‏ بهم خورد. سياهى كه فكر مى‏كرد او تازه سوار شده است، گفت : «خوش‏آمدى.»

شايد هر دوتايشان گفته بودند يا او دوبار شنيده بود:

«سگ كشى»

«سگ كشى»

استيشن ميدان شریعتی را دور زد. سياهى ادامه داد: «امروزه سگ‏ها مجذوب ‏تمدن شدند اما بعضى از همكارانِ ناشى ما، در حواشى ميدان‏ها يا كنار چهار راه‏ها با آن‌ها قرار ملاقات مى‏گذارند.»

استيشن بجاى آن كه از سمت راست برود، از سمت چپِ خيابان‏ ‏رفت. پرنده‏اى نبود تا پر بزند. يا اگر بود، در شكم تاريكى هضم ‏مى‏شد. سياهى پوزخند زد: «در ميدان‏ها يا كنار زباله‏دانى‏ها، يا حتا در حاشيه‏ى شهرها.»

چراغ‌هاى راهنما خواب بودند.

وقتى لاستيك موتورِ «ايژ» روى روباه رفته بود و صداى «تق» آمده ‏بود، از موتور پياده شدند. سايه كه زودتر پياده شده بود، يكراست به ‏طرف خورجين موتور رفت. طناب را از آن برداشت. يك سرش را به ‏ترك موتور بست و سر ديگر را به او داد. قبلن گفته بود:  «آن را به گردن ‏روباه قلاب كن.»

لبش را با شدت چند بار گاز گرفت. بدنش به عرق نشست. تيزيى‏گلويش را خراش داد. صدايى كه معلوم نبود خرناسه است يا زيق زيق و يا وغ وغ، در  مشهد پيچيد.

چشم‏هايش به پشتِ سر بسته شد: «زبانِ سرخِ روباه از لاى‏ دندان‌هاى قفل شده يك متر بيرون زده بود .آن قدر به اسفالت كشيده شده ‏بود كه پوستش كاملن رفته بود و ردش سرخ مى‏زد:»

 «يك شيار گيج وخونى دنبالش را گرفته بود كه آن سرش ناپيدا بود.»

بار اول گوشى را برداشت: «الوبفرماييد!»

صدايى نيامد. گوشى و دهنى به تونلِ پيچ در پيچ معدن زغال سنگى‏ رسيد. كسى كه گوشى را برداشته بود، رفته بود به آخر تونل. آنجا هم سنگ بود و سياه‏ مى‏زد. خودش را اصلن نشان نداد. دو سه ثانيه بعد صداى نفس نفس آمد؛ نفسِ تب‏دارِ يك اسب. با اكراه گوشى را نگاه داشت. يك باره از انتهاى‏ تونل سايه‏اى چلاق و قوز كرده از گوشى تلفن بيرون خزيد. جلويش ‏رقصيد و رفت. صداى وِزوزِ يك دسته مگس سگی، جاى نفس نفس را گرفت، عرق سردى بر پيشانيش ريخت.

سياهى وقتی که دست داد،گفت: «از اداره كار شما را معرفى كردند. خواست بپرسد؛ اشتباهى رخ داده؟»

قاطعانه گفت : « به‏هيچ وجه.»

چند سال بود كه از طريق پست سفارشى با اداره كاريابى مكاتبه‏كرده بود. در نامه‏اى كه آمد، نوشته بودند: «تحصيلات و تخصص خود را قيد كنيد.»

نوشت: «فارغ‏التحصيل فلسفه.»

جواب دادند كه بعد از تأييد صحت مزاج و تعيين صلاحيت، منتظر بمانيد. مجددن نامه آمد كه: «در نوبت قرار داريد.»

«كُد.» هم داده بودند و تأكيد كرده بودند آن را بخاطر بسپارد.

از پشت سر، صداى پارس يك سگ آمد. ناخودآگاه برگشت به ‏عقب. دست به گوش‌هايش كشيد. حس كرد درازتر از معمول است. سياهى به او چسبيده بود: «خانگى است. به وغ‏وغ‏اش نگاه نكن

چانه‏ى باريكش را در مشت گرفت و به فكر فرو شد. بدنش مور موركرد. قبلن توضيح داده شده بود: «يك گروه آنهايى هستند كه پارس مى‏كنند و گروه دوم آنهايى كه ساكت‏اند اما مدفوعشان بو مى‏دهد.»

دماغش را گرفت و تودماغى گفت: «خطرى هم ندارند. فركانس‏ صدايش اين را مى‏گويد. از اين گذشته شناسنامه دارد و ما امروز با اين‏نوع سگ‏ها اصلن مشكلى نداريم. مسئله‏ى ما، گروه دوم است.»

استيشن ويراژ رفت. دوباره دست به گوش‌ها كشيد. تا نزديك ‏چانه‏اش پايين آمده بودند. شهر در خواب بود و همچنان خرناس مى‏كشيد.

- هر وقت بخواهى سگى را پيدا كنى، بايد يكراست بروى لاى ‏روزنامه‏ها آن هم درست زير ستون حوادث يا در ميان آدم‌هاى لاغری که می‌بینی زير اعلان‏هاى تسليت نشسته‏اند و دارند به پيشانى‏شان مى‏زنند. سرشان هم مرتب به جلو خم و راست مى‏شود.

خطِ سفيدِ وسط خيابان  دانشگاه از سمت راست و در جهت خلاف با سرعت ‏دور شد و به طرف خیابان کوهسنگی رفت. سياهى بعد از سرفه‏ى همراه با خلط گفت: «خيلى هم نامرئى‏ هستند. در اصل بايد چشم مركب داشته باشى تا بتوانى جزئى از آنها بشوى. اگر چنين فكرى را در آن‏ها القاء كنى، آن وقت ما به نتيجه‏ رسيديم و اگر غافل بمانى، شهرى را به  گه مى‏كشند.»

سياهى از او فاصله گرفت و روى زمين دراز كشيد. يك دست را زيرچانه برد و همان‏طور كه با دست ديگر دماغش را گرفته بود، تو دماغى‏گفت: «بدون سر و صدا، لاى روزنامه‏ها مى‏خزند و همانجا خوابشان‏ مى‏برد. به حدى كه به شكل حروف سياهِ بسيار ريز، ظاهر مى‏شوند.»

و ماشين را خاموش كرد. سرش را از شيشه‏ى بغل بيرون كرد و نفس‏عميق كشيد، بعد در بى‏سيم چيزهايى گفت كه او سر در نياورد. ماشين را روشن كرد و دور زد. ماشين دكه خورد و در ضلع جنوبی میدان شریعتی جلو هنرستان بهشتی ايستاد. ساعتِ وسط ميدان همچنان بدون عقربه كار مى‏كرد. سياهى‏گفت: «فيلم‏هاى بسيار خلوت خصوصن سيانس‏هاى آخر شب را هم‏دوست دارند.»

 و اشاره به  تابلو سینما هویزه کرد. از استيشن پياده شد. به سمتِ عقبِ ماشين رفت. آهسته بالا خزيد و او را صدا زد. تا آمد، ماسك را برداشت و به دستش داد: « بزن.»

دوباره به عقب استيشن برگشت. بسته‏اى را به او داد. با انگشتِ سياه ‏دكه‏ى مطبوعاتىِ ضلع شمالى ميدان را نشان داد. همچنان كه زير لب‏ فحش مى‏داد، دماغش را گرفت: «گوش دادن به اخبار ساعت بيست و دو يا بيست و سه‏ى راديوهاى بيگانه هم جزئى از عادتشان است.»

به سمتِ  چپ ميدان رفت. خواست از نرده بگذرد و به‏طرف ستونِ ‏ساعت برود تا عقربه‏هاى زنگ زده را دوباره بردارد. چيزى به ذهنش خطوركرد. بعد از مكثى برگشت و همان‏طور كه سياهى گفته بود، عمليات را در محل‏هاى از پيش تعيين شده خونسرد شروع كرد:

كنار دكه‏ى مطبوعاتى حاشیه ی میدان  چمباتمه زد، شكمش مالش رفت. بدنش ‏مى‏سوخت. بسته‏ى پنير را كنار دكه گذاشت و با حوصله روزنامه‏ها را يكى يكى و صفحه به صفحه ورق زد. سياهى كه ماشين را روشن كرده‏ بود، صدايش زد. با چراغهاى خاموش راه افتاد. استيشن آرام و بدون‏ سرو صدا مى‏رفت. چراغ قرمزِ روى سقف آن، دل نمى‏زد.

خواست بگويد: « تمام شد!»

سياهى گوشش را خاراند و گفت: «براى تنوع سينما مى‏رويم.»

هر چه نگاه كرد، جلو سينما كسى نبود. بليط فروش در داخل باجه ‏به‏ خواب رفته بود. آهسته از لاى درز در به داخل خزيد. تمام صندلى‌ها از سايه پر شده بود يا او اين طور مى‏ديد. روى پرده لكه‏اى كدر ظاهر شد. تصوير بعد، غازى بود كه بال مى‏زد.

زانوهايش لرزيد. از سينما بيرون آمد. چشمش به آنتن راديوهاى ‏بيگانه افتاد. روى نوك پا بلند شد. خواست بالاتر برود. نتوانست. دست‏آخر سرش را كند تا زير پايش بگذارد. باز هم قدش نرسيد. سرش رفته ‏بود روى پرده سينما و  پهن شده بود.

سايه‌اى سياه و چلاق روى پرده خنديد و شكلك درآورد. آهسته ‏برگشت و در استيشن كِز كرد. چراغ‌هاى استيشن همچنان خاموش بود.  دوباره  میدان شریعتی را دور زدند. مقابل دكه‏ى مطبوعاتى ترمز كرد. سياهى ‏طورى وانمود كرد كه به دنبال روزنامه‏ى عصر مى‏گردد. سايه‏اى از لاى ‏يكى از روزنامه‌ها بيرون خزيد. دوسه قدم رفته و نرفته، برگشت و خونسرد به استيشن زل زد. سياهى خميازه كشيد: « هنوز تمام نشده.»

سايه انحناى ميدان را طی کرد. رسيد به خط عابر. بدون آن كه داد بكشد، يا زيق زيق كند، و يا وغ بزند، سرش محكم به اسفالت كوبيده شد.

دومين بار تلفن زنگ زد؛ باز هم صدايى نيامد. يك گودال تاريك ‏بود كه بوى آمونياك مى‏داد. گوشى را در تاريكى نگاه داشت:

چَشمِ سيا دارى، قربانت شوُم من

خانه كجا دارى، مهمانت شوُم من

تصنيف ساز ضربى با لهجه‏ى غليظ افغانى بود كه از دخمه مانندى ‏بيرون مى‏زد. رگبارى گوشش را كر كرد و آهنگ را نيمه تمام گذاشت. تكه‏هاى گوشى به اطراف پخش شد. سيم تلفن در دستش باد مى‏خورد. صدا همچنان از تكه‌هاى پخش شده‏ى گوشى به اطراف‏ می پاشید. دندان‌هايش به ‏هم  می‌خورد. وحشت زده گوش داد. نفهميد صداى‏ خمسه خمسه بود يا تيربار، يا كه از يوزى شليك شده بود. عرق ‏پيشانى‏اش را پاك كرد. از شدت بهم خوردن دندان‌ها، سر زبانش كنده ‏شد. آن را به زمين تف كرد.

 چشم‌ها را بست  و با خودش گفت: «تمام‏شد!»

سياهى دست را زير چانه برد و به مردمكش زل زد: «هنوز نه.»

و موتور «ايژ» را به جك زد. از باك بنزين كشيد و ريخت رويش، يك‏ سر طناب در دستش بود. سرما سرمايش شد و خودش را جمع كرد. ناهوا تكان خورد و به زحمت بلند شد. چند قدم رفته و نرفته پايش سست شد. روى زمين دراز كشيد. به خودش كش و قوس داد. قد كشيد. دوباره ‏مچاله شد. ونگ زد. بعد از حالتى رعشه مانند خشكش زد و چشم‌ها رابست. جيپ استيشنى بوق زد و به سرعت گذشت. در تاريكى، دستى ‏پشمالو تكان خورد. سياهى گفت: «واحدهاى ديگر مستقيمن با صدا خفه‏كن شليك مى‏كنند. ولى ما اول محيط آن‏ها را و بعد...»

كبريت كشيد.  خیابان دانشگاه به رنگ نارنجى متمايل به سياه درآمد. ساعتِ میدان شریعتی همچنان بدون عقربه كار مى‏كرد. گُر گرفت. يك‏پارچه آتش‏ شد و گيج زيرِ ستونِ ساعت دويد. شيارى خونى در پاى ساعت بجا ماند. سياهى گفت: «شب اول از جان اول بود.»

دست و پايش را كه كاملن مى‏لرزيد، خوب تكان داد. خواست به خودش بگويد: «يعنى اين مأموريت هفت روز بايد طول بكشد؟»

استيشن به ‏سرعت راه افتاد و چراغها را روشن كرد. از خيابان‏ بهار گذشت و به طرفِ بیمارستان قائم رفت. نزديك خانه، سياهى گفت: «كارى را كه بايد انجام دهى اين است‏كه اول دوش مى‏گيرى. قبل از طلوع آفتاب حتمن به رختخواب مى‏روى. اول شب، از خواب بلند مى‏شوى، كمى نرمش مى‏كنى. صبحانه‏ى مفصلى ‏مى‏خورى. بعد به مطالعه‏ى روزنامه‏هاى صبح و عصر مى‏پردازى تا باز فردا، نصف شب، خوابى ديگر براى جانى ديگر به سراغت بيايد.»

استيشن جلوى در خانه ترمز كرد. چراغ قرمز روى سقف آن دل‏ مى‏زد. سياهى درِ ماشين را باز كرد. زودتر از او پياده شد. دست داد و خميازه كشيد: «شب بخير!»

دوباره سوار استيشن شد. آن را در دنده گذاشت. وقتى خواست‏ حركت كند، از شيشه‌ی بغل در كوچه پهن شد: «اميدوارم باز هم خواب‏هاى ‏خوش و روشن ببينى!»

و همچنان بر اسفالت کوچه کش آمد.

با خودش چند بار زير لب تكرار كرد: «هفت روز طول كشيد، چه زمان‏ دراز نامشخصى!»                                 

 

                                                                                              دوباره نویسی نیمه اول اسفند 1399

 

 

 

 

 

 

 






ثبت نظرات


موضوع
نام و نام خانوادگی
ایمیل
شماره تماس
وبلاگ یا سایت
توضیحات